♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_اول
بی حوصله موبایلمو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم...
شماره ناشناس بود...صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم:
_الو؟!
_سلام، رادمهر هستم
یکهو از جام پریدم و فورا گفتم:
_سلام استاد...
_حالتون چطوره؟!
_ممنونم،خوبم
_برادرتون با من تماس گرفتن و ...
حرفشو بریدم و گفتم:
_من شرمنده ام واقعا ، اول گفتن من بهتون زنگ بزنم، تصمیم داشتم کلا مزاحمتون نشم و یه بهانه ای جورکنم و بگم وقت نداشتین که تشریف بیارین...
اما اصلا نمیدونستم قراره خودش بهتون زنگ بزنه وگرنه جلوشو می گرفتم...
خنده کوتاهی کرد و گفت:
_به هر حال این چیزها طبیعیه...من هدفم کمک کردن بود...چه فرقی میکنه، این هم یک نوع کمک هست...
_منو شرمنده میکنید
_کی بیام دنبالتون؟
_نمیدونم، هر زمانی که خودتون بفرمایین
_برادرتون گفتن ساعت ۹ اینجا باشم، همین ساعت خوبه؟
_بله، ممنونم
_خواهش میکنم، فعلا خدانگهدار...
خداحافظی کردم و تماس قطع شد
نفسم رو محکم بیرون دادم...دستمو گذاشتم روی قلبم...داشت از قفسه سینهام بیرون می زد...
چرا من هردفعه اینجوری می شدم؟
به سختی از جام بلند شدم ...موهامو شونه زدم و مثل همیشه اونها رو بافتم...
مانتوی بلندم رو پوشیدم...اما مشکل اینجا بود که دکمه نداشت...
یک سارافون مشکی از زیرش پوشیدم.شلوار مشکی مو پام کردم و کمی آرایش کردم...
اما نه در حدی که استاد فکر کنه این کار رو برای جلب توجه انجام دادم...
روسری قواره بلندمو سرم کردم ...
خیلی بهم میومد...
وسایلم رو توی کیفم ریختم و ساعت مچی طلاییمو دستم کردم...
به ساعت نگاه کردم...
بیست دقیقه به ۹ بود...عطر مورد علاقه ام رو به خودم زدم ...کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم
داشتم از پله ها پایین میرفتم که آیفون خونه به صدا دراومد،نیلوفر و سپهر بودن.
هاجر خانم فورا دکمه آیفون رو زد و درب بازشد
رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سرد از مخزن آب روی درب یخچال خوردم...
دو تا بیسکوییت شکلاتی هم برداشتم و اومدم توی پذیرایی...
سپهر و نیلوفر وارد خونه شدند
سلام بلندیکردم و اونها هم جوابمو دادن...
داداش پرسید:
_مهرداد هنوز نیومده؟
_نه...
_بهش زنگ زدی؟
_نه
همونطوریکه روی مبل می نشست، با خنده بهم گفت:
_میشه بفرمایید چه سوالی بپرسم که جوابتون بله باشه؟!
نیلوفر با خنده گفت:
_ممعلومه دیگه...ازش بپرس آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رادمهر دربیاورم؟!
اونوقت با ذوق میگه بلهه
سپهر زد زیر خنده
با اخم تصنعی گفتم:
_عههه! این چه حرفیه...
سپهر گفت:
_خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، ما گشنمونه هاااا....
_نه داداش،زشته ،چند دقیقه صب کن میاد ...
سپهر تکیه داد و پاهاشو روی میز دراز کرد ...
نیلوفر تیپ باکلاسی زده بود...
از طرفی موهاشو خیلی بیرون ریخته بود و مطمئن بودم استاد ناراحت میشه...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_دوم
سوار ماشین شدم....
خیلی خجالت میکشیدم...چون ماشین میلیاردریش رو به باد داده بودم...
_شاهرخ من واقعا...
حرفمو برید و گفت:
_ریحانه چیزی درباره ش نگو....من صد برابر پول اون ماشینو دارم....دلم نمیخواد درباره ش حرف بزنی...
سرم پایین بود...
_راستی...یه چیز دیگه...
_جانم ریحانه...
مکثی کردم و ادامه دادم:
_یه دسته پول از داخل داشبورد برداشتم و به یه نیازمند دادم....
نگاهش برگشت سمتم...
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
داشت بهم لبخند میزد....
_پس اینجوری که معلومه، روی دست شاهرخ حسابی خرج گذاشتیا...
بعدش زد زیر خنده...
با خجالت گفتم:
_بیشتر از این شرمندم نکن دیگه...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_بازم فدای سرت...قراره تمام ثروت شاهرخ برای تو بشه...پس چرا اینقدر ازم رو میگیری ریحانه؟ یادت که نرفته....سه ماهت تموم شد...
یکهو سر جام میخکوب شدم...
آخه چرا باید همین الان این حرفو میزد؟
نمیدونستم که الان باهاش دعوا کنم یا به خاطر خرابکاریم، عذر خواهی کنم...
ماشینو روشن کرد و گفت:
_میسپارم به بچه ها، ماشینو کمتر از چهل و هشت ساعت دیگه، پسش میگیرن...
ذوق کردم و با هیجان ازش پرسیدم:
_راست میگی شاهرخ؟؟؟
نگاهم کرد....
لبخندی زد و پوفی کشید....
سری تکون داد و گفت:
_حالا دلیلشو فهمیدم....اینکه چرا دل من پیش تو گیره ریحانه....
از شرم، سرمو پایین انداختم...
بحثو عوض کرد و گفت:
_بریم رستوران؟
زهرا پشت سر هم زنگ میزد...حتما میخواست بگه که مهرداد چشماشو باز کرده....
اما من نمیتونستم جلوی شاهرخ، تلفنو جواب بدم....
_نه شاهرخ....من خونه کار دارم...
_کاری مهم تر از همسر آیندت؟
سکوت کردم....
باز داشت منو به زور قانع میکرد....اینقدر کلمه ی ازدواج رو گفته بود که من کم کم داشت باورم میشد شاهرخ همسر آیندمه....
اما تصورشم خیلی سخت بود....
جلوی یک رستوران خیلی باکلاس نگه داشت...
نگاهی بهم کرد و گفت:
_پیاده شیم....
بی حوصله از ماشین پیاده شدم و باهم وارد رستوران شدیم...
آهنگ ملایمی پخش کرده بودن و اعصابم داشت خورد میشد...
پشت یک میز نشستیم و داشتم به اطرافم نگاه میکردم....
_چی سفارش میدی؟
نگاهم برگشت سمتش...
منوی غذا رو گرفته بود سمتم....
از دستش گرفتم و بازش کردم...
بی حوصله فقط اسم غذا ها رو میخوندم....
غذا های ایرانی، عربی، ترکی، فرانسوی و....
_نمیدونم....
ابروشو بالا انداخت و سوالی نگاهم کرد....
مکثی کردم و ادامه دادم:
_کباب...
خودشم کباب سفارش داد و منتظر شدیم تا غذا رو برامون بیارن....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_دو
#فصل_سوم
کار همیشگیش بود....
اگه از جایی ناراحت یا خوشحال میشد، فورا سجده میکرد...
میگفت سجده در برابر خدا، یعنی اوج فروتنی و تواضع بنده...
نشستم کنارش و به صورت خیسش نگاه کردم....
با لبخند و با همون صورت خیسش ازم پرسید:
_چی شده خواهرم؟ تابحال آدمی که شکست بخوره از نزدیک ندیدی؟؟..
با بغض در جوابش گفتم:
_خدانکنه....الهی دشمنات شکست بخورن داداشم......
به حرف های زهرا با دقت گوش میکردم....هر چقدر که بیشتر درباره مهرداد میگفت، دلم براش بیشتر تنگ میشد....
رو به من کرد و گفت:
_ریحانه....اون روز داداشم همه چیزو دوباره برام گفت.....درحالیکه تو صبح همون روز بهم خبر جدایی تونو داده بودی....
داداشم تا شب از اتاقش بیرون نیومد...
قضیه ی طلاق تو و داداش مهردادم رو برای خانواده تعریف کردم....
پدرم چند بار عصبانی شد و خواست بیاد با برادرت آقای سامری صحبت کنه اما مهرداد جلوشو گرفت...
مادرم خیلی گریه میکرد و از اینکه پسرش مثل شمعی در حال سوختن بود، بی تاب شده بود...
یک بار طاقت پدرم سر اومد و حاضر شد که بیاد جلوی خونتون.....
اما داداش سعی کرد جلوشو بگیره.....ولی نتونست....
آقا جون فورا اومد سمت خونه شما....خیلی عصبانی بود....
ما هم توی خونه منتظر خبر بودیم....
اما پدرم زنگ زد و خبر عجیبی رو بهمون داد....
با تعجب از زهرا پرسیدم:
_چه خبری؟
مستخدم خونتون به آقاجونم گفته بود که تو خودکشی کردی و بردنت بیمارستان....
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_کاش میمردم...
خدانکنه ای گفت و ادامه داد:
_پدرم از همون لحظه منصرف شد و به همه مون گفت که کسی حق نداره به منزل سامری ها نزدیک بشه یا به شمارشون زنگ بزنه...
_یعنی پدرت اینقدر از دست من عصبانی شده بود؟؟
_نه ریحانه جان....پدرم گفت که شما دیگه طلاق گرفتین و حتما دلیل قانع کننده ای برای کارت داشتی...به همین دلیل نداشت با اصرار هامون، شما رو اذیت کنیم...
زهرا با ادامه داد گفت:
_دلم برای مهرداد آتیش میگرفت....اون دوستت داشت ریحانه....
آهی کشیدم و گفتم:
_ادامه نده زهرا.....طاقت شنیدنشو ندارم.....
با هزار زحمت از جام بلند شدم و رفتم سمت در...
_شبت بخیر زهرا جون
لبخندی زد و گفت:
_شب تو هم بخیر...
از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم و شاهرخ....
نگاهی به در نیمه باز انداختم...
آهسته رفتم داخل...
با کمال تعجب دیدم که اون دخترک بیحجاب کنار تخت ایستاده و درحالیکه یک بشقاب خالی توی دستش داره، به لیوان توی دست شاهرخ نگاه میکنه....
با عصبانیت پرسیدم:
_اینجا چه خبره؟
دخترک با شنیدن صدای من ترسید و از تخت فاصله گرفت....
شاهرخ با لبخند گفت:
_بیا تو عزیزم....خبری نیست...
رفتم جلو و به دخترک با غیض گفتم:
_اینجا چیکار میکنی؟این لیوان چیه دادی دست شاهرخ؟
با ترس و البته بی حیایی گفت:
_هیچی خانوم...مادرم این دمنوش رو درست کردن و گفتن برای آقا بیارم....مادرم گفتن این دمنوش انرژی میده و حال آدمو خوب میکنه....
با عصبانیت غریدم:
_تو نمیخواد به انرژی آقا کار داشته باشی....بشقابو بده به من و زود برو بیرون....
بشقابو بهم داد و درحالیکه داشت با چشمهاش منو قورت میداد، از اتاق بیرون رفت....
شاهرخ با لبخند ریزی داشت نگاهم میکرد....
با مشت، ضربه ی محکمی به پاش زدم که باعث شد اون پاشو که دراز کرده بود، فورا جمع کنه....
❃| @havaye_zohoor |❃