eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ و دوباره رو کرد بهم و گفت: _ریحانه....عمه جان...‌شاهرخ به سبب پشتوانه مالی که داره، پسر قدرتمندیه...هم توی ایران و هم انگلستان، شرکت و کارخونه های زیادی داره...نباید این کارو میکردی....ازدواج با شاهرخ، یعنی موفقیت شرکت های خودتون... سکوت کرده بودم..... اما باید حرفی میزدم...اینجوری داشتن به مهردادم توهین میکردن... آهسته گفتم: _اما من در کنار مهرداد، خوشبخت ترینم... عمه بهم نگاهی انداخت و سری به نشانه تاسف تکون داد... بهم برخورد.... از دست مهرداد هم عصبی بودم...چون کوچکترین کلمه ای به زبون نیاورد...از خودش دفاع نکرد.... هر طور که بود، شام رو خوردیم... اما در تمام لحظه ها، پسرعمه مسعود چشم ازم بر نمیداشت... بیچارگی من همین بود...اینکه همه میتونن برام تصمیم بگیرن به جز خودم‌‌‌... بعد شام، همگی سوار ماشین ها شون شدن‌ و با خداحافظی، از خونمون رفتن... توی پذیرایی تنها بودم اما مهرداد و نیلوفر و داداش سپهر، برای بدرقه مهمانها، تا در حیاط رفته بودن... هاجر خانم هم داشت ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی میچید و آشپزخونه رو تمیز میکرد.. یکهو در پذیرایی که نیمه باز بود، به شدت باز شد و نیلوفر فورا با نگرانی گفت: _ریحانه...ساکت شو فقط هیچی نگو... با تعجب بهش نگاه کردم ... چند ثانیه بعد، داداش سپهر اومد داخل خونه... مهردادم پشت سرش بود.. معلوم میشد داداش خیلی عصبانیه... کمی ترسیدم...داداش هروقت عصبانی میشد، هیچکس حق نداشت صحبت کنه... اومد جلو و محکم فریاد کشید: _آبرومو بردی ریحانه....بهشون بی احترامی کردی.... از شدت بلندی صدا، چشمامو بستم... بعد چند ثانیه،چشمامو باز کردم و به مهرداد نگاهی انداختم... خودش هم مضطرب بود و داشت با نگرانی نگاهم میکرد.... نیلوفر گفت: _سپهر جانم...چیزی نشده که...عمه خانم ناراحت نشدن... داداش نفس عمیقی کشید و گفت: _آخه چرا قضیه ی شاهرخ رو بهش گفتم؟؟اشتباه کردم...اشتباه... شاهرخ هم برگشته انگلستان و ایمیل ها و تماس هامو جواب نمیده... _خب...شاید نمیتونه جواب بده...خودتو ناراحت نکن عزیزم داداش نگاهی به نیلوفر انداخت و گفت: _کاش همون طوری باشه که تو میگی... و بعد رو بهم کرد و بلند گفت: _چرا همش جواب عمه خاتون رو میدادی؟؟چرا بهون بی احترامی کردی؟ بلندتر از قبل فریاد کشید: _الان خوب شد؟؟ اومد بهم نزدیکتر شد و از عصبانیت چشماش قرمز شده بود... داداش هیچ وقت تا این حد عصبانی نبود... بغض کرده بودم و هر لحظه ممکن بود اشک هام‌ سرازیر بشه سریع چرخیدم و کیفم رو از روی دسته مبل برداشتم و با سرعت رفتم سمت در پذیرایی... داداش فریاد کشید: _کجا میری ریحانه؟ همونطوریکه میرفتم، با بغض فریاد کشیدم: _میرم جاییکه دیگه آبروتو نبرم رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم... با سرعت ماشینو از پارکینگ در آوردم رفتم‌جلوی در حیاط و ریموت رو زدم‌و منتظر شدم در بازبشه... همون لحظه صدای مهرداد اومد که داشت بلند صدام میزد از آینه ماشین ،پشت سرم‌ رو نگاه کردم... داشت می دوید سمت ماشینم... اشکهامو پاک کردم‌ و شیشه رو کشیدم پایین... رسید به ماشین و با نگرانی از پنجره ماشین گفت: _ریحانه...کجا داری میری؟ با این چشمای پاز اشک تصادف میکنی که... با گریه بلند گفتم: _مهرداد...اگه همرام میای سوار شو... وگرنه ولم کن... مکثی کرد و بعد از چند لحظه، سوار شد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نیم ساعتی گذشت و هاجر خانم میز نهار خوری رو آماده کرد... شاهرخ با لبخند گفت: _سپهر جان بریم نهار... و بعد این حرف رو به من و نیلوفر گفت... دور میز نشستیم و مشغول خوردن نهار شدیم.... داداش سپهر و شاهرخ خیلی با هم می گفتن و می خندیدن.... بطوریکه من و نیلوفر با تعجب بهشون نگاه میکردیم‌..‌. شاهرخ و سپهر از بچگی با هم دوست صمیمی بودن و بعد از ازدواج من با شاهرخ، این دوستی عمیق تر شد.‌‌‌.. منفعت این ازدواج، بیشتر از همه، به شاهرخ و سپهر میرسید...‌ من که هیچ وقت از این ازدواج سودی نبردم‌‌‌‌‌.... نیلوفر با لبخند گفت: _شما دو تا که هرروز توی شرکت همدیگه رو می بینید، الان هم دست بردار نیستین؟ سپهر با خنده گفت: _شاهرخ خان ما، این همه مدت ایران نبوده...الان تازه گیرش آوردیم... شاهرخ با خجالت سرشو پایین انداخت و گفت: _اختیار داری سپهرجان... داداش و نیلوفر بعد از اینکه نهار خوردیم، خداحافظی کردن و رفتن.... توی اتاق روی تخت نشسته بودم و داشتم توی گوگل درباره لیست سیسمونی نوزاد تحقیق میکردم.... اینکه برای بچه ی خوشگلم چه چیزهایی باید بخرم... هاجر خانم هم داشت روی میز دراورم رو مرتب میکرد‌‌‌‌.... شاهرخ اومد توی اتاق و موبایلشو گذاشت روی شارژ.... پریز برق با تخت خواب فاصله کمی داشت.... هاجر خانم با نگرانی و سر به زیر گفت: _ببخشید آقا، اگه ممکنه موبایلتونو اینجا نذارید شارژ... با تعجب سرمو بالا آوردم و شاهرخ پرسید: _برای چی؟ _آخه موبایل برای ریحانه خانم ضرر داره و به بچه آسیب میزنه....لطفا همیشه موبایلتون رو از ریحانه خانم دور نگه دارین.... شاهرخ به من نگاهی کرد و ابروشو بالا انداخت و گفت: _سختش نکن دیگه هاجر خانم... _ببخشید آقا قصد جسارت ندارم ولی دکترا همینو میگن.... شاهرخ با لبخند اومد کنارم و دستشو آورد جلو و گفت: _موبایلتو بده به من ریحانه جان.... با غر گفتم: _شاهرخ تازه الان برش داشتم... هاجر خانم با تعجب گفت: _خانم من از اون موقع متوجه نشدم که موبایل دستتونه وگرنه حتما ازتون میگرفتم.... با غر به هاجر خانم نالیدم: _ببین چیکار کردی هاجر خانم، حساسیت های خودت کم بود، شاهرخ هم اضافه شد..‌‌. شاهرخ با جدیت گفت: _خوب کاری میکنه....این بچه خیلی برام مهمه....بچم تنها نوه ی پسری خاندان ماست ریحانه....باید سالم بدنیا بیاد. پوفی کشیدم و منم جدی تر از خودش گفتم: _شاهرخ اینقدر بچم بچم راه ننداز....این بچه، بچه ی خودمه....اینو یه بار دیگه هم بهت گفتم.... به هاجر خانم نگاهی کرد و گفت: _شما میتونی بری بیرون.... _چشم آقا _در اتاقم ببند _به روی چشم هاجر خانم از اتاق بیرون رفت و درو بست..‌. با جدیت بهم نگاه کرد‌‌‌‌.... از طرز نگاه کردنش تعجب کردم.... و البته کمی هم خجالت کشیدم.‌.. سرمو پایین انداختم و خودمو سرگرم موبایلم کردم.... ❃| @havaye_zohoor |❃