eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اخمی کرد و گفت: _من آدمی نیستم که به راحتی از خواسته هام بگذرم... با عصبانیت فریاد کشیدم: _ پس تقصیر من چیه که باید زندگی من و داداشم نابود بشه؟؟ لبخندی زد و آهسته گفت: _تقصیر تو اینه که توی دلم نشستی اخمی کردم و گفتم: _برو کشور خودت.... اونجا دختر های زیادی هستن که میتونن خوشبختت کنن... بغض کردم و با صدای لرزان گفتم: _من نمیتونم همسر خوبی برات باشم...ازت خواهش میکنم دست از سر شرکت های سپهر بردار...تو مشکلت با منه، چیکار به اون داری؟؟ اخمی کرد و از جاش بلند شد... رفت پشت پنجره و خیابون ها رو تماشا میکرد.... _بعد از چند ثانیه برگشت و با عصبانیت بهم گفت: _سپهر بدعهدی کرد...باید این بلا سرش بیاد فریاد زدم: _آخه چرا؟ _چون قرار بود تو با من ازدواج کنی....چون من اومده بودم خواستگاریت و همه چی تموم شده بود...چون از سپهر جواب مثبت رو گرفته بودم...من اگه جواب قطعی رو نمیگرفتم،هیچ وقت برای سفر کاری نمیرفتم انگلیس...من خیالم از تو راحت شده بود...مطمئن شده بودم تو همسرم میشی... اما وقتی برگشتم.... ادامه نداد...نفس عمیقی کشید و با عصبانیت برگشت پشت میزش نشست... خودش رو با چندتا پرونده سرگرم کرد... این بار اشکهام جاری شد... رفتم جلوی میزش ایستادم و دستمو گذاشتم روی پرونده های روی میزش تا نتونه اونا رو بخونه... نگاهشو بالا آورد با گریه نالیدم: _داداش سپهرم همه ی اون کار ها رو بخاطر من انجام داد...من بهش گفتم اون جوابو بهت بده...تو از اصلا میدونی من چندسالمه؟میدونی خودت چندسالته؟درباره من چی فکر کردی؟ ازجاش بلند شد و بهم نگاه کرد _توی ازدواج، سن و سال اصلا مهم نیست ریحانه....من خوشبختت میکنم...از اون پسره جدا شو...بهترین زندگی رو برات میسازم... کل این شرکت رو به نام تو میزنم...هرچقدر پول و ثروت بخوایی بهت میدم...مهریه ات رو هرچقدر بخوایی،چشم بسته قبول میکنم...فقط با من باش ریحانه... حالم داشت از حرفاش بهم میخورد... کیفمو برداشتمو رفتم سمت درب خروجی... با عصبانیت بهش گفتم: _هر کاری دلت میخواد انجام بده...اما من از همسرم جدا نمیشم...دوستش دارم... فورا اومد سمتم و باخشم بهم گفت: _ریحانه...کاری نکن چشمم رو روی عشقم به تو ببندم و کاری کنم کل ثروت تو و برادرت از بین بره...یک ماه به سپهر مهلت دادم تمام پولمو بهم پس بده...توی این یک ماه فرصت داری تصمیمت رو بگیری...اگه بر خلاف میل من تصمیم بگیری، به زودی شاهد اتفاقات ناگواری میشی که شاید تحمل دیدنشونو نداشته باشی.. اینو گفت و در اتاقشو باز کرد... سکوت کرده بودم... بغض کرده بودم... اشک توی چشمام حلقه زده بود. توی چشماش زل زده بودم و بی صدا اشک می ریختم... بهم نگاهی انداخت و لبخندی زد... صورتشو بهم نزدیک کرد و آهسته لب زد: _فکراتو بکن...تصمیم عاقلانه بگیر...الانم بیشتر از این با مروارید های روی گونه ات دل منو آتیش نزن...تحملشو ندارم... با گریه گفتم: _شاهرخ حالم ازت بهم میخوره... اینو گفتم و فورا از اتاقش بیرون رفتم... سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ سوار ماشینم شدم و تا خونمون،فقط گریه میکردم... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اشک توی چشمام جمع شد..... ریحانه باید زجر میکشید و حرفی نمیزد.... نیلوفر یکهو پرسید: _سپهرجان، به آقا شاهرخ درباره طلاق ریحانه چیزی گفتی؟؟ سپهر لبخندی زد و گفت: _شاهرخ خودش همه رو میدونست....اون واقعا عاشق ریحانه اس.... چقدر از این کلمه بدم میومد.... عشق... یک واژه ی نامفهوم برای ریحانه بود.... نیلوفر با ذوق و شوق گفت: _پس باید به هاجر خانم بگم خونه رو حسابی برق بندازه.... سپهر گفت: _فردا شب با عمو و خانواده ش میان خواستگاری و تعیین زمان عقد... شاهرخ گفته که یه بار خواستگاری اومدن و کافیه... اینبار میان خواستگاری که برای مراسم عقد برنامه ریزی کنیم‌.‌.. نیلوفر با خنده بهم گفت: _ریحانه باورت میشه؟ داری عروس مهرابی ها میشی... بی حوصله نگاه ازش گرفتم... از جام بلند شدم که سپهر گفت: _کجا ریحانه جان؟ _میرم خونه... نگاهی بهم کرد و گفت: _برای فرداشب با نیلوفر برین خرید....اگه پول کم آوردی بهم بگو برات واریز کنم _ممنون داداش...خودم پول دارم... _پس وایسا نهار بخوریم بعد باهم بریم خرید ریحانه جان.... نگاهم برگشت سمت نیلوفر... نهارمونو که خوردیم، رفتیم خرید و همه ی فروشگاه ها رو گشتیم.... شب شده بود و حسابی خسته بودم.... اومدم خونه و هاجر خانم خرید ها رو از دستم گرفت و برد طبقه بالا.... هنوز داشتم کفش اامو در میاوردم که زهرا دوباره زنگ زد... گوشیو فورا جواب دادم و گفتم: _سلام...جانم زهرا _سلام ریحانه....چرا موبایلتو جواب نمیدی آخه دختر؟ _ببخشید...نتونستم....حال مهرداد چطوره... نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: _خداروشکر به هوش اومده....ولی.... _ولی چی زهرا؟؟؟؟اتفاقی افتاده؟ با گریه گفت: _حافظه شو از دست داده ریحانه....هیچ کس رو نمیشناسه.....حتی مامانمو... همون دم در پذیرایی، محکم خوردم زمین.... سرمو چسبوندم به دیوار و با گریه بلند فریاد کشیدم: _خدا لعنتت کنه شااهرخ... زهرا با گریه گفت: _ریحانه آروم باش....پزشکش گفته چیز هایی رو بهش بگین یا بهش نشون بدین تا حافظه اش برگرده....ریحانه بیا با مهرداد صحبت کن....کمکش کن حافظه شو بدست بیاره... چشمامو محکم بستم و گفتم: _فردا بیام بیمارستان؟ _آره...منتظرتم ریحانه... تلفنو قطع کردم و همون لحظه هاجر خانم با نگرانی اومد و پرسید: _چیشده خانم؟ به سختی از جام بلند شدم و با چشمان پر از اشک گفتم: _تا لحظه ای که زنده ام، روزی هزار بار آرزوی مرگ شاهرخ رو میکنم... رفتم توی اتاقم و فقط خوابیدم... صبح ساعت ده از خواب بلند شدم و خیلی زود رفتم بیمارستان.... سعی کردم لباسایی بپوشم که مهرداد همیشه سفارش میکرد.... وارد بیمارستان شدم که زهرا سریع اومد جلو و با چشمان پر از اشک گفت: _دیدی چه خاکی توی سرمون شد ریحانه؟؟؟ _آروم باش زهرا....خداکنه که حافظه اش برگرده.... با هم رفتیم سمت اتاق مهرداد... خانواده اش داخل اتاق بودن... تقه ای به در زدیم وارد اتاق شدیم... همه نگاه ها برگشت سمت من... حتی مهرداد... به همه سلام کردم و جلو رفتم.... پدر مهرداد خطاب به مهرداد گفت: _پسرم...این دختر ، همسرت بوده... مهرداد با تعجب بهم نگاه کرد... با بغض بهش گفتم: _مهرداد....منو شناختی؟؟ریحانه ام... فقط بهم نگاه میکرد و اصلا حرفی نمیزد... مادر مهرداد با نگرانی گفت: _ریحانه جان...ما شما رو تنها میذاریم...سعی کن از خاطراتتون بگی ...شاید یادش اومد... باشه ای گفتم و همه از اتاق بیرون رفتن... به مهرداد نگاهی کردم و گفتم: _مهرداد....واقعا منو نشناختی؟؟؟ من دانشجوت بودم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ رفتم سر میز صبحانه...شاهرخ بهم لبخندی زد و گفت: _امروز میگم وسایل سیسمونی بچه هامونو بیارن شمال... بی حوصله بهش نگاه کردم و گفتم: _شاهرخ تورو خدا منو برگردون تهران...اصلا برای چی منو آوردی اینجا؟؟؟ _آوردمت یکم حال و هوات عوض بشه...اون دختره سوفیا ، اعصاب هر دومونو خورد کرده بود.... با بغض نالیدم: _پس حداقل به داداشم خبر بده....اگه به موبایل خاموشم زنگ بزنه، حتما نگران میشه.... جرعه ای از نسکافه شو نوشید و گفت: _نگران نباش عزیزم....بهش خبر دادم.... نگاهی به پوران خانم انداختم که داشت خودشو با ظرفای داخل سینک سرگرم میکرد تا صحبت من و شاهرخ رو تماما بشنوه.... پوفی کشیدم و جسورانه گفتم: _کاش هاجر خانم رو بیاری اینجا...توی این دوماه آخر واقعا به وجودش نیاز دارم.... شاهرخ نگاهی به پوران خانم انداخت و با تعجب گفت: _پوران خانم که هست....برای چی اونو از تهران بکشونی شمال؟؟ همون لحظه پوران خانم با ناراحتی گفت: _خانم من بهتون خدمت میکنم‌...دخترمم امروز میفرستم خونه مون‌....فقط خواهش میکنم منو بیکار نکنید.... نسکافه مو نوشیدم و گفتم: _ممنون پوران خانم...اما به وجود شما احتیاجی ندارم.... شاهرخ که نگرانی پوران خانم رو دید، با خونسردی بهم گفت: _بعدا دربارش صحبت کنیم عزیزم....الانم که صبحانه خوردی، آماده شو تا بریم بیرون.... سکوت کردم و مشغول خوردن صبحانه شدم.... بعدش هم آماده شدم و همراه شاهرخ رفتیم بیرون.... لب ساحل قدم میزدیم و به دریای آبی رنگی که مواج بود، خیره شده بودم.... خیلی خلوت بود و هیچکس به جز ما ، اونجا نبود.... آفتاب گرمی بود و صورتم رو نوازش میکرد.... کفشامو درآوردم وکمی جلو تر رفتم.... آب به پاهام میخورد و خنکای دلنشینی داشت... شکمم خیلی بزرگ شده بود و نمیتونستم بشینم.... از طرفی دلم میخواستم دستهامم سردی آب رو احساس کنن... به شاهرخ نگاه کردم و ملتمسانه گفتم: _شاهرخ لطفا روی دستام آب بریز.... عینک دودیشو گذاشت روی موهاش و با خنده گفت: _چشم...ولی دو ماه دیگه راحت میشی... و بعد هم نشست و دستاشو پر از آب کرد..... از جاش بلند شد و گفت: _دستاتو بیار جلو.... دستامو جلو بردم و روشون آب ریخت.... آب،خیلی سرد بود.... از حس خوبی که خنکای آب بهم میداد ،لبخندی زدم.... دستامو گرفت و عاشقانه نگاهم کرد.... _ریحانه.....دوستت دارم... سرمو پایین انداختم و سکوت رو ترجیح دادم.... دستامو رها کرد و کنارم ایستاد.... به دور دست ها اشاره کرد و گفت: _هیچوقت دوست داشتی بدونی اونطرف‌ چه خبره؟؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: _نه....همیشه سعی کردم توی زندگیم به چیز هایی فکر کنم که جوابی داره....از سوالایی که رسیدن به جوابش ممکنه سالها طول بکشه، متنفرم.... با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: _پس همیشه دوست داشتی همه چیز برات فراهم باشه.... عینک آفتابیمو گذاشتم روی شالم و با لبخند گفتم: _شاید... زیرکانه گفت: _برای همینه که مردی نصیبت شده که میتونه همه چیز رو برات فراهم کنه.... با تعجب بهش نگاه کردم.... داشت لبخند میزد... _شاهرخ طوری حرف نزن که انگار من یه دختر فقیر بودم و تو با ازدواج با من، لطف بزرگی در حقم کردی‌‌‌.‌... بلند زد زیر خنده و گفت: _تو اینجوری برداشت میکنی؟ با غر جواب دادم: _منظورت دقیقا همین بود....من تا قبل از ازدواج با تو هم بهترین امکانات رو داشتم...پس منت سر من نذار..‌. با خنده گفت: _من که بار ها و بارها بهت گفتم حاضرم تمام ثروتم رو برات بدم .... بدون توجه به حرفش، شروع کردم به راه رفتن.... قدم گذاشتن روی ماسه های داغ ، خیلی جذاب بود.... _ریحانه کفشاتو بپوش...بچه هام اذیت میشن.... با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم.... _پاهای من چه ربطی به بچه های تو داره؟ شونه ای بالا انداخت و با لبخند گفت: _بلاخره مادرشونی دیگه... و با جدیت ادامه داد: _بهتره برگردیم،الان دو ساعته که اینجاییم...خسته میشی عزیزم... راست میگفت....حسابی خسته شده بودم....اما دلم نمیخواست برم توی اون ویلا.... در واقع زندان.... به اجبار کفشامو پوشیدم و رفتیم سمت ماشین... _خب... کجا بریم ریحانه جان؟ _نمیدونم...هرجا... ❃| @havaye_zohoor |❃