eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ استاد لبخندش پررنگ تر شد و دندونهای سفیدش دیده شد... با عصبانیت به داداش نگاه کردم... سپهر همونطوریکه داشت بلند میخندید، به من گفت: _دروغ میگم مگهه... خیلی عصبانی شده بودم.... هیچی نگفتم و عصبانی به میز خیره شدم... داداش خنده شو تموم کرد و گفت: _حالا چرا قهر میکنی، شوخی کردم یکم دل دامادمون باز بشه... دلم میخواست زمین دهان باز کنه منو قورت بده از خجالت... اصلا به استاد نگاه نکردم... داداش یکهو گفت: _راستی ریحانه، سوییچ ماشینتو بده تا موقعی که اینجایی، بدم نگهبان ها برات بشورن... آهسته گفتم: _ماشینم خونه اس داداش متعجب پرسید: _برای چی؟!خراب شده؟!پس با چی اومدی شرکت؟! _نه خراب نشده...با تاکسی اومدم... از جام بلند شدم و گفتم: _من برم خونه...کاری باهام نداری؟! داداش با اخم پرسید : _با چی میخوایی بری؟ با لب و لوچه آویزون گفتم: _تاکسی .... _نخیر...میگم الان بچه ها برسوننت.... مکثی کرد و گفت: _اصلا بیا سوییچ منو بگیر... دستشو کرد توی جیب کتش تا سوییچ رو دربیاره که همون لحظه استاد خطاب به سپهر گفت: _نیازی نیست سپهرخان! خودم میرسونمش... نگاه من و داداش همزمان چرخید سمت استاد... متعجب داشتم نگاش میکردم‌.‌.. داداش گل از گلش شکفت و رو به من گفت: _خب دختر خوب...وقتی شوهرت اینجاس چرا با تاکسی میخواستی بری؟! دلم میخواست سرم رو محکم بکوبم به دیوار... همون لحظه استاد از جاش بلند شد.... واقعا گاهی اوقات محو قد و قامت رعناش میشدم... به قول خودش، آدمی نبودم که به مردها اهمیت بدم... اما اعتراف میکنم این مرد با بقیه فرق داشت... لا اقل با مردهای اطراف من.... با این قد بلند و کشیده ای که داشت، احساس کردم کوه پشتم ایستاده... من ریحانه سامری، اعتراف کردم که به این مرد و این مهربونی هاش، دل بستم.... اما چاره ای جز جدایی نداشتم... گاهی اوقات ، از کاری که انجام دادم،پشیمون میشدم... من با شاهرخ ازدواج نکردم اما استاد، دل و دینم رو ازم گرفته بود.... بعد از خداحافظی با سپهر ، از اتاق بیرون اومدیم و سوار آسانسور شدیم... خیلی معذب بودم....توی آسانسور، من و استاد تنها... موهامو جمع و جور کرده بودم اما بازهم دیده میشد... موهای بافته شده ام رو جلو آوردم و پاپیونش رو محکم کردم... _خواهرم راست میگفت موهاتون خیلی بلنده... سرم رو بالا آوردم... داشت نگاهم میکرد...نه لبخند داشت و نه اخم.... انگار تعجب کرده بود... آهسته زمزمه کردم ممنون... درب آسانسور باز شد... تا سرم رو بالا آوردم، احساس کردم خنجری توی قلبم فرو رفت... صحنه ای که می دیدم رو نمیتونستم باور کنم... یک کابوس بشدت وحشتناک... شاهرخ پشت درب آسانسور ایستاده بود ونگاهش با غضب بین من و استاد در گردش بود.... نمیدونستم الان چی باید بگم... اصلا چی کار کنم؟! استاد هم بدون هیچ عکس العملی و خیلی عادی، به شاهرخ نگاه میکرد... شاهرخ نگاهی بهم انداخت و با لبخند مصنوعی گفت: _سلام خانم سامری،حالتون چطوره با صدای ضعیفی جواب سلامشو دادم... بعد هم با استاد احوالپرسی کرد... استاد خیلی آروم بود...بدون هیچ نگرانی... انگار که از هیچ چیز خبر نداره... شاهرخ از جلوی در کنار رفت... استاد اشاره کرد من اول خارج بشم و بعد هم خوش خارج شد... دلم نمیخواست به پشت سرم نگاه کنم... از این لحظه میترسیدم... درحالیکه هیچ وقت فکرشو نمیکردم این صحنه اتفاق بیفته... سوار ماشین استاد شدم... دست و پام یخ کرده بود و از شدت اضطراب میلرزید‌... سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اما شما ما رو قابل ندونستین و ریحانه خانم ازدواج کردن.... ولی وقتی متوجه شدیم که از اون آقا جدا شدن... با غر با خودم گفتم: من جدا نشدم....به زور جدام کردن.... ما هم تصمیم گرفتیم که دوباره مزاحم بشیم و اینبار هرطور که شده، ریحانه خانم رو عروس خودمون کنیم.... داداش سپهر خندید و گفت: _اختیار دارید....ما رو شرمنده نکنید.... کمی صحبت کردند و قرار شد برای محضر و عقد، زمان تعیین کنن... عموی شاهرخ گفت: _راستش شاهرخ جان هم خونه داره و هم لوازم و وسایل نو و شیک.... بهتره که همزمان با عقد،عروسی کنن و برن سر خونه و زندگی شون.... یکهو جا خوردم..... با اخم و عصبانیت به شاهرخ نگاه کردم ... میدونستم همه ی این فتنه ها زیر سر اونه... داشت بهم نگاه میکرد.... لبخندی زد و ابروشو بالا انداخت... داداش با تعجب گفت: _آخه چرا به این زودی؟ عمه خاتون فورا گفت: _چه اشکالی داره سپهر جان؟شاهرخ خان که همه چیزش اماده اس....شما هم که دو روزه میتونید جیزیه ی ریحانه جان رو آماده کنید.... بعد رو کرد به عموی شاهرخ و با لبخند گفت: _قبوله آقای مهرابی....آخر همین هفته مراسم عقد و عروسی برگزار میکنیم....پنج شنبه... حساب کردم تا پنج شنبه،فقط ۴ روز بود.... جرات نداشتم کلمه ای حرف بزنم... فقط دلم میخواست مهمان ها برن و من حسابی سر داداش غر بزنم... زن عموی شاهرخ یک جعبه از توی کیفش درآورد و گفت: _پس ما میتونیم انگشتر نشون رو دست ریحانه جان بندازیم؟ عمه خاتون با لبخند،سری به نشانه رضایت تکون داد و گفت: _صاحب اختیارین زن عموی شاهرخ از جاش بلند شد و کنارم نشست... با لبخند انگشتر رو توی دستم انداخت و همه دست زدند.... بعد هم رفت سر جاش نشست.... شاهد بدبخت شدن خودم بودم....اما کاری از دستم برنمیومد....حتی خودکشی.... من شانس نداشتم که بمیرم.... بمیرم و راحت شم..... پس مهرداد چی؟؟؟ اما اون که دیگه متعلق به من نبود؟پس چرا بهش فکر کنم؟؟؟ این افکار همش توی سرم می پیچید.... دلم برای یک لحظه لبخند مهرداد تنگ شده بود.... اینکه توی چشمام زل بزنه و آهسته بگه: _ریحانه عاشقتم.... و منچشمامو محکم فشار بدم و با کلی خجالت بگم: _منم عاشقتم.... و بعد با هم بلند بلند بخندیدم .... چشم باز کردم.... شاهرخ رو به روم بود.... اومده بود خواستگاریم.... به خودم نهیب زدم: _ریحانه کجایی؟؟؟ امشب شب خواستگاریته.... داری با شاهرخ ازدواج میکنی....چرا به مهرداد فکر میکنی؟؟؟ نگاهی به حلقه توی دستم انداختم.... برام اصلا جذاب نبود.... مگه بدبختی جذابیت داشت؟؟؟ به هیچ وجه..... زن عموی شاهرخ خطاب به عمه خاتون گفت: _پس توی این سه چهار روز، با هم بریم مزون لباس عروس و سالن آرایشگاه برای ریحانه جان.... نگاه ها برگشت سمت من.... سرمو پایین انداختم.... نگاه پر از نفرتم به شاهرخ افتاد.... راست میگفت... راست میگفت که اگه شاهرخ اراده کنه، همه چیو تصاحب میکنه....حتی ریحانه رو.... ولی من باور نمیکردم.... حالا هم دارم با چشم خودم میبینم.... برق خوشحالی توی چشماش زده شد.... یعنی من اینقدر ازرشمند بودم؟؟؟؟ یا شاهرخ نقشه داشت؟؟؟ برام سوال بود... اون شب با همه ی سختی هاش گذشت... قرار شد پنج شنبه شب عروسی من و شاهرخ باشه.... اصلا باور نمیکردم.... حتی خوابش رو هم ندیده بودم..... خودم رو به دست تقدیر سپرده بودم...‌. دیگه کار از گریه و التماس هم گذشته بود....برای همین خودم رو الکی خسته نمیکردم.... تمام این چهار شبانه روز، ما مشغول خرید بودیم و هرروز صبح زود از خونه بیرون میرفتیم و اخر شب، خسته و کوفته برمیگشتیم خونه.... در تمام این لحظات، مجبور بودم حضور شاهرخ رو هم تحمل کنم... باید عادت میکردم بهش.... اما باز هم نمیشد.... روز قبل عقد و عروسی مون بود... با عمه خاتون و نیلوفر و زن عمو و دختر عموی شاهرخ، و خود شاهرخ ،رفته بودیم تا منزل مشترک من و شاهرخ رو انتخاب کنیم.... چند تا خونه از ویلا ها و پنتوس ها شو دیدیم و بلاخره یکیشو من انتخاب کردم.... یک پنتوس آفتابگیر و خیلی بزرگ..... باصفا بود... پنجره های خیلی بزرگی داشت.... کل شهر زیر پام بود.... جهیزیه ای که توی اون سه روز خریده بودیم رو ده ها کارگر و خدمه، آوردن توی خونه گذاشتن.... با یک موسسه صحبت کرده بودم برای دیزاین و چیدمان منزل که بیان و خیلی خوشگل ،خونه رو مرتب کنن... اونها مشغول کار بودن و تقریبا کارشون تموم شده بود.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صبح شده بود و شاهرخ رفته بود به کارخونه های توی شمالش سری بزنه‌‌‌‌‌.... کلید کل خونه هم طبق معمول دست هاجر خانم بود و منم اسیر این زندان بودم‌‌‌.‌.. رفتم توی اتاق زهرا‌‌‌‌.... داشت کتاب میخوند...یکی از کتابامو بهش داده بودم تا بیکار نباشه...‌ نشستم رو به روش و کارت بانکیمو دادم دستش... خیلی آهسته گفتم: _توی این کارتم، حدود دویست میلیون پوله.....رمزشم هجده هشتاد و یک هست.... به محض اینکه تونستی فرار کنی،فورا برگرد تهران‌‌‌‌.... چشماش پر از اشک شد و گفت: _واقعا ازت ممنونم ریحانه....اما چطوری؟ _میگم بهت.... لبخندی زدم و رفتم توی پذیرایی... پوران خانم رو صدا زدم و فورا ظاهر شد.... _جانم خانوم....امری داشتید؟ با جدیت بهش گفتم: _کلید ویلا کجاست؟ با تعجب بهم نگاه کرد... گستاخانه گفت: _جاش امنه خانوم.... _بده به من.... با تعجب گفت: _نمیتونم خانم....آقا شاهرخ... فورا حرفشو بریدم و با عصبانیت فریاد کشیدم: _شاهرخ غلط کرد با تو.....کلید خونم کجاست؟؟؟ با ترس گفت: _خانم من نمیتونم کلید رو بهتون بدم وگرنه آقا منو از اینجا میندازن بیرون.... بهش نزدیک تر شدم و با لحنی تهدید آمیز توی گوشش گفتم: _اگه کلید رو بهم ندی، کاری میکنم که خود شاهرخ تو رو از خونه ی من پرت کنه بیرون.....پس با من درگیر نشو.... برگشتم سر جام و با اخم ادامه دادم: _ولی اگه‌ به حرفم گوش کنی و کلید رو بهم بدی...... سکوت کردم.... منتظر ادامه صحبتم بود.... گفتم: _کاری میکنم که حقوقت دوبرابر بشه.....ضمنا....دخترت هم اینجا استخدام میشه....با همون دستمز بالا..... دست به سینه شدم و با لبخند پرسیدم: _خب...نظرت؟؟؟ _نه خانوم....من به آقا میگم که شما چنین حرفی رو به من زدید....حتما حرفم رو باور میکنن... با عصبانیت فریاد کشیدم: _شاهرخ شوهر منه پوران خانم..‌.من مادر بچه هاشم.... به من بیشتر از تو اعتماد داره....این منم که شب و روز باهاشم....این منم که براش وارث آوردم..‌‌. پس فکر نکن میتونی با حرفای مسخرت شاهرخ رو قانع کنی.... حتی اگه حرفات راست باشن....این منم که میتونم نظرشو تغییر بدم...‌ داشت فکر میکرد....گاهی اوقات پول کاری میکنه که وفاداری از سر آدما میفته..... بعد از سکوت طولانی، با نگرانی و ترس گفت: _الان کلید رو براتون میارم..... لبخندم پررنگ تر شد و رفتم توی اتاق زهرا.... _آماده شو قراره برگردی تهران.... با تعجب و لبخند نگاهم کرد.... _راست میگی زهرا؟؟؟ _آره عزیزم....فقط زود حاضر شو تا شاهرخ نیومده.... از جاش بلند شد و گفت: _من آماده ام.... با هم رفتیم توی پذیرایی و پوران خانم کلید رو بهم داد... برای زهرا آژانس دربست گرفتم به مقصد تهران..... و بعد از کلی تشکر و خداحافظی، سوار ماشین شد و حرکت کرد.... شماره پوران خانم رو بهش داده بودم تا هروقت رسید تهران، از طریق موبایل پوران خانم به من خبر بده که به سلامتی برگشته خونشون‌.... اومدم داخل خونه....در ها رو دوباره قفل کردم و کلید رو دادم به پوران خانم.... ❃| @havaye_zohoor |❃