♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفده
#فصل_دوم
لبخند بی رمقی زدم و گفتم:
_ممنونم...شما چطورین؟
_شما رو که دیدم بهتر شدم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_چقدر بزرگ شدی ریحانه...پنج سال پیش که دیدمت، هنوز بچه بودی...الان یه پا خانومی شدی واسه خودت....
میدونستم مهرداد از صحبتای مسعود خیلی خوشش نمیاد
کلافه گفتم:
_ممنون....لطف دارین...
سپهر گفت:
_عمه جان اگه موافق باشین، بگم سفره رو بچینن...
عمه خاتون سری تکون داد و گفت:
__آره ،ما باید برگردیم هتل...دیروقت میشه...
سپهر فورا پرسید:
_هتل برای چی عمه جان؟ اینجا رو قابل نمیدونید؟
عمه خاتون که منتظر همین التماس ها بود، لبخندی زد و گفت:
_نه سپهر جان...میدونم خیلی خوب پذیرایی میکنی و نمیذاری کم و کسری باشه....اما هتل که باشیم، کمتر به تو و ریحانه زحمت میدیم...
ما تعدادمون کم نیست...اذیت میشین...
بعدشم...تو هم که عروسی گرفتی و خونه ی خودتی...همه زحمتا میمونه برای ریحانه....
داداش سکوت کرده بود...میدونست که نمیتونه روی حرف عمه حرفی بزنه...
هاجر خانم و دوستش میز شام رو چیدن و همگی دور میز نشستیم...
همه مشغول خوردن بودن و با هم صحبت میکردن...
عمه خاتون یکهو از سپهر پرسید:
_راستی عمه جان...از شاهرخ چه خبر؟ هنوز انگلستانه؟
سپهر از این سوال جا خورده بود....نگاهی به من کرد و بعد گفت:
_حالش خوبه عمه جان....تا همبگین چند وقت پیش ایران بود....دوباره برگشته انگلستان....
عمه با تعجب پرسید:
_واقعا؟؟ایران بوده؟؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_حالش چطور بود؟ ازدواج کرد بلاخره؟؟
بعد نگاهی به عمو ایرج انداخت و گفت:
_آخرین بار بهش گفتم چرا زن نمیبری؟ خندید و گفت عمه خاتون هنوز اون دختری که میخوام رو پیدا نکردم...
بعد هم با عمو ایرج خندیدن...
عمه دوباره به سپهر نگاه کرد و پرسید:
_بلاخره ازدواج کرد؟
سپهر گفت:
_نه....هنوز....راستش برای ریحانه اومد خواستگاری....ولی...
عمه با تعجب و بلند پرسید:
_ولی چی؟؟!
سپهر دست و پاچه شد...نمیدونست تا این حد عمه خاتون رو عصبانی میکنه...
به مهرداد نگاه کردم...
داشت با جدیت و آرامش به صحبت های بقیه گوش میکرد....
برام عجیب بود که حرف های عمه، کوچکترین تاثیری روش نمیذاره..
اما من برعکس مهرداد بودم...داشتم از نگرانی و اضطراب سکته میکردم...
سپهر با تردید گفت:
_خب...ریحانه...
نگاه عمه سریع چرخید سمت من...
از حرف داداش ناراحت شدم چون توپ رو انداخته بود توی زمین من....
عمه فورا پرسید:
_ریحانه....شاهرخ اومده خواستگاریت اون وقت تو بهش جواب منفی دادی؟؟؟
این چه کار احمقانه ای بوده که انجام دادی؟؟؟ اصلا میدونی شاهرخ چقدر ثروت داره؟؟
عمه خاتون خیلی عصبانی بود...
ادامه داد:
_من میگم چرا چند وقتیه بهم زنگ نمیزنه....! پس نگو برادر زاده من، دست رد به سینش زده....
با عصبانیت بهم گفت:
_اگه شاهرخ میومد به خودم میگفت، محال بود بذارم هرکاری که دلت میخواد انجام بدی...
از حرف های عمه ناراحت شدم...
طوری وانمود میکرد که انگار مهرداد پسر بدیه....
مودبانه گفتم:
_ببخشید عمه جون...ولی من نمیتونم با آدمی که تفکراتش با من فرق میکنه زندگی کنم....آدمی که حتی از لحاظ سنی ، از من خیلی بزرگتره...
من مجبور نبودم باهاش ازدواج کنم...
مهرداد زد روی پام که من بی احترامی نکنم و حرفی نزنم....
عمه خاتون به عمو ایرج نگاه کرد و گفت:
_میبینی داداش؟؟؟ وقتی توی هتل بهت میگفتم ریحانه بچه س، دلیل داشته...
ببین...اصلا به فکر برادرش نیست....به فکر کارخونه ها و شرکت ها نیست...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفده
#فصل_سوم
بعد از چند لحظه گفت:
_مبارک باشه خواهر گلم...
و بعد رو به شاهرخ کرد و گفت:
_شاهرخ جان تبریک میگم که پدر شدی...
_ممنونم سپهر جان...
نگاه داداش سپهر دوباره برگشت سمت من.....
با خنده گفت:
_چقدر زود گذشت....انگار همین دیروز بود که با شیطنت هات کل خونه رو زیر و رو میکردی...حالا برای خودت یه پا مادر شدی....
با حرف های داداش، من بیشتر خجالت می کشیدم...
اما حرف مسخره ی شاهرخ، اعصابمو به هم ریخت....
با خنده گفت:
_البته سپهر جان، ریحانه اینجا رو هم زیر و میکنه....فقط کافیه یه فریاد بکشه....کل برج میره رو هوا....
و همه شون زدن زیر خنده....
حرصی بهش نگاه کردم و برای اینکه ضایعش کرده باشم، گفتم:
_شاهرخ خان، شما لطف کن درباره خودت لطیفه بساز، یه نگاه به خودت بندازی متوجه میشی...
داداش این بار بیشتر از قبل خندید و گفت:
_شاهرخ، هرکی با ریحانه درافتاده، ور افتاده....من که هیچ وقت نتونستم ازش جلو بزنم...تو هم سعی کن باهاش درگیر نشی
شاهرخ انگار خیلی بی خیال بود...
بهم نگاه کرد و لبخند میزد....
نیلوفر با مهربونی گفت:
_عزیرم امیدوارم بچه ی سالم و خوش قدمی بدنیا بیاری
و بعد خطاب به شاهرخ گفت:
_آقا شاهرخ...لطفا از ریحانه خیلی مراقبت کنید، بنظرم الان موقعیت خوبی برای باردار شدن ریحانه نبود چون ممکنه بدنش تحمل وزن سنگین بارداری رو نداشته باشه، اما حالا که بچه دار شدین، سعی کنید ریحانه جون اصلا اضطراب و نگرانی نداشته باشه، از لحاظ تغذیه هم باید تحت نظر پزشک معالجش باشه...
تا حد امکان هم پشت فرمون نشینه....
شاهرخ فقط چشم میگفت و همش ادعا میکرد که از من مراقبت میکنه...
داداش سپهر با خنده و شوخی بهم گفت:
_ریحانه باورت میشه؟من هم از تو بزرگترم و هم زودتر از تو عروسی کردم....ولی حالا بچه ی تو از بچه ی من بزرگتره...
لبخندم جمع شد...دلم نمیخوایت داداشم غصه بخوره...
_داداش من حالا حالا ها قصد نداشتم بچه دار بشیم ولی...
نیلوفر با لبخند گفت:
_ولی قسمت بوده دیگه....
❃| @havaye_zohoor |❃