eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مهرداد جلو اومد و خیلی مودبانه گفت: _سلام عمه خانم...از آشنابیتون خوشبختم... عمه خاتون داشت با دقت به مهرداد نگاه میکرد... _سلام پسرم...ممنون با عمو ایرج و و زن عمو و دختر عمو ها و پسر عمو هم سلام و احوالپرسی کردم... اما هرچقدر نگاه کردم، مسعود رو ندیدم.... کنار عمه نشسته بودم و پرسیدم: _عمه جان...پسرعمه رو نمیبینم....ایشون تشریف نیاوردن؟؟ لبخندی زد و گفت: _چرا عمه جان....اومده....رفته یکم قدم بزنه... همین دور و براست.... سکوت کردم که سپهر با دست و پاچگی گفت: _خوش اومدین عمه جان...دلمون براتون تنگ شده بود...از پنج سال پیش که آخرین دیدارمون بود تا الان، خیلی شکسته شدین.... عمه هم که منتظر همین حرف بود گفت: _معلومه که آدم پیر میشه...وقتی دو تا برادر زاده دارم که هیچ کدومشون نیومدن مالزی از عمه پیرشون یه سری بزنن... سپهر با شرمندگی گفت: _ببخشید عمه جان....درگیر بودیم...کارهای شرکت وقت نمیذاره برام... عمه خاتون نگاهی به من و مهرداد انداخت و پرسید: _ریحانه ی ما رو کی عروس کردی سپهر؟؟ پیش خودت نگفتی شاید عمم بخواد برا مسعود پا پیش بذاره؟؟ این دختر بزرگتر نداشت که برای مراسمش مارو خبر نکنی؟؟؟ سپهر فورا گفت: _عمه جان، من همون اول به عمو ایرج زنگ زدم و جریان رو براشون توضیح دادم...گفتم که به شما هم اطلاع بدن حتما تشریف بیارین ایران.... به تلفن هاتون هرجقدر زنگ میزدم کسی جواب نمیداد... عمو ایرج گفتن شما عمل جراحی داشتین برای همین هیچکدومتون نمیتونین توی مراسم ریحانه شرکت کنین... یعنی پسرعمه مسعود بهم علاقه داشته؟ داداش ادامه داد: _وگرنه چه کسی بهتر از فامیل و آشنا... نگاهی به مهرداد انداخت و فورا گفت: _البته ما از آقا مهرداد هم بدی ندیدیم.... عمه با بی حوصلگی گفت: _سپهر جان بهانه در نیار... بعد به مهردا نگاهی انداخت و گفت: _خب...آقا مهرداد...یکم از خودت بگو....چجوری با دختر ما آشنا شدی؟؟چندوقته ازدواج کردین؟! نمیدونم هدف عمه خاتون از این حرفها چی بود ولی داشت مثل یک رئیس صحبت میکرد... مهرداد نفسی کشید و سر به زیر گفت: _من مدرک دکتری دارم....استاد دانشگاه هستم و تدریس میکنم‌‌‌‌... عمه سری به نشانه تایید تکون داد و مهرداد همچنان ادامه داد: _من و ریحانه خانم توی دانشگاه باهم آشنا شدیم...استاد درس اختصاصی دانشگاهی شون بودم....بیشتر از یک ماه هم هست که عقد کردیم... عمه لبخندی زد و گفت: _پس که اینطور....استادش بودی.... مکثی کرد و ادامه داد: _خونه و ماشین داری؟ چقدر پول داری؟؟؟ میدونی که ریحانه توی ناز و نعمت بزرگ شده.‌‌‌..میتونی براش خوب خرج کنی؟! مهرداد مودبانه جواب داد: _بله، الحمدلله وضع زندگی خوبی دارم و تا حدی پول دارم که همسرم توی آسایش باشه... عمه داشت با لحن بدی با مهرداد صحبت میکرد...برای حمایت از مهرداد، ادامه دادم: _عمه جون....مهرداد اینقدری ثروتمند هست که زندگی خوبی برام بسازه....حتی اگه اینجوری هم نباشه، خودم اینقدر ثروتمند هستم که احتیاجی به پول همسرم نداشته باشم... عمه خاتون اخمی کرد و سکوت کرد..‌. عمو ایرج گفت: _ریحانه جان‌‌‌....عمه خاتون داره برای خودت میگه‌‌‌‌... چهره ی عصبانی سپهر مشخص بود..‌ فورا گفت: _عمه جان به دل نگیرید...ریحانه منظور خاصی نداشت.... عمه خاتون نگاهی به من انداخت و به سپهر گفت: _خوب تربیتش نکردی....البته مقصر تو نیستی‌..مادرت خدا بیامرز هم همینجوری بود.... پیش خودم گفتم ریحانه کلاهت پس معرکه اس...‌‌ همون لحظه مسعود وارد خونه شد و به همه سلام کرد... به من نگاهی انداخت و با ذوق پرسید: _حالت چطوره دختردایی؟ ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یواشکی به شاهرخ نگاه کردم.‌‌‌... لبخند زده بود و درحال تایپ کردن بود‌‌‌‌.... بعد سرشو بالا آورد و خیلی طبیعی گفت: _نه اون نبود، پیام تبلیغاتی بود..‌. اینو گفت و دوباره مشغول صحبت با داداش شد.‌‌‌‌ برای موبایلم پیامک اومد.‌‌. از سمت شاهرخ بود.‌‌‌‌..نوشته بود: _ای دختر خجالتی، باشه خودم بهشون میگم... و کلی ایموجی خنده و قلب فرستاده بود.... حرصی بهش نگاه کردم و چشم غره ای بهش رفتم.... همون لحظه نیلوفر اومد کنارم نشست و آهسته بهم گفت: _ریحانه حالت خوبه؟ _آره عزیزم چطور مگه‌‌‌ _آخه رنگت پریده...‌ سکوت کردم و با تعجب بهش نگاه کردم... _ریحانه.... _جانم آهسته ازم پرسید: _باردار نیستی یه وقت؟ با لبخند بهش نگاه کردم‌‌‌‌.... باورم نمیشد به این زودی بتونه تشخیص بده.‌‌‌.... با لبخند ازش پرسیدم : _تو اینجوری فکر میکنی؟ _زمانیکه خودم باردار بودم، این علائم توی صورتم بود.... یکهو غمی روی دلم نشست... اینکه اگه من این خبر رو بهشون بگم، ممکنه حسرت بخورن..‌. البته پزشک معالج نیلوفر بهش گفته که بعد از چهارماه، میتونه دوباره باردار بشه... ولی باز هم برای من سخت بود..‌. میدونستم که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشن اما قطعا یک ذره توی دلشون غبطه میخورن..‌‌ فقط لبخند ملایمی زدم و سکوت کردم.... _ریحانه جون... _جانم نیلوفر _آزمایش رفتی؟ داداش و سپهر ناخواسته متوجه صحبت من و نیلوفر شدن..‌‌ شاهرخ با خنده گفت: _هاجر خانم اون شیرینی رو بیار... هاجر خانم هم فورا ظرف بزرگ شیرینی رو گذاشت روی میز... داداش با زیرکی پرسید: _شیرینی برای چیه؟ من که سکوت کرده بودم و از خجالت مثل شمعی در حال آب شدن بودم.... آخه هیچ وقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.... داداش سپهر با خنده گفت: _چی شده شاهرخ؟سهام جدیدی خریدی یا معامله ی میلیاردی زدی؟ شاهرخ نگاهی به من کرد و بعد با لبخند به داداش سپهر گفت: _تبریک میگم، دایی شدی سپهر خان... برای یک لحظه همه سکوت کردن و نگاه های پر ازسوال داداش و نیلوفر چرخید سمت من... سرمو پایین انداختم و نیلوفر با ذوق منو محکم بغل کرد و گفت: _تبریک میگم ریحانه.....خیلی خوشحال شدم... داداش سپهر هنوز سکوت کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد.‌‌‌.. ❃| @havaye_zohoor |❃