eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ سپهر ادامه داد: _منظورم عقاید خانوادگیشه....از طرز لباس پوشیدن خانوادش مشخص بود... حرفشو بریدم و گفتم: _داداش...من راضیم _خیلی خوبه...اما اینو بدون هنوز اولشه... فورا از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها که داداش گفت: _به مهرداد خبر بده تا در جریان زمان عروسی ما باشه... سری به نشانه تایید تکون دادم و دوان دوان خودم رو به اتاقم رسوندم درب اتاقمو بستم و از داخل، قفلش کردم پشت در نشستم و شروع کردم به گریه کردن نمیدونستم اول برا چی گریه کنم... برا مظلومیتم....برا تنهاییم...برای تهدید های شاهرخ...یا برای فداکاری های بی دریغ استاد... همون لحظه موبایلم زنگ خورد... شیدا بود...جواب دادم و گفتم: _جانم شیدا _سلام دختر خوب، کجایی؟ _سلام، خونه ام _برا امتحان خوندی؟ _امتحان چی؟ _ای بابا، امتحانی که استاد رادمهر قراره فردا بگیرن دیگههه با تعجب پرسیدم: _چی داری میگی شیدا!؟ _ریحانه ،استاد امروز خودش گفت دیگه...چرا اینجوری شدی تو دخترر _باور کن من نشنیدم بلاخره تماس رو قطع کردم و رفتم پایین... نیلوفر داشت آماده میشد بره بیرون پرسیدم: _کجا میری نیلوفر؟ _دارم میرم مزون لباس عروس، امروز قرار دارم _میشه منم باهات بیام؟ لبخندی زد و گفت: _چرا که نه؟!عروس خانم آینده، سریع حاضر شو توی ماشین منتظرتم... فورا برگشتم توی اتاقم و آماده شدم و همراه نیلوفر رفتیم مزون... لباس عروس های قشنگی داشت... همه گرون قیمت و باکلاس . من از دیدن این همه لباس عروس یکجا به وجد اومدم بطوریکه از ته دل آرزو کردم به زودی من هم لباس عروس به تن کنم. یکهو به یاد استاد افتادم... سریع آرزوم رو نصفه و نیمه قورت دادم... سکوت کردم و به همراه نیلوفر بین مانکن های لباس عروس قدم میزدیم... بعد از یک ساعت، نیلوفر بلاخره یک لباس عروس خوشگل پسندید و رفت توی اتاق پرو تا اونو امتحان کنه... بعد از پنج دقیقه درو باز کرد ... لباس عروس خیلی بهش میومد...از شادی، جیغ خفیفی کشیدم و پریدم توی بغلش... لبخندی زد و پرسید: _چطوره؟ _عالیه نیلوفررر _پس همینو بگیرم؟؟! _آرهه حتماااا خلاصه نیلوفر اون لباس عروس خوشگل رو انتخاب کرد و مقداری بیعانه به فروشنده مزون پرداخت کرد ... از مزون بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. همون لحظه مادر نیلوفر به موبایلش زنگ زد و نیلوفر مشغول صحبت با مادرش شد... من هم داشتم از پنجره به خیابونها نگاه میکردم... یکهو یادم اومد فردا امتحان داریم و من هیچی نخوندم... از طرفی باید فردا با وضع مناسبی میرفتم دانشگاه... یکهو جرقه ای توی ذهنم زده شد. اینکه روسری بلندی بخرم تا همه ی موهامو بپوشونه... به محض اینکه نیلوفر موبایلشو قطع کرد، خطاب بهش گفتم: _نیلوفر _جونم عزیزم _میشه منو به جایی ببری که میگم؟ _آره عزیزمم، کجا بریم؟ _بریم یک پاساژ _خرید داری عزیزم؟! _آره، منو می بری؟! _البته...چرا که نه... خوشحال شدم و منتظر شدم تا نقشه ام رو عملی کنم... رسیدیم یک پاساژ خیلی بزرگ که همه چیز توش پیدا میشد... توی آسانسور بودیم...خودم رو توی آینه برانداز کردم... استاد بهم گفته بود من ظاهر زیبایی دارم... خنده ام گرفت...اما نمیدونم چرا هر وقت به استاد فکر میکردم، فکر شاهرخ حالم رو دگرگون میکرد و اعصابم رو بهم می ریخت... درب آسانسور باز شد و من و نیلوفر از آسانسور بیرون اومدیم. چند قدمی راه رفتیم و به یک روسری فروشی رسیدیم... وارد مغازه شدیم و بعد از سلام کردن، خطاب به فروشنده گفتم: _ببخشید آقا، من یک روسری میخوام که بزرگ باشه،همچنین خوش رنگ هم باشه.... اون آقا بلافاصله گفت: _منطورتون روسری قواره بزرگه...بله ،روسری های زیادی هم داریم از توی قفسه های پشت سرش، چندتا روسری در آورد و داشت روی میز پهن میکرد... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ چه صحنه غم انگیزی بود.... رو به زهرا کردم و پرسیدم: _میتونم برم داخل؟ زهرا با گریه گفت: _آره...ولی قبلش باید لباساتو عوض کنی.... با پرستار ها هماهنگ کردم و بعد از اینکه لباس و کلاه بیمارستانی رو پوشیدم، تنهایی وارد اتاق شدم... در بسته شد... چقدر اتاق ساکت بود... بر خلاف بیرون اتاق.... چند قدمی جلو رفتم و رسیدم به تختش... از سه ماه پیش تا الان چقدر تغییر کرده بود.... سه ماه بود که ندیده بودمش.... سه ماه ازش دور بودم... اشک ها بی اراده می ریختند.... رفتم کنارش و عمیق بهش نگاه کردم.... توی کل مدتی که با هم بودیم، این بهترین و تنهاترین نگاهی بود که آرزوشو داشتم.... نگاهش کنم بدون اینکه ازش خجالت بکشم... بدون اینکه بهم لبخند بزنه و به شوخی بگه ریحانه بازم که زل زدی.... بدون اینکه هواسمو پرت کنه تا نگاهش نکنم... بدون اینکه خودشم توی چشمام عمیق نگاه کنه و بگه دوستت دارم.... من آرزو داشتم به مهردادم نگاه کنم بدون اینکه این اتفاقا بیفته... اما هیچ وقت نمیخواستم مهرداد بمیره.... نگاهی به پشت پنجره انداختم... مادر مهرداد و زهرا داشتند اشک می ریختند.... وقتی فرزند اول و پسر ارشد یک خانواده اینجوری بره توی کما، حال پدر و مادرش رو خیلی سخت میشه فهمید.... به مهرداد نگاه کردم.... باورم نمیشد الان کنارشم.... دلم میخواست براش پرپر بشم تا فقط یک بار دیگه لبخند بزنه... آهسته و با گریه زمزمه کردم: _سلام مهرداد... حالت خوبه؟؟منم ریحانه.... سکوت کرده بود....چرا جوابمو نمیداد؟ با بغض ادامه دادم: _تو رو به اون قرآنی که حفظش کردی قسم میدم برگرد.... بلند تر گریه کردم و ادامه دادم: _من که میدونم......خودت نمیخوایی که برگردی....ازت خواهش میکنم برگرد... پدر و مادرت دارن اشک می ریزن... زهرا و مهبد به تو احتیاج دارن.... مکثی کردم و با درد و غصه ادامه دادم: _خودم بیشتر از همه بهت محتاجم....نه به حضورت.....به وجودت... همینکه زنده باشی، برام کافیه مهرداد هنوزم ساکت بود... چرا چشماشو بسته بودن؟ شاید خودش بسته بود....اما مطمئن بودم داره صدامو میشنوه... اشک هام شروع به باریدن کردن... با گریه ادامه دادم: _مهرداد....ریحانه اومده....الان کنارتم....پاشو بهم لبخند بزن.... از اون لبخندایی که قند توی‌دل ریحانه آب میکرد.... پاشو باهام حرف بزن...حرفای‌عاشقانه....از همونایی که ریحانه رو عاشق تر میکرد.... پاشو مهرداد.... اگه تو بمیری، ریحانه هم میمیره.... بهش نزدیکتر شدم.... نمیدونستم الانم بهش نامحرمم یا نه... دستمو جلو بردم.... خواستم دستشو بگیرم اما ترسیدم.... از اینکه هواسم نباشه و یکی از همین سیم ها قطع بشه... اما باز دستمو به دستش نزدیکتر کردم و انگشتمو آهسته پشت دستش کشیدم... حس خیلی خوبی بود.... دست مهردادم رو دوباره لمس کرده بودم.... اما موقعیت خوبی نبود... انگشتمو بردم روی گونه اش و آهسته کشیدم... چرا مهردادم هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد.... این داشت عذابم میداد... با اکراه، از اتاق بیرون اومدم.... حالم خیلی بد بود... زهرا بغلم کرد و آهسته گفت: _ریحانه جانم....میدونم که عاشق مهردادی....اما شما الان دیگه بهش نامحرمی..... وقتی بهش دست میزنی، روحش اذیت میشه.... درست میگفت... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _دروغ نگو شاهرخ....تو همین الانشم یه همسر و بچه ی دیگه داری... اخمی کرد و گفت: _چند بار دیگه بگم اونا هیچ نسبتی با من ندارن؟! اشکم چکید روی گونم و گفتم: _من زندگیمو باختم....چاره ای جز تحمل تو ندارم... چشماشو ریز کرد و گفت: _مرد به خوشتیپی من دیده بودی ریحانه؟؟ عمیق توی صورتش خیره شدم.... دلم که میگفت ندیدم.... شاهرخ برخلاف باطن خبیثی که داشت، چهره ی جذاب و هیکل ورزیده ای داشت... طوری که دوست داشتم قدو قامت پسرم شبیه شاهرخ بشه...اما ذاتش نه...‌. نگاه ازش گرفتم و گفتم: _نه.... بلند تر از قبل خندید و گفت: _دیوونم میکنی ریحانه... بی تفاوت گفتم: _به نظرم انگلیسی ها همشون خوشگلن... خنده ی بلندی کرد و گفت: _منم جزوشونم دیگه...آره؟ پوفی کشیدم و گفتم: _ولی به خوشگلیت افتخار نکن....چون از تو خوشگلتر هم وجود داره... ابروهاشو در هم کشید و پرسید: _کی مثلا؟؟ _خودم... لبخند غلیظی زد و گفت: _اونکه صد البته.... مکثی کردم و با اخم گفتم: _شاهرخ به پوران خانم بگو دخترشو دیگه نیاره...وگرنه با من طرفه..‌. ابروشو بالا انداخت و گفت: _نمیشه که به مردم تهمت بزنی ریحانه جانم پوفی کشیدم و از جام بلند شدم... _کجا میری عزیزم؟ _برم از زهرا سر بزنم....منو حسابی خجالت زده ی زهرا کردی شاهرخ.... ازجاش بلند شد و اومد رو به روم جلوی در ایستاد و همونطوریکه دستش روی در بود، چشماشو ریز کرد و پرسید: _حالا قلب و روحت پیش کیه؟ عشقت کیه؟همسرت کیه؟ خواستم جوابشو با پررویی بدم و حسابی ضایعش کنم اما ترسیدم.... ترسیدم تا یه وقت دوباره عصبانی نشه... سرمو به سمت دیگه چرخوندم و آهسته گفتم: _تو... دستشو برد زیر چونم و سرمو چرخوند سمت خودش و با لبخند بهم گفت: _بهم بگو.... با تعجب بهش نگاه کردم.... _چیو... مرموزانه گفت: _اینکه من چه نسبتی باهات دارم... _شاهرخ بس کن دیگه....برو کنار میخوام برم بیرون... _تا نگی نمیذارم بری.... پوفی کشیدم و منتظر نگاهم کرد.... _ریحانه بگو.... این پا و اون پا کردم و مِن مِن کنان گفتم: _خب....تو.....همسرمی.... _همین؟؟؟! _شاهرخ میخوایی اذیتم کنی؟ اخماشو درهم کشید و گفت: _یعنی ابراز علاقه به شوهرت اینقدر برات سخته؟؟ من که عاشقتم هرروز بهت اینو میگم....اما نشد یه بارم تو بهم بگی که دوستت دارم....با اون پسره هم همین کارو میکردی؟ با ترس از اینکه یه وقت دوباره کینه نکنه، خودمو مجبور کردم و با دستپاچگی گفتم: _نه شاهرخ جان...همسر من تویی...من دوستت دارم....پدر بچه هامی.... ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کج کرد و با لبخند گفت: _سخت بود؟! فقط نگاهش کردم... از جلوی در کنار رفت...درو نیمه باز کرد و با همون لبخند گفت: _برو...ولی زود برگرد.... از دستش خیلی عصبانی بودم...بی تفاوت از کنارش گذشتم و رفتم توی پذیرایی... ❃| @havaye_zohoor |❃