eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ماشنو با سرعت از حیاط بیرون آوردم بطوریکه صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین رو شنیدم.... پامو روی پدال گاز گذاشته بودم و داشتم با سرعت زیادی توی خیابونا رانندگی میکردم... مهرداد با نگرانی گفت: _ریحانه جانم....سرعتتو کمتر کن....الان تصادف میکنیم... با چشمای پر از اشک گفتم: _چه بهتر ...بمیریم راحت شیم... دوباره با نگرانی گفت: _ریحانه...شوخی ندارم....اصلا بزن کنار خودم رانندگی کنم... فقط گریه میکردم.... هم بخاطر حرف های عمه خاتون... و هم بخاطر دعواهای سپهر...دلم از همشون سیاه شده بود و نمیخواستم حتی لحظه ای ببینمشون... همچنان داشتم با سرعت رانندگی میکردم که یکهو مهرداد با عصبانیت بلند فریاد کشید: _گفتم بزن بغل... نا خودآگاه سرعتمو کم کردم و ماشینو کنار خیابون ‌متوقف کردم... سرمو گذاشتم روی فرمون و بلند بلند گریه میکردم... مهرداد با لحن محبت آمیز آهسته گفت: _ببخشید ریحانه جان... من فقط گریه میکردم... _آخه سپهر چیزی نگفت که تو ناراحت شدی عزیز دلم... سرمو از روی فرمون برداشتم و بهش نگاه کردم.... با چشمهای پر از اشک آهسته پرسیدم: _چیزی نگفت؟! نشنیدی حرفاشو؟ فورا گفت: _آخه برادرته...مثل پدرت میمونه...برات پدری کرده...حق داره...اگه دعوات کنه ، نباید ناراحت بشی عزیزم..‌. سکوت کردم... همونطوریکه بهم نگاه میکرد،لبخندی زد و گفت: _منو بخشیدی؟! لبخندی زدم که همون لحظه قطره اشکی از چشم روی گونم افتاد.... _پاشو من بشینم پشت فرمون... اینو گفت و از ماشین پیاده شد... منم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم... ماشینو روشن کرد و راه افتادیم..‌. _مهرداد... _جانم... _منو نبر خونه... بهم نگاهی کرد و پرسید: _برای چی عزیزم؟ _حالم خوب نیست....الان برم خونه، دوباره باید دعواهاشو تحمل کنم... فکری کرد و گفت: _پس میبرمت یه جای دیگه... با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم: _کجا؟! لبخندی زد و گفت: _نمیخوای خونه ی آیندتو ببینی؟؟ لبخندی روی لبم نشست... با ذوق گفتم: _راست میگی...هیچ وقت خونه تو بهم نشون نداده بودی... _خونه ی من و تو نداره....خونه ی هردومونه... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و به خیابونا نگاه میکردم... نیم ساعتی گذشت و با صدای مهرداد ، چشمامو باز کردم... داشت با تلفن صحبت میکرد... _آره ...پیش منه..‌نه خیالتون راحت...فکر کنم خوابیده... چشمام باز بود و نگاهم به رو به رو... _ریحانه جان...بیدار شدی؟ نگاهی بهش انداختم... گفت: _بیدار شده...حالش خوبه....چشم میاییم...خدانگهدار... موبایلو قطع کرد و گفت: _دیگه رسیدیم....داخل یک کوچه رفت... پر از ساختمونای باکلاس بود... معلوم میشد محله ی پولداراس... ریموت رو زد و ماشین رو برد داخل پارکینگ... یک ساختمان ده طبقه که خیلی باکلاس بود.... توی پارکینگ،چند تا ماشین دیگه هم پارک شده بود... ماشینو خاموش کرد و گفت: _خب..بریم طبقه نهم... نگاهی بهش کردم و با تعجب و خنده پرسیدم: _رفتی پنتوس خریدی؟ با لبخند گفت: _پنتوس که نیست...ما دیگه تا این حدم پولدار نیستیم... اخمی کردم و طلبکارانه پرسیدم: _حرفای عمه خاتون روی تو هم تاثیر گذاشته؟ دیگه این حرفو تکرار نکن مهرداد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _ریحانه، بهم نگاه کن.... بهش نگاه کردم و بی حوصله گفتم: _بله... _باید دوباره برگردیم انگلستان.... با شنیدن حرفش چشمام گرد شد.... _شوخی نکن شاهرخ...اصلا حوصله ندارم‌.‌‌.. _شوخی نمیکنم عزیز دلم....میخوام بچم توی انگلستان به دنیا بیاد، مثل خودم‌‌‌‌.... با عصبانیت گفتم: _برای چی مثل من توی ایران به دنیا نیاد؟شاهرخ داری از همین الان لجبازی میکنی....بذار این بار رو خودم تصمیم بگیرم..‌‌. اخمی کرد و گفت: _ریحانه چرا متوجه نیستی؟ من دارم میگم این بچه برای کل خاندان ما خیلی مهمه.... _اصلا برام مهم نیست، ولی من به عنوان مادرش حق دارم تصمیم بگیرم که کجا به دنیا بیاد....و منم میگم ایران بهترین جاست‌‌‌‌.‌... حرصی نفسشو بیرون داد... با نگرانی ادامه دادم: _من نمیتونم دانشگاهمو رها کنم...باید این ترم رو بگذرونم.... با عصبانیت گفت: _ریحانه....تو با این لجبازیات آخرش یه بلایی سر بچم میاری....باید برات مراقب بذارم.... حرصی گفتم: _نخیرم لازم نکرده....من اینقدرم بی مسئولیت نیستم که نتونم از بچم مواظبت کنم... با اخم ادامه دادم: _ضمنا دفعه آخرت باشه که میگی بچم.... ابروشو بالا انداخت و با لبخند گفت: _بچه ی باباشه....عزیز دلمه....حسودیت میشه که بهش محبت میکنم؟ پوفی کشیدم و با تمسخر گفتم: _من اگه محتاج محبت تو میبودم که از ازدواج با تو پشیمون نمیشدم‌‌‌‌‌.... هرچند که من انتخابت نکردم‌‌... با غر و لبخند گفت: _ریحانه این حرفا رو جلو بچم نزن....میخوایی از باباش یه هیولا بسازی؟ _چه ایرادی داره؟بذار بیشتر با پدر زورگوش آشنا بشه.... دستشو جلو آورد و لپمو محکم کشید و با خنده گفت: _آخه من اگه بخوام کاری بکنم، از تو اجازه میگیرم دختر خانوم؟‌ من شاهرخ مهرابی هستم خانم سامری.‌‌..همونطوری که نشوندمت پای سفره عقد، راضیت میکنم و میبرمت انگلستان... بهش نگاه کردم....از حرفش ترسیدم.... _شاهرخ یه سوال ازت بپرسم؟ _جانم... _چرا منو به حال خودم رها نکردی؟چرا نذاشتی زندگیمو بکنم؟ الان چی نصیبت شد؟ خوشحالی از اینکه همسرت دوستت نداره و فقط داره تحملت میکنه؟ با جدیت گفت: _همه ی دخترا آرزوشونه که با مردی مثل من ازدواج کنن،توی رویاهاشونم نمیتونن تصور کنن که توی چنین خونه برای یک روز زندگی کنن و از این همه امکاناتی که تو در اختیارت داری لذت ببرن.... مکثی کرد و ادامه داد: _نمیدونم دیگه باید برات چیکار کنم؟ میدونی برای اینکه بدستت بیارم چند میلیارد خرج کردم؟ نگاه ازش گرفتم و با عصبانیت گفتم: _مگه من گفتم خرج کنی؟ من که داشتم زندگیمو میکردم...... ادامه داد: _ریحانه...چند میلیارد که هیچی نیست.....من حاضرم تمام ثروتمو بدم تا تو کنارم باشی.‌‌‌.. _ولی من نمیخوام....پشیمونم که اون شب توی پارتی بودم..‌.نباید هیچوقت باهات رو به رو میشدم... _ولی برای من ازدواج با تو ، بزرگترین و بهترین اتفاق زندگیم بود.... لبخندی زد و ادامه: _ریحانه.... بریم بیرون دور بزنیم؟ بهش نگاه کردم... _نه خسته ام،میخوام استراحت کنم من نمیتونستم شخصیت شاهرخ رو بشناسم.... واقعا داشتم یجورایی بهش نفرتمو ابراز میکردم اما شاهرخ اصلا براش مهم نبود.... چون یه خواسته ش یعنی ازدواج با من رسیده بود و حرف های منم هیچ تاثیری روش نداشت.... _ریحانه _بله _آماده شو بریم بیرون... با غر بهش نالیدم: _شاهرخ من همین الان بهت گفتم که خسته ام...واقعا متوجه نمیشی؟ مرموزانه گفت: _میخوام بچمو ببرم بیرون ، از نظر تو مشکلی داره؟ حرصی گفتم: _بچت هر جایی میره که مامانشم باشه، پس زور الکی نزن.... ❃| @havaye_zohoor |❃