eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری _نکن #رمان بہ قلمِــ🖊 #نون_فاف🌹🌱 #ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _ما رفع زحمت میکنیم _اختیار دارید پدر استاد خداحافظی کرد و رفت سمت درب خروجی، داداش هم همراهیش کرد مادر استاد هم داشت از نیلوفر خداحافظی میکرد. خواهر استاد اومد جلو و بالبخند گفت: _خدانگهدار عزیزم _خوش اومدین فورا از پله ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم‌ همش آرزو میکردم زودتر عقد کنیم و از دست شاهرخ رها بشم. اصلا نمیتونستم تصور کنم با شاهرخ زیر یک سقف زندگی کنم. بعد از اینکه مهمانها رفتن، صدای جر و بحث داداش نیلوفر میومد. هاجر خانم سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت: _خانم ،آقا سپهر کارتون دارن _چی شده هاجر خانم _چی بگم خانم،آقا سپهر میگن اینا به درد شما نمیخورن انگار دنیا روی سرم خراب شده بود، با ترس گفتم آخه چرا؟ _ایشون میگن عقاید اونا با ما فرق میکنه با عصبانیت از جام پاشدم و از پله ها پایین رفتم،بلند گفتم: _چی شده داداش؟ با عصبانیت نگاهی بهم انداخت و گفت: _هیچی، جوابمون منفیه با نگرانی پرسیدم: _چرا؟! _فکر نمیکنم که باید حتما بهت جواب پس بدم _ولی داداش، من حق دارم برای زندگیم تصمیم بگیرم. _چشمم روشن، پس بگو از اونا خوشت اومده... بلند فریاد زد: _آرههههه؟؟؟!!!! _چون اونا مذهبی هستن میگی نه؟؟؟! _ریحانه ، اونا وصله ما نیستن نیلوفر گفت: _اما ریحانه خودش باید با اونا کنار بیاد... داداش غرید: _حتی اگه بگن عبای سیاه روی سرش بندازه؟مثل مادر و خواهر اون پسر؟ من و نیلوفر هر دو مون ساکت شدیم داداش ادامه داد: _حتی اگه بگن ریحانه دیگه حق نداره پارتی شرکت کنه؟؟؟ نیلوفر گفت: _اگه نگفتن چی؟؟؟!!بازم جوابت منفیه؟ داداش بلند تر داد زد: _میگن....به موقعش میگن چشمام رو به هم فشردم و با گریه گفتم: _داداش، اونا هرچی که باشن، از شاهرخ بهترن، هر اعتقادی که داشته باشن، برای من قابل احترامه اینو بدون شاهرخ توی قلب من هیچ جایی ندارهه، این من هستم که باید اون ها رو تحمل کنم، پس حتما میتونم با عقایدشون کنار بیام... چشمهای داداش کاسه خون شده بود. نیلوفر که اوضاع رو خطرناک دیده بود، خطاب به من گفت: _ریحانه برو توی اتاقت... من هم از این فرصت استفاده کردم و سریع رفتم توی اتاقم... سرم رو بردم زیر پتو و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم... اما یادم اومد فردا با استاد رادمهر کلاس داریم، خیلی اضطراب داشتم... اما بی خیال بهش خوابیدم... صبح با صدای موبایلم از خواب بیدارشدم. شیدا پشت خط بود ،جواب دادم: _سلام _سلام خواب بودی؟ _اره، _پاشو میخوایی استاد توبیخت کنه؟ سریع از جا پریدم و به ساعت نگاه کردم. هنوز یه ساعت وقت داشتم. بدون خداحافظی موبایل رو قطع کردم و آماده شدم برم دانشگاه. شیدا توی سالن دانشگاه منتظر من بود، لبخندی به هم زدیم و وارد کلاس شدیم. استاد یه ربع بعد وارد کلاس شد. قلبم با دیدنش شروع به تپیدن کرد. خیلی طبیعی رفتار میکرد و بعد از حضور وغیاب،رفت سراغ تدریس. این طبیعی رفتار کردن، به من آرامش میداد و از اضطرابم کم میکرد... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ دستمو گذاشتم روی سینش و آروم تکونش میدادم تا بیدار بشه... چشماشو باز کرد و با چشمای خواب آلود، بهم لبخند زد... _عزیزم پاشو صبحانه بخوریم... مکثی کرد و با یک یا علی، از جاش بلند شد... رو به سمت قبله ایستاد و آهسته زمزمه کرد: _السلام علیک یا بقیه الله ،السلام علیک یا صاحب الزمان... محو تماشاش شدم... داشت چیکار میکرد؟!! برگشت و تا نگاه سوالی منو دید،خندید و گفت: _چیشده؟هیولا دیدی ریحانه خانم؟! _داشتی چیکار میکردی مهرداد؟ رفت جلوی آینه و همونطوریکه پانسمان های سر و دستش رو مرتب میکرد گفت: _کار هر روز صبحمه...سلام کردن به امامی که حاضر هستن و اعمال ما رو می بینن، یک وظیفه اس ریحانه جانم... مکثی کرد و با خنده گفت: _حاج خانم لطفا برای یک بار هم که شده ، بذار موهات باز باشه..‌.از اینکه موهات بافته باشن چه سودی حاصل میشه؟ هرلحظه که مهرداد صحبت میکرد، انگار داغ من تازه تر میشد... من کمتر از یک هفته ی دیگه،باید از مهرداد جدا میشدم... این همه ظلم رو چجوری میتونستم تحمل کنم؟ چشمام پر از اشک شد... غم کوچکی نبود...از دست دادن مهردادم... لبخندش جمع شد و پرسید: _میشه بگی چرا ناراحتی عزیز دلم؟ پلکی زدم و قطره اشکی چکید و گفتم: _مهرداد _جانم... _از این به بعد همون استاد رادمهر باش...نمیخوام شوهرم باشی...نمیخوام همه ی زندگیم باشی..‌.نمیخوام بیشتر از این خونه ی رویاییم رو که در کنار تو ساخته بودم، خراب کنم..‌. حالت چهره ش تغییر کرد... غمگین شد...دلشکسته شد‌‌‌... ادامه دادم: _نمیخوام دیگه اون مهرداد عزیزی برام باشی که حاضر بودم جونمو براش فدا کنم... مهرداد.‌‌‌...فقط استاد رادمهر باش...دیگه تمومش کنیم....استاد رادمهری که هیچ نسبتی با ریحانه نداره....و هیچ وقت بخاطر ریحانه کشته نمیشه.... با اخم گفت: _ریحانه جان...این حرفا..‌. حرفشو بریدم و گفتم: _فقط استاد رادمهر باش....استاد رادمهری که به ریحانه محرم نباشه‌....به ریحانه لبخند نزنه...بهش حرفای عاشقانه نگه...از آرزوهایی که قراره در آینده در کنار ریحانه بهشون برسه، حرفی نزنه‌‌‌....استاد رادمهری که نگه چند تا بچه داشته باشیم...نگه ریحانه همه دنیامو به پات میریزم... گریه کردم و ادامه دادم: _استاد رادمهری که مثل مهردادم مهربون نباشه... عصبانی بود و اخم کرده بود... _ریحانه،سر صبحی این حرفا چه معنی داره؟چرا خیلی زود تسلیم اون عوضی میشی؟؟ اشکامو پاک کردم و ادامه دادم: _همین امروز میرم پیشش...ماشینتو ازش پس میگیرم ... و بهش میگم یکم مهلت بده بهمون تا مراسم عقد زهرا تموم بشه... بعدش توافقی از هم جدا میشیم... داداش سپهرم با من....تو هم خانوادتو راضی کن... خیلی عصبانی بود.... شونه مو با دست راستش گرفت و گفت: _ریحانه....منو میبینی؟؟؟ سرمو پایین انداخته بودم... صداش بالاتر رفت و فریاد کشید: _مگه من یهویی عاشقت شدم که حالا توقع داری یهویی ازت دست بکشم؟؟ ریحانه داری با زندگیمون چیکار میکنی؟؟ مکثی کرد و بلند گفت: _این آدمی که الان جلوت ایستاده، مهرداده‌.. همونیکه خودت اعتراف کردی عاشقش شدی همونیکه اعتراف کرد دلباخته تو شده.... حالا میخوایی به خاطر یه نفر دیگه زندگیمونو خراب کنی؟؟؟ سرم پایین بود و گریه میکردم... این چه مصیبتی بود خدا... ادامه داد: _من نمیذارم ریحانه...تو زمانی باهاش ازدواج میکنی که دیگه مهردادی وجود نداشته باشه.... بلند فریاد کشید: _زمانیکه من مرده باشم سرمو آوردم بالا و با چشمای خیس، نگاهش کردم.... سرشو انداخت پایین... شاید نمیخواست اشک های حلقه زده توی چشمشو ببینم... هنوز بهش نگاه میکردم.... سرشو آورد بالا و با غصه نگاهم کرد... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صدای موسیقی دلنشین بود... شاهرخ آهنگ انگلیسی ملایمی گذاشته بود.... بهش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم: _الان میفهمی این داره چی میگه؟ لبخندی زد و گفت: _آره...چطورمگه.... ابرویی بالا انداختم و گفتم: _هیچی....همینجوری پرسیدم.... رسیدیم خونه و کارگرها داشتن بار رو میبردن داخل خونه..... تقریبا کارشون تموم شده بود... هاجر خانم اسپند دود کرده بود و داشت صلوات میفرستاد.... شاهرخ دستمز کارگر ها رو بهشون داد و اونا هم رفتن.... هاجر خانم بعد از اینکه کلی بهمون تبریگ گفت، خداحافظی کرد و رفت خونشون.... لباسامو در آوردم و موهامو شونه زدم فورا و رفتم سراغ عروسک ها و اسباب بازی ها... همه رو توی اتاق گذاشته بودن.... اتاقی که قرار بود برای بچه هام باشه... داشتن دونه دونه بسته بندی هاشون رو باز میکردم.... خرس سفید بزرگمو به دیوار تکیه داده بودن.... خیلی خیلی بزرگ بود....شاید دو برابر قد من بود.... به خرسم تکیه داده بودم و داشتم با تفنگ اسباب بازی ، به در و دیوار شلیک میکردم.... درواقع فقط صدای شلیک میداد و هیچ کار دیگه ای انجام نمیداد.... یا عروسک ها رو برمیداشتم و شکمشونو فشار میدادم و عروسک شعر میخوند.‌‌‌‌.... ماشین کنترلی رو برداشتم و هدایتش کردم سمت پذیرایی... از اتاق بیرون رفت و حوصله نداشتم برش گردونم... کنترلش رو گذاشتم کنار..‌. هواپیما رو روشن کردم...باتری هاشو داخلش گذاشتم... هواپیما رو گذاشتم روی پارکت و شروع به چرخیدن کرد.... داشتم از این اسباب بازی ها لذت میبردم.... همون لحظه شاهرخ اومد توی اتاق و با تعجب پرسید: _داری چیکار میکنی ریحانه؟ _دارم اسباب بازی ها رو امتحان میکنم... با خنده گفت: _بگو دارم بازی میکنم.... _نخیرم...اصلا چیکار به من داری؟ _خب پاشو بیا شامتو بخور....بچه هام گرسنشونه.... همونطوریکه داشتم باتری ها رو از داخل هواپیما در میاوردم، گفتم: _باشه....تو برو شامتو بخور...منم میام... اومد جلو و هواپیما رو از دستم گرفت.... _چیکار میکنی شاهرخ؟ _دیگه کافیه ریحانه... بهش اخم کردم و محکم به خرسم تکیه دادم... با نگرانی گفت: _ریحانه مواظب باش....اینقدر خودتو محکم به در و دیوار نکوب...بچه هام گناه دارن.... حرصم دراومده بود.... همش میگفت بچه هام...انگار منو دیگه نمی دید‌‌‌... _اصلا من شام نمیخورم....میل ندارم.... با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت: _یعنی چی ریحانه؟ پاشو عزیزم... دستامو گرفت و بلندم کرد... با اکراه از اتاق بیرون اومدم... نشستم پشت‌ میز شام.... لقمه ای گذاشتم توی دهانم.... یک حس بی میلی شدیدی اومد سراغم.... بطوریکه انگار همین الان غذا خوردم..‌. _چرا نمیخوری ریحانه؟ _نمیدونم...انگار گرسنه نیستم... _یکم بخور اشتهات باز میشه... و فورا یک جمله ی انگلیسی بهم گفت.... ❃| @havaye_zohoor |❃