eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نیلوفر آهسته توی گوشم گفت: _روسری بزرگ برای چی میخوای؟! _برا خودم همون لحظه یک روسری نخی خاکستری با شیار های نامنظم قرمز رنگ رو از روی میز برداشتم و رو به روی آینه ، روی سرم انداختم... خیلی بهم میومد... بیشتر از همه ی روسری ها، این روسری به دلم نشست... خطاب به فروشنده گفتم: _این روسری قیمتش چنده؟ _۲۴۵هزارتومان خانم... روسری رو روی میز گذاشتم و کارت عابر بانکم رو از داخل کیفم درآوردم. سمتش گرفتم و گفتم: _من همینو پسندیدم، لطفاحساب کنید... فروشنده کارت رو ازم گرفت و همزمان گفت: _مبارکتون باشه _خیلی ممنون بعد از اینکه فروشنده روسری رو داخل نایلون گذاشت، نایلون رو ازش گرفتم و باذوق و شوق از مغازه بیرون اومدیم... نیلوفر متعجب پرسید: _چرا روسری بزرگ؟آقا مهرداد بهت گفته اینجوری باشی؟! با شنیدن اسم مهرداد، قلبم لرزید فورا گفتم: _به اون چیکار داری؟!دلم میخواد متنوع باشم... با عصبانیت گفت: _اگه سپهر بفهمه خیلی عصبانی‌ میشه...ریحانه از جونت سیر شدی یا دوست داری سپهر مجبورت کنه از مهرداد جدا بشی؟؟؟ دست و پام لرزید... _چی میگی نیلوفر؟؟ _ریحانه...اصلا میدونی سپهر و شاهرخ به خاطر تو به مشکل خوردن؟؟؟اگه قبول میکردی که با شاهرخ ازدواج کنی، الان شرکت سپهر... حرفشو قورت داد... چشمام از تعجب گرد شد و با عصبانیت پرسیدم: _شرکت سپهر چی؟؟؟ چه اتفاقی افتاده نیلوفر؟ _چیز مهمی نیست ریحانه _نیلوفر دروغ نگوو با تردید و ناراحتی گفت: _شاهرخ تمام سهام هایی که از داداش خریده بود رو برگشت زده و میخواد پولشو پس بگیره... با عصبانیت گفتم: _خب بگیره... نیلوفر اخمی کرد و گفت: _نفست از جای گرم بلند میشه هااا...بودجه شرکت تموم شده....محصولات به فروش نرسیدن که بودجه زیاد بشه...شاهرخ به سپهر یک ماه وقت داده تا پولشو بهش پس بده....در غیر این صورت.... دوباره حرفشو نصفه و نیمه رها کرد... با چشمهای پر از اشک پرسیدم: _در غیر این صورت چی میشه نیلوفر؟؟ اشکی از گوشه ی پلکش روانه صورتش شد و آهسته گفت: _شرکت پلمپ میشه...چون اون حق شکایت داره... داشتم از عصبانیت منفجر می شدم... اون نامرد چطور حاضر شد چنین کاری انجام بده... با هم سوار آسانسور شدیم... توی کل مسیر، نگاهم به جاده و خیابون ها بود... عصر شده بود... هر دومون ساکت بودیم و حرف نمیزدیم... نیلوفر منو رسوند خونمون و خودش رفت خونشون تا به کارهاش برسه... وارد خونه شدم... هاجر خانم داشت جارو برقی میکشید بی اعتنا بهش، داشتم از پله ها بالا میرفتم که یکهو صدای جاروبرقی قطع شد و هاجر خانم همزمان گفت: _سلام ریحانه خانم، کی اومدین؟! _سلام همین الان...داشتین جارو برقی میکردین صدای درو نشنیدین لبخندی زد و گفت: _آقا سپهر زنگ زدن و گفتن که بهتون بگم تالار مورد نظرشون رو برای پنج شنبه هفته بعد رزرو کردن... _واقعا؟چرا به خودم زنگ نزد؟! _آخه سرشون خیلی شلوغ بود، بعدشم گفتن که یک منزل جدید ،یعنی همونیکه نیلوفر خانم انتخاب کرده بودن رو امروز قولنامه کردن و خریدن... اولش خیلی خوشحال شدم و جیغ بلندی از شوق کشیدم. اما بعدش دلم به حال داداشم سوخت... داداش مهربونم داشت تاوان خواسته ی منو پس میداد... هاجر خانم ادامه داد: _آقا سپهر گفتن امشب میخوان شما رو ببرن بیرون ، شام مهمونتون کردن... سکوت کردم.... ادامه داد: _آقا سپهر فرمودن که بهتون بگم به آقا مهرداد اطلاع بدین ایشون هم تشریف بیارن ،همگی از اینجا حرکت کنید برین رستوران. لبخندم روی دهانم خشک شد... چی گفت؟! من به استاد زنگ بزنم؟؟!! اصلا نمیتونستم این وضع رو تحمل کنم... نه ،محال بود من به استاد زنگ بزنم و بهش بگم بیاد با ما بیرون شام بخوره... پیش خودم گفتم:. _دیگه چی؟! اونوقت استاد درباره من چه فکری میکنه؟ فقط همین مونده که من... با عصبانیت گفتم: _نه،آقا مهرداد کار داره نمیتونه بیاد...شما هم لازم نکرده چیزی به سپهر بگی، خودم بهش میگم هاجر خانم متعجب گفت: _ریحانه خانم... _بله! _اتفاقی افتاده؟؟؟ _نه!چه اتفاقی؟ _شما از آقا مهرداد ناراحت هستین؟! _چرا این حرفو میزنی؟ _چون روز عقدتون یکهو اومدین خونه...درحالیکه باید با آقا مهرداد میبودین... امروزم که میگین آقا مهرداد نمیتونه بیاد ... _هاجر خانم، نبینم اینا رو به داداشم گفته باشیااا... بعدشم، هیچ اتفاقی نیفتاده، لطفا الکی شلوغش نکن..‌ _چشم خانم... سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ من به مهرداد نامحرم بودم.... با چشمای پر از اشک رفتم بیرون بیمارستان و توی فضای سبز نشستم.... حالم عجیب دگرگون بود....یه حسی بهم میگفت قراره اتفاق بدی بیفته... اما هر دفعه خودم رو دلداری میدادم... داداش سپهر هم بار ها و بارها بهم زنگ میزد اما جوابشو نمیدادم... شاهرخ بهم پیام داد: _ریحانه جان کجایی؟ نگرانتم...چرا جواب سپهر رو نمیدی؟تونستی زنگ بزن... موبایلمو به شدت پرت کردم روی زمین... مقصر اصلی خودش بود....حالا ابراز نگرانی میکرد.... اشکهام سرازیر شد..‌ مهرداد خیلی حیف بود....باید زنده میموند.... من با طلاق، دیگه تا آخر عمر نمی دیدمش اما همینکه زنده و سالم بود، برام کافی بود... نشستم روی چمن ها و شروع کردم به کندن چمن های سر سبز و تازه... یکهو یادم اومد از خاطراتی که در کنار مهرداد داشتم... روزایی که با هم میرفتیم پارک.... وقتی من روی چمن ها راه میرفتم، بهم میگفت: _عزیزم، روی چمن ها راه نرو...گیاهان هم مخلوق خدا هستن و دارن زندگی میکنن...وقتی روشون راه میری، اذیت میشن.... نگاهی به چمن های مچاله شده توی دستم انداختم.... فورا از جام بلند شدم و از روی چمن ها کنار رفتم.... به یاد مهرداد.... بی حوصله توی فضای سبز راه میرفتم.... دل توی دلم نبود... چشمم به در بیمارستان خشک شده بود... هرلحظه ممکن بود زهرا با چشمهای پر از اشک بیاد بیرون و خبر فوت مهرداد رو بده... دلم میخواست ضجه بزنم تا شاید از غصه ام کم بشه... رفتم توی ماشین شاهرخ نشستم.‌.. سرم در حال ترکیدن بود....خیلی درد میکرد... تابستان خیلی گرمی بود... همه جا سر سبز و زیبا بود ولی زیبایی ها به چشم من نمیومد.... اوضاع دانشگاهم که داغون بود.... اولین ترم دانشگاهم که مهرداد استادم بود و اون اتفاقا افتاد.... ترم دوم هم که مرخصی گرفته بودم... من دانشجوی رشته دندانپزشکی بودم اما دیگه امیدی به زندگی نداشتم... من دلم میخواست تمام زندگیم، حتی جونم رو بدم اما مهرداد زنده بمونه... توی ماشین کولر رو روشن کردم و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم... یکهو موبایلم زنگ خورد... شاهرخ بود... بی حوصله جوابشو دادم: _بله _سلام کجایی ریحانه؟ _سلام...یه جایی هستم دیگه...چیکار داری... _با اون چشمای پر از اشک کجا رفتی؟ تو نمیتونی با ماشین من رانندگی کنی...نگرانم اتفاقی بیفته... _شاهرخ...میشه ازت خواهش کنم یه چند ساعت بهم زنگ نزنی؟ ماشینتو برات میارم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با اخم خطاب به پوران خانم گفتم: _زهرا توی کدوم اتاقه؟ اتاق زهرا رو بهم نشون داد و بی توجه به ادامه ی حرفش، رفتم سمت اتاق... تقه ای به در زدم و با بفرمایید زهرا، وارد اتاق شدم.‌‌‌.. روی زمین نشسته بود و به شوفاژ تکیه داده بود.... درو بستم و رفتم سمتش... آهسته و به سختی روی زمین نشستم..‌. به صورتش نگاه کردم....پر از اشک بود...بهش حق میدادم گریه‌ کنه...خیلی ترسیده بود... بهم لبخندی زد و با صدایی گرفته گفت: _مبارک باشه مامان شدی... نگاهی به شکمم انداختم و آهی کشیدم... به تخت تکیه دادم و با ناراحتی گفتم: _ممنون.... توی صورتم نگاه کرد و آهسته پرسید: _از زندگیت راضی هستی ریحانه؟! سرمو پایین انداختم.... _مجبورم زندگی کنم باهاش.... زهرا با ناراحتی گفت: _میدونی بعد از تو چه بلایی سر داداش سپهرم اومد؟؟ داداشم استاد دانشگاه مملکته....اما بعد از طلاق تو، از درون شکست... هرکاری کردیم راضیش کنیم تا براش بریم خواستگاری، قبول نکرد.... تا الان توی دانشگاه بارها و بارها دختر های دانشجو ازش خواستگاری کردن... اما مهرداد به همشون جواب منفی داده.... چشمام پر از اشک شد... با بغض پرسیدم: _حافظه اش برگشته زهرا؟؟؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _آره خداروشکر....واقعا معجزه بود... سرمو پایین انداختم و گفتم: _من چیکار باید میکردم زهرا؟چاره نداشتم....تو که شاهرخ رو نمیشناسی...وقتی گفته بود اگه طلاق نگیرم مهرداد رو میکشه، حتما این کار رو میکرد.... اگه من این کارو نمیکردم، من و تو الان باید سالگردشو میگرفتیم.... با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد... بعد با ناراحتی گفت: _امشب تولد بیست و نه سالگیش بود...رفته بودم بازار تا براش کادو بخرم.... اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و روی گونه ام چکید... زهرا با بغض بهم نگاه کرد و گفت: _کاش همچنان زنداداشم بودی ریحانه...کاش این بچه ی توی شکمت، بچه ی داداش مهردادم بود... اشکامو با دست پاک کردم و گفتم: _هیس...هیچی‌ نگو...شاهرخ بفهمه غوغا میکنه... باچشمای پر از اشک بهم نگاه کرد... _بچه هام دوقلوان زهرا... لبخندی روی لبش نشست و گفت: _خب زودتر میگفتی....راستش خیلی تعجب کردم از اینکه شکمت اینقدر بزرگ شده....پس دوقلو ان... لبخندی روی لبم نشست و گفتم: _ولی دیگه خواب راحت ندارم...تا میخوام یک ساعت بخوابم، اینقدر لگد میزنن که بیخیال خواب میشم...تا شاهرخ رو میبینم، لگداشون بیشتر میشه...مثل اینکه میخوان مثل باباشون اذیتم کنن... زهرا خنده ای کرد و گفت: _امیدوارم بچه هات سرباز امام زمان (عج)بشن.... سرشو پایین انداخت و با بغض گفت: _این دعا رو داداشم همیشه میگه... نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: _از آقا سید چه خبر ؟ در کنارش احساس خوشبختی داری؟ لبخندی زد و گفت: _مگه میشه عروس حضرت مادر بشم و از فرزندش راضی نباشم....خوبه خداروشکر‌.... لبخندش جمع شد و ادامه داد: _یک ماه دیگه قراره عروسی بگیریم... از سر ذوق جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: _واقعا؟؟مبارک باشه عزیزم.... لبخندی زد و گفت: _البته مراسم نمیگیریم....میخواییم بریم کربلا.... یادم اومد....اون زمانی که آقا سید اومده بود خواستگاری زهرا، همین شرط رو گذاشته بود... ❃| @havaye_zohoor |❃