♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_نه
#فصل_اول
قطرات اشکم میچکید....
قلبم تند تند میزد...اصلا نگاه کردن به شاهرخ فقط برای من ترس و اضطراب به ارمغان می آورد...
استاد خیلی با آرامش ماشین رو روشن کرد...
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...
ماشین روشن بود اما حرکت نمیکرد..
دستم رو از روی صورتم برداشتم تا جواب سوالمو بگیرم...متوجه شدم استاد داره بهم نگاه میکنه...
تا اشکهای روی صورتمو دید با اخم گفت:
_اون آقا... تا این حد ازش ترس داری؟؟؟
با بغض و گریه گفتم:
_من هروقت اونو میبینم، از ترس قالب تهی میکنم....ازش متنفرم...
وقتی به زمانی فکر میکنم که سپهر داشت منو به زور به عقد اون در می آورد، دلم میخواد بمیرم...
اون مرد، یه کابوسیه که هیچ وقت برام تموم نمیشه...
مگر اینکه بمیرم....
نگاه استاد به روبه رو بود...فرمون رو سفت گرفته بود و داشت به چیزی فکر میکرد...
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
توی راه بی صدا اشک میریختم....
تا خونمون ، خیلی گریه کردم...
موقع پیاده شدن از ماشین، استاد پرسید:
_چرا چشمات اینقدر قرمز شده...
فهمیدم خودشم حالش از من بدتر بوده که در تمام مسیر ،متوجه گریه های من نشده...
نگاهم رو ازش مخفی کردم و گفتم:
_چیزی نیست.....خدانگهدار.....
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه...
هاجر خانم برام میز نهار رو آماده کرد....
رفتم بالا لباسهامو عوض کردم و بعد، حمله کردم سمت میز....
خیلی گرسنه بودم....غذا پاستا بود...از جمله غذاهایی که در لیست مورد علاقه های من قرار داشت...
همونطوریکه داشتم غذا میخوردم گفتم:
_هاجر خانم، امشب خونه آقا مهرداد دعوتیم،لطفا لباسای من و داداش رو اتو کن تا برای امشب آماده باشن...
چشمی گفت و رفت طبقه بالا...
حمله کردم سمت غذاها...
دادوش سپهر هنوز از شرکت برنگشته بود...
بعد ناهار ، رفتم کمی استراحت کردم...
امشب مهمانی دعوت بودیم...
باید حسابی به خودم می رسیدم....
شب شده بود...قرار بود من و نیلوفر با ماشین داداش بریم منزل پدری استاد....البته خانواده نیلوفر هم دعوت بودن...
روسری بلندی از توی کمدم در آوردم، با حجابی کاملا رعایت شده، سوار ماشین داداش شدم...
هیچ وقت فکرشو نمیکردم که من، یه روزی بخاطر یه نفر دیگه، تا این حد از زیبایی و آرایش بیرون خونه بگذرم...
اما از اون وضع راضی بودم....
از خونه راه افتادیم... داداش بین راه یه دسته گل بزرگ خرید...
رسیدیم جلوی درب ساختمان ...
آیفون رو زدیم و بعد از چند لحظه درب باز شد و ما وارد شدیم...
رفتیم طبقه بالا....
پدر استاد به استقبالمون اومد و خوشدآمدگویی کرد...
بعد هم خودِاستاد....
خانواده نیلوفر همزمان با ما رسیده بودن...اونها هم مشغول سلام و احوالپرسی بودن...
بلاخره وارد خونه شدیم....
روی مبل کنار داداش و نیلوفر نشستم....
زهرا چای آورد و برادرش مهبد هم ظرف میوه رو چرخوند...
پدر استاد سر صحبت رو باز کرد و مشغول گفتگو با داداش و پدر نیلوفر بود....
مادر استاد، درست روبه روی ما کنار استاد روی مبل دو نفره نشسته بود.
من هم کنار نیلوفر، هرکدوم روی مبل یک نفره نشسته بودیم...
مادر استاد از جاش بلند شد و با لبخند بهم گفت:
_ریحانه جان، میشه جاهامونو عوض کنیم؟!من میخوام با نیلوفر خانم صحبت کنم...
شما برو کنار مهرداد بشین، اونجا جا هست...
یکهو جا خوردم...
بعد از مرور دوباره جمله مادر استاد، سر در گم از جام پاشدم...
استاد که صدای مادرشون رو شنیده بود، کمی جمع و جور نشست...
با قدم های سنگین و به شدت آهسته، رفتم سمت مبل...بدون اینکه به استاد نگاه کنم، آهسته نشستم و سرم رو پایین گرفتم...
داشتم از خجالت می مردم و زنده میشدم...
اما استاد خیلی آروم بود...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_نه
#فصل_دوم
ظهر شده بود و خیلی گرسنه بودم....
عمه خاتون خطاب به همه گفت:
_تا یک ربع دیگه، کارگر ها کارشون تموم میشه....
بعد خطاب به زن عمو و دخترعموی شاهرخ گفت:
_شما الان برای نهار،منزل ما تشریف بیارین....ریحانه جان و آقا شاهرخ ، فردا قراره عروسی کنن....اگه با هم تنها باشن بهتره...
پوفی کشیدم و گفتم:
_عمه جان...بذارید فردا خطبه عقد خونده بشه، تنهایی پیشکش....
شاهرخ بلافاصله گفت:
_حق با شماست عمه جان....میگم براتون ماشین و راننده بفرستن شما تشریف ببرید....
عمه خاتون لبخند غلیطی از سر رضایت زد و همه از جاشون بلند شدند....
بعد از خداحافطی و تبریک، از خونه رفتن....
شاهرخ رفت پیش کارگرها و وقتی دید که کارشون تموم شده، دستمزدشون رو داد و اونها هم رفتن....
من موندم و شاهرخ....
توی این خونه بزرگ و انصافا با صفا....
روی مبل نشسته بودم و به پنجره ها نگاه میکردم....
اومد کنارم نشست و بهم نگاه کرد....
_خوشت اومد؟؟؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم ، با جدیت پرسیدم:
_از چی؟
_از خونه ی مشترکمون...
نفسی کشیدم و گفتم:
_بد نیست...
دستشو برد زیر چونم و صورتمو چرخوند سمت خودش و گفت:
_چرا گرفته ای ریحانه؟ ما داریم عروسی میکنیم...الان باید خوشحال باشی....مثل من...
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم....
اشک توی چشمام جمع شد....
وقتی اشکامو دید گفت:
_اون پسره لیاقتتو نداشت.....ولی من خوشبختت میکنم.....بهت قول میدم...
دستشو که زیر چونم بود، با دستم پس زدم و گفتم:
_ساکت شو لطفا....
فورا از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره...
به شهری که زیر پام بود نگاه میکردم....
توی شهر به این بزرگی که حالا کوچک شده بود، به دنبال مهرداد میگشتم....
خدایا این چه بلایی بود که دچارش شده بودم...
همونجا پشت پنجره نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم...
شاهرخ از روی مبل بلند شد و اومد کنار من روی زمین نشست و گفت:
_ریحانه....من برای بدست آوردن تو ، میلیارد ها هزینه کردم....
الان هم قبول کن که من همسرتم....
همه زندگیمو به پات میریزم و نمیذارم آب توی دلت تکون بخوره....
با بی حالی بهش نگاه کردم و گفتم:
_ریحانه رو نابود کردی شاهرخ....من دیگه اون ریحانه شاد و پر انرژی سابق نیستم....
از من هیچ توقعی نداشته باش....
لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش....درست میشه.....
خودش اول بلند شد و دست من و گرفت و کمکم کرد از جام بلند شم....
رفتم توی آشپز خونه و یک لیوان آب برداشتم...
همه چیز نو بود...
توی این سه شبانه روز، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو برای جهیزیه ام خریده بودن....
همه چی داشت...
همه وسایل بسته بندی و نو بودن....
_تو گرسنت نیست؟
شاهرخ با لبخند بهم نگاه کرد...
_تو گرسنت شده مگه؟
با غر گفتم:
_دارم ضعف میکنم....
با خنده گفت:
_چشم...الان غذا سفارش میدم....
_شاهرخ حوصله ندارم منتظر بمونم....بگو زودتر بیارن....
خنده اش گرفته بود....
اما من وقتی که گرسنه میشدم، هیچ چیز حالیم نبود...
زنگ زد رستوران و برای نهار، غذا سفارش داد....
بهش تاکید کرده بودم زیاد طول نکشه ولی نیم ساعتی زمان برد....
غذا رو از پستچی گرفت و درو بست....
آورد گذاشت روی میز نهار خوری هشت نفره...
گفته بودم پیتزا سفارش بده....
جعبه پیتزا رو باز کردم و شروع کردم به خوردن غذا....
محو تماشای من شده بود....
همونطوریکه داشتم پیتزا میخوردم، با غر گفتم:
_میشه سرت تو کار خودت باشه؟؟؟
با خنده سری تکون داد و گفت:
_تازه دارم میشناسمت ریحانه....از وقتی که دیدمت، خیلی روی خوش بهم نشون نمیدادی....
ولی الان میبینم که خیلی بهتر از تصورات منی....
پوفی کشیدم و به حرفاش توجه نکردم....
نهارمو که خوردم، از جام بلند شدم....
_کجا؟
بهش نگاه کردم....
_خونمون....
_صب کن....خودم میرسونمت....
کلافه گفتم:
_بذار این یه روز باقی مونده رو نبینمت.....داری به آرزوت میرسی دیگه...چی از جون من میخوایی؟ بذار حداقل یه روز لذت ببرم از اینکه نمی بینمت....
ابروشو انداخت بالا و از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد....
با جدیت گفت:
_به من نگاه کن....با دقت.....چون قراره از این به بعد با هم باشیم.....شبانه روز کنار همدیگه بمونیم....نمیدونم تحمل یه مرد خوشتیپ چقدر برات سخته....اما اینو بهت بگم که زندگی در کنار یک دختر خوشگل و غرغرو ، اوج خوشبختیه...
حرصی گفتم:
_آقای خوشتیپ....میخوام تنها باشم....خدانگهدار.....
اینو گفتم و از خونه ی آیندم بیرون اومدم...
سوار تاکسی شدم و برگشتم خونمون.....
حالا قدر این خونه پدری رو دونستم....
اینکه خونه خودمون، خیلی بهتر از خونه ی شاهرخه....
تا شب بیکار بودم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_نه
#فصل_سوم
انگار پشیمون بود....
با لبخند گفتم:
_از اولشم باید همین کارو میکردی...تا وقتی به من خدمت کنی، نونت توی روغنه پوران خانم....
اینو گفتم و رفتم توی اتاقم....
پرده ها رو کنار کشیدم و به تماشای منظره ی زیبایی که بیرون از ویلا وجود داشت،مشغول شدم....
خوشحال بودم از اینکه تونستم برای یک بار هم که شده، کاری که دوست دارم رو انجام بدم...
اما نمیدونم عکس العمل شاهرخ نسبت به این قضیه چیه...
حتما خیلی عصبانی میشه.....حتما داد و بیداد میکنه....شایدم یه بلایی سر مهرداد بیاره....
اما منم میتونم تهدیدش کنم....
اگه یه تار مو از سر مهرداد د خانوادش کم بشه، من و بچه هاشو باید فراموشکنه....
تا شب خبری از شاهرخ نبود....
بهم گفته بود که از چند تا شرکت و کارخونه سر میزنه....
حتما سرش شلوغ بوده و نتونسته برای ناهار بیاد خونه.....
ساعت هفت و نیم شب بود....
روی مبل نشسته بودم و داشتم میوه هایی که پوران خانم برام پوست کنده بود رو میخوردم....
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آیفون بلند شد....
پوران خانم شتابان از توی آشپزخونه رفت پشت آیفون....
_کیه پوران خانم؟
با تعجب گفت:
_نمیدونم خانم.....یه خانوم غریبه هستن....
با تعجب گفت:
_خب جواب بده بپرس کیه...
آیفون رو برداشت و پرسید:
_سلام شما؟؟؟
سکوت کرد...
بعد دوباره پرسید:
_خب شما کی هستین؟؟؟؟
و بعد هم دوباره سکوت....
بعد از چند لحظه ،آیفون رو گذاشت و با نگرانی اومد سمتم....
_کی بود پوران خانم؟
با اضطراب گفت:
_اون خانم گفت اسمش سوفیاست....همسر آقا....
یک لحظه جا خوردم....
_چی گفتی؟؟؟؟اون اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟
_خانم درو براشون باز کنم؟
با حرص گفتم:
_نه به هیچ وجه...
_آخه خانم ،گفت اگه باز نکنید سر و صدا میکنم تا همه همسایه ها بریزن اینجا....
پوفی کشیدم و گفتم:
_آخه شاهرخ اینجا نیست....
_خانم به نظرم درو براش باز کنم بهتره....من کنارتون هستم....تازه نازیلا هم هست....
_باشه.....درو براش باز کن....
رفت سمت آیفون....
منم فورا رفتم جلوی آینه و حسابی خودمو مرتب کردم...دوباره نشستم روی مبل و مثل ملکه ها شروع کردم به خوردن میوه....
تلویزیون رو زیاد تر کردم....
صدای داد و بیدادش از توی حیاط مشخص بود....
بلند بلند شاهرخ رو صدا میزد....
عصبانی شدم و رفتم جلوی در....
اومد توی خونه که با عصبانیت بهش توپیدم:
_چه خبرتههه خانوم؟؟
با حرف من ،ساکت شد....
بعد از چند لحظه با لبخند گفت:
_به به ریحانه خانوم....چه عجب شما رو ملاقات کردم.....مشتاق دیدار....
با عصبانیت گفتم:
_چرا اومدی اینجا؟ شاهرخ نیست...
چند قدمی راه رفت و نگاهی به کل خونه انداخت...
_میبینم که شاهرخ دست و دلباز شده.....برات ویلایی دوبلکس مدرن خریده....برای من که از این کارا بلد نبود....
با عصبانیت گفتم:
_شاهرخ یه چیزای دیگه ای دربارت بهم گفته....
با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
_واقعا؟؟؟ خودش کجاست؟
پوران خانم که مثل من از دست سوفیا شاکی بود، در پذیرایی رو محکم بست و گفت:
_آقا هنوز تشریف نیاوردن....
سوفیا با عصبانیت گفت:
_آهای....چه خبرتههه؟به کلفت جماعت رو بدن همین میشه دیگه.....
❃| @havaye_zohoor |❃