eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ از جام بلند شدم و رفتم پشت در ایستادم... صدای استاد بود...داشت قرآن میخوند...اما چقدر خوش صدا بود... چقدر دلنشین قرآن میخوند، کلمات عربی رو با آهنگ زیبایی تلاوت میکرد... دلم میخواست صداشون رو واضح تر بشنوم. شالم رو سرم کردم هرچند چیزی رو نمی پوشوند چون موهام بلند بود... در اتاق رو آهسته باز کردم و آروم قدم بر میداشتم... استاد پشتش به من بود و اینقدر محو قرآن خوندن شده بود که متوجه حضور من نشد... اما قرآن بسته بود، پس چجوری میخوند؟ ترسیدم منو ببینه برای همین فورا برگشتم توی اتاق... شالم رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم... ساعت ۱۱ شب بود. چشمام رو بستم و خوابیدم... چند ساعتی گذشته بود... با صدایی از خواب بیدار شدم صدای اذان بود... اما احساس کردم صدا بیش از حد به من نزدیکه... از جام بلند شد، وقتی کمی دقت کردم،متوجه شدم صدا از پشت در اتاقه. موهامو مرتب کردم و درو باز کردم. صدای اذان از داخل موبایل پشت در بود. عصبانی شدم وخم شدم و موبایل رو برداشتم و ایستادم. باهاش کلنجار رفته بودم ،میخواستم قطعش کنم اما نمیدونستم چجوری قطع میشه همون لحظه استاد در حالیکه وضو گرفته بود و داشت دست و صورتش رو با حوله خشک میکرد، از روبه رو ظاهر شد. تا سرم رو بالا آوردم متوجه شدم داره نگام میکنه. یادم اومد شال سرم نیست و این لباس... یکهو با ترس و عجله پریدم توی اتاق و درو محکم بستم... صدای اذان قطع شده بود اما من گند زده بودم. پشت در نشستم و محکم زدم روی پیشونیم. استاد اومد پشت درب و آهسته گفت: _میشه لطف کنید موبایلمو بدین؟ از خجالت هیچی نگفتم... خنده ای کرد و گفت: _موبایلمو گذاشتم پشت در تا برای نماز صبح بیدارتون کنم. آهسته درو باز کردم و از لای در بطوریکه فقط دستم دیده میشد،موبایل استاد رو بهش دادم و محکم درو بستم..... شالم رو سرم کردم و آهسته از اتاق بیرون اومدم... استاد سجاده پهن کرده بود و داشت نماز میخوند... بعد از اینکه وضو گرفتم، داشتم برمیگشتم سمت اتاق که استاد صدام زد: _ریحانه خانم _بله _نمازتون رو نمی خونید؟ _میخونم اما.... حرفمو برید و گفت: _سجاده و چادر توی کشوی کمد اتاقه سری به نشانه تایید تکون دادم و رفتم توی اتاق... سجاده رو پهن کردم و چادر سفید رو سرم کردم. اما مشکل بزرگ اینجا بود که من نماز خوندن یاد نداشتم. با موبایلم توی گوگل نماز صبح رو سرچ کردم و به سختی تونستم نماز صبح رو بخونم... بعد از اینکه نمازم تموم شد، به یاد مامانم، به مدت چند دقیقه سرم رو گذاشتم روی مهر و سجده کردم ... چند دقیقه ای طول کشید و بعد از اینکه سرم رو از روی مهر برداشتم، تصمیم گرفتم سجاده رو جمع کنم... بعد از اینکه سجاده رو جمع کردم، روی تخت دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد... صبح با صدای در زدن از خواب بیدار شدم... آهسته در اتاق رو باز کردم‌... انگار کسی داشت در پذیرایی رو میکوبید. شالم رو سرم کردم و رفتم پشت در. آهسته گفتم: _بله؟ _ریحانه جون منم زهرا... درو بازکردم و با لبخند وارد خونه شد... یک سینی بزرگ هم که توش صبحانه چیده شده بود، دستش بود‌. نگاهی به خونه انداخت و گفت: _داداش کجاست؟ منم با تعجب نگاهی به خونه انداختم...نبود... _نمیدونم ... همون لحظه کلید داخل قفل انداخته شد و استاد اومد داخل.... سریع موهامو جمع و جور کردم هرچند فایده ای نداشت... استاد سلامی کرد و رفت سراغ سینی صبحانه،معلوم میشد خیلی شکمو هست...امابه اندام متناسبش نمیخورد شکمو باشه... بفرمایی به من گفت و خودش مشغول خوردن شد... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ از بودن با شیدا لذت می بردم... خواهرم بود....امینم‌بود....خیلی بهم کمک کرده بود... یک ساعت گذشت و توی این مدت، فقط پرستار ها داخل اتاق میومدن و حالمو میپرسیدن... هیچکس دیگه ای وارد اتاق نشد... همچنان داشتم با شیدا صحبت میکردم که یکهو تقه ای به در زده شد... نگاه هردومون چرخید سمت در... در باز شد و داداش سپهر به همراه شاهرخ وارد اتاق شدند.... تا چشمم به شاهرخ افتاد، تمام وجودم لرزید... دسته گل بزرگی گرفته بود... کت و شلوار مشکی با پیراهن براق سرمه ای و کروات همرنگ با لباساش پوشیده بود... فورا اخم کردم و نگاه ازش گرفتم... لبخندی روی لب داشت که امیدوار بودم آخرین لبخند زندگیش باشه.... داداش سپهرم که از اون خوشحال تر بود... اصلا داداش هروقت شاهرخ رو می دید، گل از گلش می شکفت... درست برخلاف من.... دسته گل رو گذاشت روی میز و جلو اومد و با لبخند گفت: _سلام ریحانه خانم...حالتون خوبه؟ با اخم بهش نگاه کردم و جوابشو ندادم.... میدونستم جلوی سپهر داره نقش بازی میکنه....وگرنه این اولین بار بود که اسم من رو با صفت خانم میگفت.... همیشه خودشو صمیمی میگرفت و منو ریحانه وعزیزم و ریحانه جان صدا میزد.... داداش سپهر بهم اخم کرد مجبور شدم جواب سلامشو بدم.... از اینکه روی اعصابم راه میرفت، انگار خوشحال بود.... داداش سپهر با لبخند گفت: _زحمت کشیدی شاهرخ جان....راضی به زحمتت نبودیم... لبخند مسخره ای زد و گفت: _اختیار داری سپهر جان...ما که غریبه نیستیم... برای اینکه ضایعش کنم، فورا گفتم: _ممکنه بفرمایید دقیقا چه نسبتی با ما دارین؟ یجوری میگید غریبه نیستید که انگار با ما فامیل تشریف دارین... داداش عصبانی شده بود.... گفت: _البته ریحانه جان شوخی میکنه... شیدا زد به شونم و با اشاره بهم گفت که ساکت باشم... موبایل داداش سپهر زنگ خورد و فورا رفت بیرون تا صحبت کنه... نگاهم به داداش بود که از اتاق بیرون رفت... یکهو شاهرخ خطاب به شیدا گفت: _ببخشید،ممکنه ما رو تنها بذارید؟ شیدا که مثل من از شاهرخ متنفر شده بود، جوابشو نداد... سوالی به من نگاه کرد..‌. فورا گفتم: _نه ، لازم نیست بری بیرون شیدا جان ... شاهرخ با جدیت گفت: _شیدا خانم، لطفا تشریف ببرید بیرون... شیدا بیچاره از ترس، باشه ی ضعیفی گفت و با تردید از اتاق خارج شد و درو بست... من موندم و شاهرخ... لبخند عمیقی بهم زد و آهسته پرسید: _حال همسر آیندم چطوره؟ اخمام رفت توی هم... با عصبانیت گفتم: _شتر در خواب بیند پنبه دانه... مرموزانه لبخندی زد و گفت: _عههه؟اینجوریه ریحانه خانم؟ مکثی کرد و ادامه داد: _مثل اینکه فراموش کردی که چه کسی باعث شد از اون پسره جدا بشی.... ریحانه...من تا تهش هستم...تا تو رو پای سفره عقد نکشونم و بله رو ازت نگیرم، دست برنمیدارم... حتی اگه خودتو بکشی‌‌‌.... فقط بهش نگاه میکردم....به حرف هایی که میزد، اطمینان داشت.... هیچ کاری ازش بعید نبود... نشست روی صندلی کنار تختم .... سرشو جلو آورد و آهسته گفت: _به محض اینکه از بیمارستان مرخص بشی، میریم محضر...خطبه رو میخونیم... دور از چشم همه.... بعد از اینکه سه ماهت تموم شد،یه خواستگاری نمایشی انجام میدیم و بعدش هم عقد میکنیم..... حالم از حرفاش به هم میخورد.‌‌‌.. برای خودش بریده بود و دوخته بود..... منم که اصلا حق نظر دادن نداشتم.... با غر گفتم: _چرا میخوایی منو زجر بدی شاهرخ؟ نمیذاری توی این سه ماه ، به حال خودم باشم؟ ولم کن شاهرخ.....تا این سه ماه تموم نشه، حق نداری به من و زندگیم نزدیک بشی.... وگرنه داغ ریحانه رو روی دلت میذارم شاهرخ.... اخمهاش سخت در هم فرو رفت.... از جاش بلند شد و گفت: _ داری تند میری دخترخانم....فکر کردی شاهرخ تو رو به حال خودت رها کرده؟تو هر جایی که بری، شاهرخ و آدماش، زودتر از تو اونجان‌‌‌‌‌... تو دانشگاه و بازار و کلاس ورزش و هرجای دیگه ای که بری، برات مراقب گذاشتم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نمیدونستم الان باید اشک بریزم یا با عصبانیت، باهاش حرف بزنم.... پوران خانم آهسته گفت: _خانم صبحانه تون آماده اس... لبهامو محکم فشردم و رفتم توی آشپزخونه.... پشت میز نشستم و لقمه ای گذاشتم توی دهانم.... شاهرخ هم اومد کنار میز نشست.... اصلا بهش نگاه نکردم... _ریحانه جان.... نگاهم پایین بود و نمیخواستم به هیچ وجه سرمو بالا بیارم...‌ باید بهش ثابت میکردم که من ، ریحانه ی مظلوم گذشته نیستم‌.‌... اومد جلوتر و به میز نزدیکتر شد... _حال بچه هام چطوره؟ و باز هم جوابشو ندادم.... _ریحانه بهم نگاه کن.... پوران داشت خانم هاج و واج به ما نگاه میکرد....بهش نگاه کردم و گفتم: _میشه یه لیوان چای بیاری؟ دستپاچه گفت: _چشم الان.... و بعد از مکثی ادامه داد: _براتون شیر میارم....بهتره.... سری به نشانه تایید تکون دادم و دوباره مشغول خوردن صبحانه شدم‌‌.‌.‌. _میخوایی بریم ساحل قدم بزنیم؟ و باز هم سکوت.... وقتی ناراحتی منو دید، با خنده پرسید: _الان مثلا قهرکردی؟؟؟؟خداکنه اخلاق دخترم شبیه تو نشه... فقط میخواستم یک جوری شاهرخ رو عصبانی کنم.....یکهو توی ذهنم جرقه ای زده شد..‌‌ شاهرخ که سکوت منو دید، از جاش بلند شد تا از پذیرایی بیرون بره.... همون لحظه خطاب به پوران خانم گفتم: _پوران خانم...آرایشگاه زنانه نزدیک به اینجا سراغ داری؟ با لبخند گفت: _بله خانم....یکی هست که اتفاقا به اینجا نزدیکه....اگه بخوایید براتون وقت میگیرم...فقط شما بفرمایید برای چه کاری میخوایید تشریف ببرید... با جدیت گفتم: _میخوام موهامو از ته کوتاه کنم....خیلی بلنده و جلوی رشد بچه هامو میگیره.... پوران خانم با تعجب بهم خیره شد‌... میدونستم شاهرخ نسبت به موهای من خیلی خیلی حساسه و هروقت درباره کوتاه کردن موهام صحبت میکردم، اصلا بهم اجازه نمیداد و همش میگفت: _خوشگلی یک دختر، به موهاشه.... شاهرخ که داشت از آشپزخونه بیرون میرفت، با شنیدن این حرفم ، فورا برگشت توی آشپزخونه و با عصبانیت سرم داد کشید: _ریحانه حق نداری به موهات دست بزنی! با اخم بهش نگاه کردم و پرسیدم: _ببخشید شما؟؟ _ریحانه مسخره بازی در نیار....اگه موهاتو کوتاه کنی، عواقب کارت با خودته.... با خونسردی گفتم: _باشه عیبی نداره، من موهامو کوتاه میکنم....بعدش هر کاری دلت خواست انجام بده.... ❃| @havaye_zohoor |❃