♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزده
#فصل_دوم
یه بطری آب برداشت و اومد سمت در من...
درو باز کرد و گفت:
_ریحانه جان...من آب میریزم تو دست و صورتتو بشور...
از ماشین پیاده شدم و مهرداد روی دستهام آب ریخت...
وقتی آب توی دستمو به صورتم زدم، خنکای آب، نفسمو تازه کرد...
_ممنون مهرداد...
_خواهش میکنم عزیزم...از توی داشبورد دستمال بردار صورتتو خشک کن
دوباره نشستم توی ماشین و با دستمال کاغذی، دست و صورتمو خشک کردم...
خودشم دست و صورتشو شست و با صورت خیس نشست توی ماشین...
فورا دستمال کاغذی برداشتم و خودم صورتشو خشک کردم...
نگاه معناداری بهم انداخت و سکوت کرد...
_چرا اینجوری نگام میکنی مهرداد
لبخندی زد و گفت:
_هیچی...فقط اینکه نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم که چنین همسری بهم عطا کرده...
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
_اونیکه به خدا مدیونه منم...
اگه تو نبودی...من الان یا توی یکی از پنتوس های تهران شاهرخ اسیر بودم یا انگلیس داشتم باهاش زندگی میکردم و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم...
اخمی کرد و به رو به رو نگاه کرد...
ماشینو به حرکت درآورد و بلاخره رسیدیم خونمون...
مهرداد به اصرار سپهر ماشینو آورد داخل حیاط و توی پارکینگ پارک کرد...درست کنار ماشین خودم...
سپهر با عصبانیت بهم گفت:
_معلومه کجایی ریحانه؟چرا موبایلتو جواب نمیدی؟ عمه خاتون و عمو ایرج هزار بار سراغتو از من گرفتن...الانم حسابی ناراحتن که چرا بهشون بی احترامی کردی...
با ناراحتی گفتم:
_ببخشید داداش...
_آبرومونو بردی ریحانه...
داداش سرشو چرخوند و به مهرداد گفت:
_مهرداد جان...ریحانه هواس پرته....شما که باید به ساعت نگاه میکردی...من از شما توقع داشتم...
مهردادم با شرمندگی گفت:
_من عذر میخوام سپهرخان...حق باشماست...
داداش نفس عمیقی کشید و دستشو گذاشت روی شونه مهرداد و گفت:
_حالا هم ایرادی نداره...سریع برین داخل که هفت هشت نفر آدم منتظر ریحانه ان...
با تعجب پرسیدم:
_چرا فقط منتظر من باشن؟
داداس سکوت کرد...
بعد از چند لحظه با تردید گفت:
_خب....راستش....من هنوز نگفتم تو ازدواج کردی....الانم که برین داخل، حتما جا میخورن...
اضطراب گرفتم...
به مهرداد نگاهی انداختم و اونم بهم نگاه کرد...
وارد خونه شدیم و رفتیم سمت مهمانها...
داشتن باهم میگفتن و میخندیدن...
جلو رفتم و بلند سلام کردم...
همه نگاه ها برگشت سمت من...
عمه خاتون که بالای مجلس نشسته بود، عینکشو گذاشت روی چشماش و بهم نگاه کرد....
رفتم جلو و با لبخند گفتم:
_خوش اومدین عمه جان...حالتون چطوره...سفرتون راحت بود؟؟
اخم داشت و در عین حال لبخند...
_بیشتر از اینها منتظرت بودیم....چقدر دیر کردی...
_شرمندم نکنید عمه جان...
اخمش کمی باز شد و من رو درآغوش کشید....
مهرداد عقب تر ایستاده بود...
چشمش به مهرداد افتاد که با جدیت پرسید:
_این آقا کی هستن؟؟ نسبتی با هم دارین؟
با لبخند گفتم:
_بله عمه جان....آقا مهرداد....همسرم هستن...
نگاه معنادار عمه خاتون، بین من و مهرداد در گردش بود....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزده
#فصل_سوم
توی همین فکر ها بودم که آیفون به صدا در اومد...
هاجر خانم گفت:
_خانم، آقا شاهرخ و برادرتون اومدن....
_درو باز کن براشون....
رفتم جلوی آینه و موهام و لباسامو مرتب کردم....
شاهرخ به همراه سپهر و نیلوفر وارد خونه شدن...
به همشون سلام کردم...
رفتم جلو و داداش سپهرو محکم بغل کردم...
شاهرخ با نگرانی و آهسته گفت:
_ریحانه مراقب باش...
داداش سپهر این جمله رو شنید اما چون متوجه متظور شاهرخ نشد، سوالی نپرسید....
سپهر پیشونیمو بوسید و گفت:
_حالت چطوره خواهری؟
_خوبم داداش، شما چطوری؟
_منم حالم خوبه....دلم برات خیلی تنگ شده بود، این شاهرخ هم که از وقتی با ما وصلت کرده، بی معرفت شده....
لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نشست و گفتم:
_از اولم بی معرفت بود، ولی نشناخته بودیش...
شاهرخ با خنده و غر گفت:
_خواهر و برادری میخوایین انتحاری بزنین؟؟
داداش سپهر خندید و بعد از اینکه با نیلوفر احوالپرسی کردم، با تعجب بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت....
شاهرخ راهنمایی شون کرد سمت پذیرایی و روی مبل نشستن...
نیلوفر همچنان با تعجب بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت....
با دیدن داداش و نیلوفر، خجالت عجیبی وجودمو فرا گرفت....
موبایلمو برداشتم و به شاهرخ پیامک زدم:
_شاهرخ خودت بهشون بگو ، من روم نمیشه...
پیامو ارسال کردم و موبایلمو یواشکی گذاشتم کنار...
همون لحظه صدای پیامک موبایل شاهرخ اومد....
موبایلش کنارش بود اما به پیامک اعتنایی نکرد....
حرصم دراومد و دوباره بهش پیام دادم.....
اما باز هم اعتنایی نکرد...
اعصابم خورد شد....همیشه به محض اینکه براش پیامک میومد، فورا موبایلشو باز میکرد اما اینبار داشت منو عصبانی میکرد....
برای سومین بار بهش پیام دادم اما باز هم اعتنایی نکرد....
با لبخندی مصنوعی گفتم:
_شاهرخ برای موبایلت پیام اومد...فکر کنم همونیه که منتظرش بودی...
با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
_کدوم پیام؟من که چیزی یادم نمیاد...
با تعجب گفتم:
_همونیکه دیروز گفتی....
با تعجب موبایلشو برداشت و بازش کرد....
با لبخند به داداش و نیلوفر گفتم:
_از خودتون پذیرایی کنید....
داداش میوه ای برداشت و مشغول خوردن شد....
❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_پانزده
پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا با وجود شما حوصله اش سر نمیره☺️،امروز میخوایین چکار کنین؟!"
مادر در حالیکه غنچه ی لبخندش شکفت گفت:" میخوام امروز براش قرآن بخوانم،😌نذر کردم برای حرف زدنش، برای شنیدن صدای خوشگلش😍 قرآن بخونم."
پرستار از دیدن این دلخوشی مادر و توکل و ایمان قوی اش به خدا لذت می برد، با چشمانش به مادر می گفت:" قبول باشه حاج خانوم، ان شاءالله حاجت روا بشی🙂."
مادر کنار تخت جانش نشست،قرآن را برداشت و بوسید وبه جان جانانش گفت:" برنامه ی امروز خوندن 40 بار سوره تبارکه گل پسر 😉."
صوت دلنواز و خوش قرائتش لالایی دل انگیز علی شده بود.
مادر می خواند یک بار دو بار ،سه بار ..
اشک امانش را بریده بود 😭
علی درست می دید ،لبخند مادر به اشک تبدیل شده بود😔.
علی ای که تمام جانش را فدای خنده های مادرش می کرد حالا ببینده ی اشک هایش شده بود.
کاش می توانست از جا برخیزد و صورت مادر را غرق بوسه های مملو از عشقش کند،کاش می توانست به پای مادر بیفتد و برای شفایش خدا را بخواند 😭،آخر می دانست بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسیدن در خانه ی خداست.
علی با چشمانش مادر را دلداری می داد،چاره ای جز این نداشت.
برای بار 40 مادر سوره تبارک را خواند و اشک ریخت،دلش می خواست زار بزند و با صدای بلند خدایش را صدا کند اما از علی خجالت می کشید.
صورت نحیف علی را بوسید و گفت:" مامان،من الان بر می گردم خوشگلم 😘."
مادر به نماز خانه رفت و این بار با صدای بلند خدایش را در میان گریه هایش صدا زد.😭😭😭
ناگهان صدای گوشی اش او را به خود آورد.
شنیدن صدای زنگ تلفن و شنیدن نام خودش و یکی از عزیزانش تمام بدنش را می لرزاند.
پرستار ICV بود .
_الو،حاج خانوم کجایین؟!! بیایین پایین خانوم جان.علی آقا...
مادر دلش ریخت ،با نگرانی گفت:" علی😱..
علی ام چی شده؟؟
نکنه. ..😭😭😭
شاید بچه ام😱😭😭😭😭.."
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•