🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_شش
#فصل_اول
ده روزی از عقد من و استاد گذشت...
یه هفته ای بود که هیچ تماسی با هم نداشتیم...حتی دید و بازدید...
چون اون هفته با استاد کلاس نداشتیم...
پشت میز تحریر اتاقم نشسته بودم و خودکار رو توی دهانم می چرخوندم....
نگاهم به جزوه ام بود اما فکرم جای دیگه ای پرسه میزد...
پیش استاد...
چهار روز دیگه عروسی داداش بود و من تمام خرید هامو انجام داده بودم...
حتی برای آرایشگاه هم وقت رزرو کرده بودم...
عروسی داداش، طبق رسم و رسومات خانوادگی مون ، مختلط برگزار میشد به همین دلیل به آرایش ساده بسنده کرده بودم....
از پشت میزم بلند شدم و رفتم طبقه پایین...
هاجر خانم داشت برای ظهر نهار درست میکرد...
کل خونه غرق در سکوت بود......
حوصله آدم سر میرفت
رفتم توی حیاط....
نفس عمیقی کشیدمو کش و غوسی به خودم دادم
کمی جلوتر رفتم
لبه ی استخر نشستم و به تمام اتفاقات ده روز گذشته فکر کردم....
زمانیکه قرار بود به اجبار با شاهرخ ازدواج کنم...
روزیکه رفتم شرکت شاهرخ...
روزیکه از استاد التماس کردم با من ازدواج کنه...
نمیدونستم دارم با زندگیم چیکار میکنم...
من داشتم کل ثروت خانوادگی مون رو از بین میبردم تا برای یک لحظه، همسر شاهرخ نباشم...
آهسته از لبه اسخر بلند شدم و توی حیاط چند قدمی راه رفتم....
چه خاطرات تلخی ....از به یاد آوردنشون قلبم به درد میومد....
اگه این استاد نبود، من باید همسر شاهرخ میشدم....باید الان کنار اون میبودم و روزی هزاربار آرزوی مرگ می کردم...
همون لحظه به آسمون نگاه کردم و از ته دل برای استاد دعا کردم....
از خدا خواستم که اونو به همه آرزوهاش برسونه...
آهسته روی چمن دراز کشیدم و به حرکت ابر ها در آسمون آفتابی نگاه میکردم که هاجر خانم با صدای بلندی از دور گفت:
_ریحاااااانه خااانوووووم...
فورا از جام بلند شدم و بهش اشاره کردم چی میگه؟؟!.
جلو اومد و با گفت:
_آقا مهرداد پشت خط هستند، گوشیتونو جواب ندادین...
یادم افتاد موبایلم توی اتاقمه
گوشیو گرفتم و به هاجر خانم اشاره کردم بره...
گوشیو جواب دادم و گفتم:
_بله؟
_سلام، خوب هستین؟
_سلام،ممنونم،شما خوبین؟
_الحمدلله....شکر خدا
سکوت کردم...شاید بخاطر خجالتم بود...
استاد ادامه داد:
_راستش برای این مزاحمتون شدم که بگم به سفارش خانوادم، امشب شما به همراه خانوادتون منزل ما دعوت هستین...
با تعجب پرسیدم:
_خب...به چه مناسبتی؟؟!
مکثی کرد و شمرده شمرده گفت:
_مناسبت خاصی نداره، یک مهمانی ساده هست
گفتم:
_آها، چشم به برادرم اطلاع میدم...
_ممنونم، ببخشید مزاحمتون شدم
_اختیار دارین، خواهش میکنم
_یاعلی
_خدانگهدار...
گوشی رو قطع کردم و دوباره دراز کشیدم ...
چه نسیم خنکی ....خیلی خوشحال بودم، قرار بود امشب برم خونه پدر استاد...
بعد یک هفته دلتنگی...
چشمام رو بستم و زیر سایه درخت، به تمام صداهای جهان گوش میکردم...
صدای پرندگان، صدای بوق زدن ماشین ها توی ترافیک....
خونمون کنار یک خیابون قرار داشت...
بعد از مدت کوتاهی، حوصلم سر رفت...
آهسته از جام بلند شدم و وارد خونه شدم...
دوباره مسیر پله ها رو طی کردم و به اتاقم رسیدم...
روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی پای خرس عروسکی بانمکم گذاشتم...
موبایلمو برداشتم و قفلشو باز کردم...
۲ تا تماس بی پاسخ از استاد و سه تماس هم از داداش ...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_شش
#فصل_دوم
من برای اینکه با شاهرخ ازدواج نکنم، بهت گفتم یه ازدواج سوری کنیم....
تو هم قبول کردی....
بعدش کم کم به همدیگه علاقه مند شدیم و تو ازم خواستگاری کردی....
با تعجب پرسید:
_یعنی الان همسرمی؟؟
با ناراحتی سرمو پایین انداختم و گفتم:
_نه...شاهرخ مجبورم کرد ازت جدا بشم...سه ماه پیش....
با عصبانیت پرسید:
_این شاهرخ کیه؟
بهش نگاه کردم....
_مهرداد....سعی کن حافظه تو بدست بیاری....به خاطر خانوادت.....خیلی نگرانتن....
یکهو گفتم:
_مهرداد....تو حافظ کل قرآنی....هنوزم حفظی؟
متعجب شونه شو بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم....
فورا قرآن روی میز کنارشو برداشتم و یک صفحه شو باز کردم....
یک آیه خوندم و گفتم:
_بقیه شو تو بگو....
کمی فکر کرد....بعد از چند لحظه ادامه ی آیه رو بطور شک دار و کلمه کلمه میخوند...
خیلی تعجب کردم....
مهرداد آیات قرآن رو فراموش نکرده بود....
امیدوار شدم....
با خوشحالی گفتم:
_مهرداد، تو بهم میگفتی حجابمو رعایت کنم...منم به خاطر تو میخواستم چادر بپوشم ولی برادرم اجازه نمیداد.....همه ی این ها رو یادته؟؟؟
سرشو انداخت پایین و گفت:
_میخوام استراحت کنم...لطفا برو بیرون....
خیلی ناراحت شدم....
مهردادم هیچ وقت اینجوری نبود...
از اتاقش بیرون اومدم و جریان رو برای خانواده ش تعریف کردم..
اینکه قرآنو فراموش نکرده....
خیلی خوشحال شدن.....
ازشون خداحافظی کردم و برگشتم خونه.....
شب شده بود و قرار بود شاهرخ با خانواده ش بیان خواستگاری....
لباس خوشگلی تنم بود....انتخاب نیلوفر بود....یک پیراهن سفید بلند که روش پر از نگین های براق بود....
یک شال سفید گلدار هم سرم کرده بودم....
میخواستم موهامو ببافم ولی نیلوفر بهم گفت که اگه باز باشن، خوشگلتره....
مجبور بودم به حرفاش گوش کنم....
چون این دفعه داداش خیلی عصبانی تر میشد و همه چی به هم می ریخت....
عمه خاتون و عمو و خانواده هاشون هم اومده بودن...
همه پایین نشسته بودن و خیلی اظهار خوشحالی میکردن...
ولی من چی؟؟؟
ساعت ۹ شب بود...
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و زیر لب گفتم:
_کاش اینقدر خوشگل نبودم....
این آرزوی من بود....
چون زیبایی من باعث شده بود این مشکلات پیش بیاد....
پیراهنم خیلی قشنگ بود...
کفش های پاشنه دارمو پوشیدم....
تقه ای به در خورد و هاجر خانم وارد اتاق شد...
_چیشده هاجر خانم...
_عمه خاتون فرمودن که شما تشریف ببرید پایین...
_باشه....تو برو منم میام...
نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین....
همه نشسته بودن...
مهمانها هنوز نیومده بودن....
خوشحالی توی چشمای همه شون موج میزد.....
_جانم عمه جان....با من کاری دارید؟
لبخندی بهم زد و گفت:
_بشین عزیز عمه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_شش
#فصل_سوم
_ریحانه....میخوام برای یک روز کامل، یک کشتی تفریحی اجاره کنم و بریم توی دل دریا....
شاهرخ به سبب ثروت بیکرانی که داشت، ذهنش خیلی باز بود و در لحظه،بهترین ایده ها رو خلق میکرد....
_خب اجاره کن...
_کشتی سواری دوست داری ریحانه؟
_نمیدونم....تا بحال امتحان نکردم....
دنده رو عوض کرد و با حسرت گفت:
_دلم میخواست عروسیمون توی کشتی باشه ریحانه....اما نشد...
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم:
_عروسی توی کشتی یا تالار چه فرقی باهم میکنه؟
_فرق میکنه ریحانه جان....
بی تفاوت پرسیدم:
_خب پس چرا کشتی اجاره نکردی؟چرا اینا رو الان داری به من میگی؟!...
لبخندی زد و گفت:
_چون از جاییکه تو خیلی یک دنده و لجباز بودی، نگران بودم که نکنه هر لحظه ازدواجمون صورت نگیره....برای اینکه عروسی مون رو توی کشتی بگیریم، نیاز به زمان بیشتری داشتم....
اعصابم خورد شد....
با یاد آوری اون خاطرات تلخ، حالم گرفته شد...
آهی کشیدم و سکوت کردم...
تا شب بیرون بودیم و کلی تفریح کردیم.....اما من واقعا خسته شده بودم و گاهی اوقات، دیگه نمیتونستم وزن خودمو تحمل کنم....
با کلی خرید از فروشگاه و اسباب بازی برای بچه هام، برگشتیم خونه....
پوران خانم در خونه رو برامون باز کرد و با لبخند خوش آمد گفت....
_آقا،سیسمونی بچه هاتون همین یکی دو ساعت پیش رسید....گفتم بذارن توی اتاق طبقه پایین...
با ذوق رفتم توی خونه و پرسیدم:
_کجاست؟؟
هاجر خانم اتاق بچه هامو نشون داد و گفت:
_توی اون اتاقه....
همون لحظه شاهرخ گفت:
_پوران خانم....خریدامون توی ماشینه....بیارشون داخل....
چشمی گفت و رفت توی حیاط....
منم شتابان رفتم سمت اتاقی که وسایل بچه هام اونجا بود....
درو باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد، اون عروسک خرسی بزرگ بود...
شاهرخ هم اومد توی اتاق و و با خنده گفت:
_بفرما....اینم عروسک ریحانه خانم که مادر دو تا بچه هست....
همونطوریکه داشتم تخت و کالسکه و عروسکای بچه هام رو چک میکردم، با ذوق گفتم:
_مامان مهبد و مهتا...
یک لحظه سکوت کرد و هیچ صدایی ازش درنیومد...
اومد جلو و با تعجب پرسید:
_کی؟؟!!!
بدون اینکه بهش نگاه کنم، با لبخند گفتم:
_بچه هامون....آقا مهبد و مهتا خانوم....
حرصی گفت:
_این دیگه چه اسمیه ریحانه؟!.اسم بچه هامون باید با حرف ش باشه....
با جدیت بهش نگاه کردم و توپیدم:
_ اونوقت برای چی؟؟.
جدی تر از خودم گفت:
_چونکه من پدرشونم....این منم که باید براشون شناسنامه بگیرم...قراره که فامیل من بعد از اسمشون ثبت بشه...
_به من چه شاهرخ....اسم بچه هام همینه که گفتم....
با جدیت ادامه داد:
_ریحانه اینطوری که نمیشه....باید به تفاهم برسیم....
_تو با من به تفاهم برس...هرچی که گفتم بگو چشم....
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_هزاران نفر آدم دارن هر روز به من میگن چشم....اونوقت من به تو چشم بگم؟؟؟
_خودت میدونی....
در شیشه ای کمد قرمزرنگ بچه هامو باز کردم و داشتم هواپیمای پسرمو برمیداشتم که شاهرخ بعد از کلی فکر گفت:
_بیا یه کاری کنیم....
_چیکار؟
اومد رو به روم ایستاد و گفت:
_اسم دخترمونو من انتخاب میکنم....اسم پسرمونو تو انتخاب کن....
تا خواستم حرفی بزنم،با جدیت گفت:
_و این رو در نظر داشته باش که نمیتونی با من لج کنی ریحانه....
راست میگفت....من دربرابر شاهرخ اینقدری قدرت نداشتم که بخوام حرف خودمو به کرسی بنشونم....
آهی کشیدم و گفتم:
_خب بگو....اسم دخترمون چی باشه....
لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت:
_دلم میخواست اسم بچه هامون، شاینا و شیانا...
حدصی گفتم:
_دیگه چی شاهرخ خان؟
و با تعجب ازش پرسیدم:
_الان کدومش دخترانه اس شاهرخ؟
خندیدید و گفت:
_شیانا
به نظر میومد اسم قشنگی باشه....
_اونوقت معنیش چیه؟
نفسی کشید و گفت:
_شینا یعنی یکی یکدانه ی پادشاه...
با خنده گفتم:
_اونوقت تو شاهی؟؟
چشماشو ریز کرد و گفت:
_بهم نمیخوره؟ اسمم که اینو میگه...
❃| @havaye_zohoor |❃