♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_هفت
#فصل_اول
بی توجه بهشون، رفتم توی گالری....
عکسهای روز عقد رو آوردم...
فقط به عکسهای استاد نگاه میکردم...چطور ممکنه این آدم با این همه مهربانی، یکبار ازدواج نا موفق داشته باشه؟!
برام عجیب بود....
چقدر خوشتیپ و باکلاس....
یکهو به خودم نهیب زدم:
_ریحانه این حرفا چیه؟!ایشون فقط استاد توعه...همین....
گاهی اوقات، یه حسی توی دلم میگفت چشمام رو روی همه چی ببندم و بگم من نمیخوام جدا بشم...
اما خیلی زود ، به خودم نهیب میزدم که این مرد،سهم من نیست....پس دل خوش نکنم...
اما نمیشد...
دست خودم که نبود...
مرام و معرفت استاد،چشم های منو گرفته بود...
وقتی به زمان بعد از طلاق فکر میکردم، خیلی ناراحت میشدم...
زندگی بعد استاد، قطعا هیچ معنایی برام نداشت...
اما من یه فرصت داشتم...
منطقم رو فراموش کنم و به حرف دلم گوش کنم...
پوفی کشیدم و موبایلمو خاموش کردم....
از اتاقم بیرون اومدم و رفتم توی اتاق کتابخونه...
یخورده دمای اتاق خنک بود اما لذتبخش...
توی قفسه ها، کتابهای رنگارنگی چیده شده بود...
روی کتابها دست میکشیدم و فقط نوشته های روی اونها رو میخوندم...
حوصلم سر رفته بود..
دلم تفریح می خواست...
من همیشه توی زندگیم هر چیزی رو که میخواستم، داداش برام فراهم کرده بود...
اما نمیدونم چرا احساس غم توی وجودم موج میزد...
رفتم پایین...
جلوی تلویزیون نشستم و مشغول تماشای فیلم شدم...
بعد از چند دقیقه، کلافه تلویزیون رو خاموش کردم...
دلم میخواست گریه کنم....چون حوصله هیچ چیز رو نداشتم ...از طرفی حوصلم سر رفته بود....
رفتم توی اتاقم، آماده شدم و پیاده از خونه زدم بیرون...
توی شهر، هیچ وقت پیاده راه نمی رفتم....همیشه با ماشینم بیرون میرفتم...
اما این بار حوصلم خیلی سر رفته بود...
توی راه همش به این فکر میکردم که بعد از اینکه از استاد طلاق گرفتم، با چه کسی ازدواج میکنم...
اصلا چند وقت بعد از طلاق ؟؟نکنه دوباره با شاهرخ....
این فکر ها داشت منو غمگین تر می کرد...
من توی زندگیم همه چیز داشتم....
اما انگار یک چیز رو نداشتم و نمیدونستم اون چیه....
جرقه توی ذهنم زده شد...برای مدتی برم مسافرت...اونم مسافرت خارج کشور....
اینجوری شاید حال و هوام عوض میشد...
اما مطمئن نبودم داداش اجازه بده...
همش یه هفته....
یک روزنه ی امید در وجودم شکل گرفت...
فورا یک تاکسی گرفتم و رفتم شرکت داداش...
توی آسانسور روسری بلندمو مرتب کردم...
از وقتی استاد بهم گفته بود حجابمو رعایت کنم، حتی مانتوهایی رو میپوشیدم که قد و آستین های بلندی داره...
در آسانسور باز شد و رفتم سمت اتاق مدیریت...
تقه ای به در زدم و با بفرماییدِ سپهر،وارد اتاق شدم...
سرجام میخکوب شدم...
استاد هم که اینجا بود...ولی چطور ممکنه ...
برای چی اومده ؟
جا خوردم...اما سریع خودمو جمع و جور کردم و به هر دوشون سلام کردم ...
هردو شون جواب سلاممودادن... جلوتر رفتم و روی صندلی کنار سپهر و درست رو به روی استاد نشستم....
داداش نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
_چه بی خبر اومدی خواهر گلم؟!
لبخند تصنعی زدم و شمرده شمرده گفتم:
_خب...حوصلم سر رفته بود...اومدم اینجا
داداش لبخندی زد و گفت:
_خوب کاری کردی...
مکثی کرد و گفت:
_مهرداد جان اومدن اینجا برای امشب دعوتمون کردن منزلشون...
_بله، در جریان هستم...
داداش متعجب نگاهی به من انداخت...چشماشو ریز کرد و با خنده رو به استاد گفت:
_اول با ریحانه هماهنگ میکنی ،بعد میای پیش من مهرداد خان؟!
استاد لبخندی زد و گفت:
_شرمنده، خواستم برای شما حضوری خدمت برسم...
_دشمنت شرمنده...کار خوبی کردی اول به ریحانه خبر دادی...چون اگه اول به من میگفتی، من ظهر که میرفتم خونه و به ریحانه اطلاع میدادم، ریحانه همش غر میزد که چرا اول به خودش خبر ندادی و تا شب با من دعوا میکرد...شب هم که میومدیم خونه شما، یه دعوای مفصل با تو هم میکرد...
چشمام گرد شد...چی؟؟!
این دیگه چه حرفی بود آخهههه...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_هفت
#فصل_دوم
نشستم روی مبل کنار داداش سپهر....
بهم لبخند عمیقی زد...
منم مجبور بودم اون لبخند هاشونو با لبخندی تلخ جواب بدم....
چاره ای جز این نداشتم.....
مگه کسی گوشش بدهکار بود؟.
عمه خاتون نگاهی بهم کرد و گفت:
_ببین ریحانه جان...تو الان همسر نداری....از اولشم معلوم بود اون پسره به درد تو نمیخوره....اصلا به ادم نگاه نمیکرد....انگار عقب موندهبود....
ناراحت شدم....چون داشت درباره مهردادم اون حرفا رو میزد....
_حرفتون چیه عمه جان
سکوت کرد و با جدیت گفت:
_الان تو دو تا خواستگار داری....
با تعجب بهش گفتم:
_یعنی شما پسر معاون شرکت رو هم به عنوان خواستگار حساب میکنید؟من هیچ وقت باهاش...
حرفمو برید و گفت:
_پسرم مسعود...
با تعجب فقط نگاه کردم...
پسرعمه مسعود رفته بود توی حیاط تا سیگار بکشه...
خداروشکر کردم که اون حرفا رو نمی شنید....
عمه خاتون ادامه داد:
_البته اینو میدونم که ازدواجت با شاهرخ، زندگی همه تونو متحول میکنه...
حتی آینده شرکت هاو کارخونه ها تون....
اما خواستم با وظیفم عمل کرده باشم و اگه تو دلت با شاهرخ نیست، با مسعود ازدواج کنی....
چه فرقی میکرد...
پسرعمه مسعود یا مهرداد....
اگه من با هرکسی به جز شاهرخ ازدواج میکردم، عاقبتش مثل مهرداد میشد....
داداش سپهر فورا گفت:
_عمه خاتون....ما که باعث افتخارمونه مسعود با ریحانه ازدواج کنه....ولی به خاطر اوضاع کنونی شرکت ها، ازدواج ریحانه با شاهرخ، خیلی بهتره....
عمه خاتون با لبخند سری تکون داد و گفت:
_آره سپهر جان....منم همین فکرو میکنم....برای همین خیلی اصرار نمیکنم....
همون لحظه صدای آیفون بلند شد....
هاجر خانم رفت پشت ایفون و بلند گفت:
_مهمونا رسیدن...
داداش سپهر فورا بلند شد و منم بلافاصله بلند شدم تا برم توی اتاقم....
داداش یکهو گفت:
_نیازی نیست ریحانه جان....همینجا بشین....مراسم خودمونیه....
پوفی کشیدم و نشستم کنار نیلوفر
آهسته و با ذوق گفت:
_برات خیلی خوشحالم ریحانه....
بی تفاوت، نگاه ازش گرفتم....
از چی خوشحال بود؟
از بدبختی من یا به رونق رسیدن کارخونه ها؟؟؟
حالم عجیب بد بود....
مهمانها وارد خونه شدن و با همه شون سلام و احوالپرسی کردیم....
دلم نمیخواست چشمم به شاهرخ بیفته برای همین اصلا نگاهش نکردم....
جلو اومد و گفت:
_سلام ریحانه خانم...
بی اراده نگاهش بهش افتاد....
تیپ خیلی باکلاسی زده بود....
خیلی خوشگل شده بود....خیلی به خودش می رسید...
اما باز هم نمیتونست توی دلم جا بگیره.....
جواب سلامشو خیلی عادی دادم و همه نشستن...
خانواده عموی شاهرخ اومده بودن...
واقعا برام سوال بود که چرا پدر و مادر شاهرخ نیومدن؟
شنیده بودم که خواهر شاهرخ به تازگی زایمان کرده و اونا نتونستن بیان ایران....
اما کاش یکی شون میومد....
شاهرخ رو به روم نشسته بود....
اصلا بهش نگاه نکردم....نیلوفر زد به شونم و آهسته گفت:
_آقا شاهرخ عجب تیپی زده ریحانه....نگاه کن...
با چشم غره بهش گفتم:
_ولم کن نیلوفر....اون همیشه همینجوریه.....الکی بهش امتیاز نده....
زن عموی شاهرخ ازم چشم بر نمیداشت....
در اصل همه نگاه ها سمت من بود....
داداش خوش آمد گویی میکرد....
عموی شاهرخ گفت:
_خب آقا سپهر....ما چند ماه پیش مزاحم شده بودیم برای امر خیر....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه_و_هفت
#فصل_سوم
پوفی کشیدم و گفتم:
_بیچاره اون شهر یا کشوری که شاهش تو باشی...
سرشو کج کرد و آهسته پرسید:
_قلب تو چی؟؟!
سکوت کردم.....
_شاهرخ....الان میخوایی اسم دخترمونو بذاری شینا؟
لبخندی زد و گفت:
_آره...چطور مگه
_آخه به اسم مهبد نمیخوره....
با تعجب پرسید:
_اصلا چه اصراریه که حتما بذاری مهبد؟؟ عوضش کن ریحانه....
با عصبانیت گفتم:
_من از زمانی که یادم میاد، دلم میخواست خدا یه پسر بهم بده که اسمشو بذارم مهبد....
بهم نگاه میکرد و هیچی نگفت....
رفتم توی پذیرایی تا از زهرا که توی اتاقش بود، سری بزنم....
از صبح تا شب بیرون بودیم و اون بیچاره مثل یک زندانی، توی اتاق بود....
دلم میخواست شاهرخ رو راضی کنم تا اجازه بده زهرا برگرده...
وگرنه فراریش میدادم....
بعد از تقه ای که به در زدم، وارد اتاق شدم....
سرشو روی پاهاش گذاشته بود و انگار داشت گریه میکرد...
با نگرانی جلو رفتم و پرسیدم:
_چیشده عزیزم؟
سرشو بالا آورد و با چشمای پر از اشک نگاهم کرد..
_ریحانه ازت خواهش میکنم برام خواهری کن و کمکم کن تا برگردم تهران....باور کن خانوادم از این بی خبری دق میکنن ریحانه...
نشستم روی زمین و گفتم:
_چشم زهرا جان....
نگاهی به دور و بر انداختم و آهسته گفتم:
_اگه مخالفت کرد، خودم کمکت میکنم تا فرار کنی...
چشماش گرد شد....اما برق امیدواری توی چشماش زده شد...
_الانم میگم شامتو برات ییارن....
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم....
شاهرخ رو صدا زدم که بیاد توی حیاط....
نشستم پشت میز زیر آلاچیق و شاهرخ هم رو به روم نشست...
_جانم ریحانه....
_شاهرخ بذار زهرا برگرده....لطفا.....ازت خواهش میکنم
اخمهاشو در هم کشید و گفت:
_این همه راه منو از داخل خونه کشوندی اینجا که اینو بهم بگی؟؟؟
ملتمسانه گفتم:
_شاهرخ تو یه خاطر اون حرفی که من زدم، زهرا رو دزدیدی؟؟؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
_من اشتباه کردم...دروغ گفتم....اصلا ریحانه غلط کرد...تو تنها کسی هستی که من عاشقشم...من شخصی به نام مهرداد نمیشناسم....اصلا برام مهم نیست که در گذشته چه اتفاقاتی رخ داده... تو پدر بچه هامی...عزیزمی....
واقعا بهش التماس میکردم......
داشت با لذت به اعترافای دروغینم گوش میداد و لبخند میزد....
شاهرخ تنها کسی بود که باعث میشد غرورم شکسته بشه.....
مجبور بودم برخلاف قلبم حرف بزنم تا زهرا رو برگردونه....
با لبخند گفت:
_پس چرا اصرار میکنی اون دخترو برگردونم؟
_چون دلتنگ خانوادشه....نگرانش هستن....
اخمی کرد و گفت:
_نمیشه ریحانه جان....
اینو گفت و از جاش بلند شد....
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم....
مجبور شدم راه حل خودمو اجرایی کنم....فراریش بدم....
❃| @havaye_zohoor |❃