eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ به نیلوفر گفتم: _نیلوفر جونم _جانم _موهات خیلی بیرونه هااا متعجب بهم نگاه کرد فکر کنم تازه متوجه نوع حجاب من شده بودن... داداش پرسید: _تو چرا با بقیه روزا فرق میکنی؟! چرا اینقدر روسریتو سفت بستی؟! بازش کن یکم آزاد تر باش... نیلوفر با چشم غره بهم فهموند که جلوی داداش ضایع نکنم وگرنه داداش عصبانی میشه داداش یهو گفت: _ببینمت تو رو ریحانه با ترس بهش نگاه کردم _این چه ریخت و قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ با ترس گفتم: _کدوم ریخت و قیافه داداش؟ با عصبانیت گفت: _ریحانه از این اداها اصلا خوشم نمیاد ، اگه اینا بخاطر مهرداده... حرفشو بریدم و فورا گفتم: _نه داداش... خودم خواستم... _بیخود خواستی...روسریتو بکش عقب موهای خوشگلت دیده بشه... بعد هم نگاه ازم گرفت... با چشم غره به نیلوفر نگاه کردم نیلوفر با لب و لوچه آویزون، روسریشو آورد جلو... همون لحظه صدای آیفون بلند شد... هاجر خانم رفت سمت آیفون و گفت: _آقا مهرداد تشریف آوردن داداش گفت: _آیفون رو بزن بیان داخل قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد.... خیلی اضطراب داشتم...اما نمیدونم چرا. هاجر خانم درب پذیزایی رو باز کرد... صدای سلام و احوالپرسی استاد و هاجر خانم میومد... چند بار نفس عمیق کشیدم... داداش با خوشحالی بلند شد و رفت سمت درب... همون لحظه استاد وارد خونه شد و با سپهر احوالپرسی کرد و همدیگه رو در آغوش کشیدند. از این همه صمیمیت استاد تعجب کرده بودم اما میدونستم اینا بخاطر عادی سازی هست... استاد بعد از سپهر، با نیلوفر سلام و احوالپرسی کرد...و بعد هم با من... با صدای ضعیفی بهش سلام کردم و جواب سلامم رو داد... اون شب رفتیم رستوران و انصافا به همه مون خیلی خوش گذشت... داداش همش میگفت و میخندید و خنده ما رو در میاورد... من همش سعی میکردم خیلی نخندم اما نمیشد... بلاخره از رستوران بیرون اومدیم و خواستیم سوار ماشین بشیم... نیلوفر توی ماشین سپهر نشست و اینجور که معلوم بود،منم باید توی ماشین استاد می نشستم استاد درب ماشین رو برام باز کرد و من با تشکر مختصری، سوار مگان مشکی استاد شدم. خودش هم سوار شد. در کنارش خیلی معذب بودم تا ماشین رو روشن کرد، صدای یک نوحه توی ماشین پیچید... انصافا مداحی قشنگی بود... استاد صداشو کم کرد و پشت سر سپهر راه افتاد... توی مسیر هیچی نمیگفتم... استاد هم حرفی نمی زد... توی حال و هوای خودم بودم که استاد گفت: _بابت حجابتون ممنونم... سرم رو انداختم پایین و گفتم: _خواهش میکنم _سخته براتون؟! _وقتی فکر میکنم این شاید ذره ای جبران کار شما باشه، سختیش از یادم میره استاد نفس عمیقی کشید ... و دوباره سکوت.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _تا بحال با هم اومده بودیم رستوران؟ بهش نگاه کردم.... _نمیدونم....مهم نیست... شاهرخ از جاش بلند شد و کتشو در آورد و روی صندلیش آویزون کرد... _ریحانه...تا بحال نشده که درباره خودمون با هم حرف بزنیم...بطور جدی... کلافه شده بودم.....شاهرخ عامل تمام بدبختی های من بود....حالا با پررویی تمام ، اون حرفا رو بهم میزد... نگاهی بهش کردم و گفتم: _شاهرخ ...میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟ لبخندی زد و گفت: _جانم...بپرس.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _تا بحال شده کسی بهت بگه که دوستت نداره؟ متعجب بهم نگاه کرد.... ادامه دادم: _تا بحال شده کسی بهت التماس کنه که ازش دور بشی؟ اخمی کرد و گفت: _ریحانه این حرفا.... حرفشو بربدم و ادامه دادم: _تو خودت همین چند دقیقه پیش گفتی جدی صحبت کنیم.....باشه....منم میخوام حرف دلمو جدی بهت بگم.... نفسی کشیدم و ادامه دادم: _تو و برادرم از بچگی با هم دوست بودین....خانواده هاتون با هم رفت و آمد داشتن... سپهر تو رو خیلی دوست داره.... مطمئنم که تو هم به سپهر، به چشم برادرت نگاه میکنی.... ولی چرا پای منو میکشین وسط؟؟ یه نگاه به من و خودت بنداز.... بنظرت من برای ازدواج ، آدم مناسبی هستم؟؟؟ من که با مهرداد خوش بودم...عاشقش بودم.... این تو بودی که باعث شدی ما از هم جدا بشیم..... بغضم باعث شد که نتونم حرفمو کامل بزنم... برای همین سکوت کردم... لبخند روی لبهاش بود... خودشو جلو آورد و گفت: _اون پسره باید می فهمید که نباید دست بذاره روی دختری که شاهرخ رفته خواستگاریش.... ریحانه...از اون شب که تورو دیدم، هر لحظه دارم بهت فکر میکنم..‌. اینکه صاحب تمام ثروت شاهرخ بشی..‌.مادر بچه هام باشی... اخمی کردم و سرمو پایین انداختم.‌‌.. فکرم همش پیش مهرداد بود... زهر اهم پشت سر هم زنگ میزد و پیام میداد اما جوابشو نمیدادم.... _ریحانه....همین روزاست که با هم ازدواج میکنیم.... همون چیزی که هم سپهر آرزوشه و هم من.... تو هم سعی کن از این لجبازی هات دست برداری....هرچند که اینا هم برام شیرینه... پوفی کشیدم و سرمو کج کردم‌‌‌... با گله گفتم: _اگه من یه دختر فقیری بودم که پایین شهر زندگی میکنه، اصلا بهم نگاهم میکردی؟؟؟ خندید... با لبخند گفت: _حتی خدا هم میدونسته که لیاقت تو بیشتر از ایناست....برای همینه که الان یه دختر پولداری.... همیشه یه حرف توی آستینش داشت.... من اصلا نمیتونستم با این آدم کنار بیام‌‌‌‌... گارسن غذامونو آورد و رفت.... _من چیکار کنم تا ازم بدت بیاد شاهرخ؟ با اخم بهم نگاه کرد...‌ این چه حرفیه ریحانه؟ دیگه از این حرفا نزنی که اصلا خوشم نمیاد.... سکوت کردم....کاری جز این نداشتم.... اعتراف میکنم که زورم بهش نمی رسید.... غذامونو خوردیم..... اما از گلوی من که پایین نمیرفت.... یادم میومد از زمانی که با مهرداد میرفتیم رستوران... می گفتیم و می خندیدیم..‌‌. اما حالا.... تا زمانیکه در کنار شاهرخ بودم، چشمهام پر از اشک میشد‌.‌‌.. ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ آخ بلندی گفت و با خنده بهم کنایه زد: _چیکار میکنی ریحانه؟دمنوش آورده بود دیگه....چقدر حسودی تو... لیوانو به زور از دستش گرفتم و گذاشتم روی دراور.... _دست به این نمیزنیاا شاهرخ....اگه لازم باشه دمنوش بخوری، خودم میگم برات درست کنه...زن خودسر.... با خنده بهم گفت: _دیدی که‌...گفت انرژی آدمو زیاد میکنه.... حرصی بهش نگاه کردم و حرفی که میخواستم بزنم قورت دادم.... ولی میدونستم با حرفم لجش در میاد.‌‌‌‌.. لامپو خاموش کردم و آباژور رو روشن کردم.... اتاق روشنایی ملایمی داشت... روی تخت دراز کشیدم.... شاهرخ نیم خیز شد تا موبایلشو از روی دراور کناری من برداره.... یکهو آرنجش رفت روی موهام و ناخواسته جیغ بلندی کشیدم... با ترس پرسید: _چیشد ریحانه؟ با عصبانیت نالیدم گفتم: _دستتو از روی موهام بردار شاهرخ.... فورا نشست روی تخت و با تعجب به موهام نگاه کرد.... و بعد هم زد زیر خنده.... _چرا میخندی آخه؟؟ _همسر مو بلند هم مکافات داره... با حرص نشستم رو به روش و با طعنه گفتم: _آره من مکافات دارم..‌‌.بجاش سوفیا دیگه این دغدغه رو برات نداره... اخمهاشو در هم کشید و با عصبانیت گفت: _اگه یک بار دیگه از این طعنه ها بهم بزنی ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی....اتفاقا یکی از دلایلم برای اینکه عاشقتم، همین موهای بلندته..‌. اخم کردم و دوباره دراز کشیدم... خودشم دراز کشید و رفت توی موبایلش... نگاهی به صفحه موبایلش انداختم.... یک متن طولانی انگلیسی بود که داشت اونو میخوند.... _چی میخونی‌شاهرخ؟ موبایلشو جلوی صورتم گرفت و گفت: _این... حرصی بهش نگاه کردم و گفتم: _اگه میتونستم ترجمه کنم که ازت نمی پرسیدم.... خنده ی مرموزانه ای زد و گفت: _یادم نبود انگلیسی بلد نیستی.... و بعد شروع کرد به ترجمه.... به نظر میومد یک متن اداری هست.... خمیازه ای کشیدم و گفتم: _خاموشش کن....برای بچه ها ضرر داره... خودمم خوابیدم... صبح با صدای در زدن از خواب بلند شدم.... یکی داشت در اتاقو میزد...‌ به شاهرخ نگاه کردم.... توی خواب غرق شده بود... نگاهی به ساعت انداختم....با تعجب دیدم که ساعت ۷ صبحه.... خیلی عصبانی شدم و با حرص رفتم سمت در...‌ درو باز کردم و با دیدن نازیلا، اعصابم ریخت به هم... _چی شده؟ با لبخند گفت: _صبحانه تون آماده اس..‌‌. با خشم گفتم: _نمیدونی وقتی دونفر توی اتاق خوابن، بیدارشون نکنی؟؟اصلا تو چه کاره ای؟؟ باید توی خونه ی خودم از قوانین یک خدمتکار پیروی کنم؟؟؟؟دفعه ی آخری باشه که توی زندیگم فضولی میکنی... با خونسردی گفت: _چشم خانم و رفت..‌‌. داشتم از عصبانیت منفجر میشدم‌‌‌‌.... شاهرخ تکونی خورد و با صدای خواب آلود پرسید: _چیشده ریحانه؟ کی بود؟ همونطوریکه دوباره روی تخت دراز میکشیدم گفتم: _هیچی.... ❃| @havaye_zohoor |❃