eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شاهرخ نگاهش به من بود و چشم ازم بر نمیداشت... داداش گفت: _چیزی نشده ریحانه جان، بیرون منتظر باش... با اخم نگاهی به شاهرخ انداختم و به سپهر گفتم: چشم داداش... تا خواستم به سمت درب بچرخم، یکهو فکری به سرم زد و دوباره رو به هردوشون کردم و به سپهر گفت: _راستی داداش _جانم _مهرداد سلام رسوند داداش با نگرانی و ترس گفت: _سلامت باشه قیافه شاهرخ دیدنی شده بود...فکر کنم دلش میخواست خودشو خفه کنه... فورا از اتاق بیرون اومدم و تصمیم گرفتم برگردم خونه با آسانسور رفتم طبقه پارکینگ... وارد پارکینگ شدم. داشتم میرفتم سمت ماشین که یکهو صدایی از پشت سر گفت: _ریحانه با تعجب به پشت برگشتم...شاهرخ با سرعت سمتم دوید و رو به رو ایستاد... با عصبانیت گفت: _پس اسمش مهرداده، نه؟! با خشم گفتم: _آقا مزاحم نشو پوزخندی زد و گفت: _مثل اینکه هنوز منو نشناختی ریحانه...مطمئن باش نمیذارم دست هیچ مردی بهت برسه، تو باید با من ازدواج کنی داشتم از ترس قالب تهی میکردم، اما سعی کردم شجاعتم رو حفظ کنم، با جدیت گفتم: _گفتم که مزاحم نشو، وگرنه زنگ میزنم حراست... لبخندی از روی کینه زد و گفت: _بشین و تماشا کن... و فورا ازم دور شد... خیلی نگران بودم، اما باید شر اونو از سر استاد کم میکردم... برگشتم خونه ،ظهر شده بود... هاجر خانم فسنجون درست کرده بود... روی مبل دراز کشیدم و کمی بعد خوابم برد... ساعتی خواب بودم که با صدای نیلوفر و سپهر از خواب بیدار شدم... روی مبل، کمرم خشک شده بود... بلند شدم و کش و غوسی به کمرم دادم... رفتم سمت آشپز خونه... سپهر و نیلوفر داشتن نهار میخوردن و هاجر خانم داشت آشپز خونه رو مرتب میکرد... داداش تا منو دید، بالبخند گفت: _بیا پیش خودم بشین خواهر گلم لبخندی زدم و کنارش نشستم نیلوفر با خنده گفت: _متاهلی خوش میگذره؟ _ممنون داداش گفت: _ریحانه، برات یه خبر داریم با کنجکاوی پرسیدم: _چه خبری؟ نیلوفر با لبخند گفت: _آخر هفته بعدی قراره عروسی بگیریم... آنچنان ذوق کردم که دستام رو جلوی دهانم گذاشتم و هین بلندی کشیدم... داداش ادامه داد: _تو که دیگه ازدواج کردی،ما هم تصمیم گرفتیم بیشتر از این عروسی مون رو به تاخیر نندازیم با لبخند گفتم: _خوب کاری کردی داداش، منم خیلی خوشحالم از اینکه قراره عروسی کنید و برین سر خونه زندگیتون... هاجر خانم برام غذا کشید، بعد از اینکه غذامو خوردم،سپهر پرسید: _مهرداد چطوره؟حالش خوبه؟ _ممنون، آره خوبه _چجور آدمیه؟تونستی بشناسیش؟ _آره، آدم خوبیه این حرفهارو با عذاب وجدان میزدم... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با سرعت رفتم توی پارکینگ... ماشینشو پیدا کردم.... یک مازراتی مشکی.... سوار ماشین شدم و به سختی راه افتادم.... چون نمیدونستم چجوری باهاش رانندگی کنم... بلاخره از پارکینگ بیرون اومدم و وارد خیابون اصلی شدم... خیلی نگران بودم... نگران مهرداد... هرچقدر به زهرا زنگ میزدم، جواب نمیداد.... دل توی دلم نبود... از خدا خواسته بودم فقط یک بار دیگه به من فرصت بده تا با مهردادم صحبت کنم... فقط یک بار دیگه به مهرداد فرصت بده تا زندگی کنه... توی کل مسیر اشک می ریختم... پشت یک چراغ قرمز ترمز کردم... بلند بلند گریه میکردم و به خدا میگفتم اگه قراره مهرداد بمیره، پس منم دیگه زنده نباشم... شیشه پنجره مازراتی پایین بود... داشتم اشک می ریختم که یک صدایی اومد... سرمو بالا آوردم و دیدم که یک پسرگ گل فروش ایستاده پشت پنجره... با لهجه بامزه ای گفت: _خانم...غصه نخور....برمیگرده.... با تعجب بهش نگاه کردم... _تو از کجا میدونی؟ خنده ای کرد و گفت: _خب معلومه دیگه آبجی... وقتی دیدی ماشین آخرین سیستم زیر پای یه دختریه و داره گریه میکنه، یعنی حتما شکست عشقی خورده... و بعدش دوباره خندید... منم با خنده هاش، خنده ام گرفت... و بعد ادامه داد: _آبجی...همه دخترا اینجورین دیگه...یکی که بهشون پشت میکنه، ماشینشون رو بر میدارن و توی خیابونا گاز میدن... بعضیاشون شاید یه گلی هم از ما بخرن... برگشتم صندلی عقب تا کیف پولمو بردارم... اما هرچقدر گشتم پیداش نکردم..‌. حدس زدم توی اتاق داداش جامونده... میخواستم به پسرک گل فروش پول بدم... داشبورد ماشین شاهرخ رو باز‌ کردم و دیدم که چند دسته پول توی داشبورده.... یک دسته شو برداشتم و گرفتم سمت پسرک و گفتم: _دارم میرم بیمارستان....کسی که عاشقشم، داره میمیره....دعا کن نجات پیدا کنه.... اینو گفتم و همون لحظه چراغ سبز شد... پول رو ازم گرفت و یک شاخه گل انتخاب کردم... سریع خداحافظی کردم و راه افتادم.... دوباره گریه هام شروع شد... توی اون چند دقیقه، هزاران بار از خدا پرسیدم هدفت از خلقت این دنیا چی بوده؟ هیج کسی نمیتونست بفهمه که من در اون لحظات، چه عذابی می کشیدم... بلاخره رسیدم بیمارستان.... این سه ماه با تمام غصه ها و دوری مهرداد به یک طرف... اما اون روز با تمام گریه هایی که برای مهرداد بود، یک طرف دیگه... بدترین و سخت ترین روز، حتی سخت تر از روز جدایی من و مهرداد، روز بیمارستان بود... دلم نمیخواست با خانواده مهرداد رو به رو بشم... نه اینکه من نخوام....اونا نمی خواستن.... چون من باعث شده بودم اونا سرشکسته و بی آبرو بشن... اما الان مجبور بودم... به زهرا زنگ زدم و گفتم که جلوی بیمارستانم... چند دقیقه بعد، با گریه از داخل بیمارستان بیرون اومد و تا منو دید، فورا دوید سمتم... همدیگه رو بغل کردیم و بلند بلند گریه کردیم... زهرا با چشمهای پر از اشک گفت: _ریحانه بد کردی.....در حق داداش مهردادم ظلم کردی....الان برو نگاهش کن....بی جون افتاده روی تخت و پزشک ها هرروز به ما میگن که امیدی به زنده موندنش نیست... بهمون میگن برید اعضاشو پیوند بزنید....اینجوری بهتره.... آقاجونن دیروز میخواست بره برگه پیوند اعضا رو امضا کنه ولی مامانم نذاشت.... زهرا هق هق میکرد و منم بدتر از اون،اشک می ریختم... چادرشو کشید روی صورتش و از ته دل گریه کرد... _میشه ببینمش زهرا؟ با چشمای پر از اشک نگاهم کرد... _الان کلی لوله وسیم و آمپول به داداش بیچارم وصل کردن....اگه ببینیش، گریه ت میگیره ریحانه... باهم رفتیم توی بیمارستان.... رسیدیم به یک اتاق که پنجره بزرگ شیشه ای داشت و میشد داخل اتاق رو دید... خانواده مهرداد که منو دیدن، انگار ناراحت نشدن... برعکس من که خیلی خجالت زده بودم... مادر مهرداد با چشمای پر از اشک گفت: _خوش آمدی ریحانه جان... به پدر مهرداد نگاه کردم....تسبیح یاقوتی توی دستش بود.....چشماش خسته به نظر میرسید... مهبد سلامی پر از غم بهم کرد و دوباره به مهرداد زل زد... جلوتر رفتم و دستمو به شیشه چسبوندم... مهردادم چقدر لاغر شده بود... موهای خوش حالتش حالا بهم ریخته بود... زهرا درست میگفت... کلی سیم و دستگاه بهش وصل بود... @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ آهسته از جام بلند شدم.... _زهرا آماده شو بریم خونه ما... شاهرخ با عصبانیت گفت: _چی میگی ریحانه؟باید اینجا بمونه.... درد عجیبی توی کمرم پیچید و صورتم از درد جمع شد... با همون وضع گفتم: _مگه نمیخوایی مهرداد نگران خواهرش باشه؟‌ پس زهرا رو یه چند روزی میبریم خونمون و وانمود کن که دزدیدیش... از حرفی که زدم خیلی ناراحت شدم... اما بهتر از این بود که زهرا رو بین این همه مرد تنها بذارم.... شاهرخ سکوت کرد.... سکوتش نشون میداد که راضی شده... رفت توی حیاط و بلند گفت: _توی ماشین منتظرم.... زهرا بهم نگاه کرد و با ترس‌گفت: _خداخیرت بده ریحانه .... لبخندی زدم و گفتم: _شاهرخ رفت توی ماشین...بیا هرچه زودتر بریم... همون لحظه نوچه های شاهرخ اومدن داخل خونه.... داشتن بهمون نزدیک میشدن که تمام شجاعتمو جمع کردم و با اخم گفتم: _شاهرخ گفت این دختر رو همراه خودمون میبریم... به ما نگاهی کردن و یکیشون گفت: _چشم بانو...هرچی که شما بگید.‌‌.. من و زهرا فورا از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.... زهرا صندلی عقب نشست.... شاهرخ ماشینو روشن کرد و حرکت کرد... توی کل مسیر فقط به این فکر میکردم که این مرد چطوری میتونه منو خوشبخت کنه درحالیکه اینقدر زورگو و خودخواهه.... توی کل مسیر ساکت بودم.... بلاخره رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم.... پوران خانم فورا از خونه بیرون اومد و برای اینکه خودشو توی دل شاهرخ جا بده، اومد کمکم کرد تا وارد خونه بشم... کفشامو درآوردم و تا سرمو بالا آوردم، دیدم که یک دختر جوان با حجاب بدی روی مبل نشسته... شاهرخ پشت سر من بود و هنوز اون دختر رو ندیده بود... برگشتم عقب و با عصبانیت گفتم: _شاهرخ یه لحظه اینجا وایستا.... با تعجب ازم پدسید: _برای چی؟ یا عصبانیت به پوران خانم غریدم: _این دختر کیه؟؟؟توی خونه من چیکار میکنه؟با چه اجازه ای اومده اینجا و با این وضع پوشش اینجا نشسته؟ پوران خانم دستپاچه شد و گفت: _خانم، نازیلا دخترمه....کنیز شماست... اون دختر با ترس، موهاشو جمع و جور کرد و جلو اومد... شاهرخ با نگرانی اومد کنارم و وقتی اون دختر رو دید، آهسته به من گفت: _عزیزم طوری نشده که....دخترشه... وبعد هم به پوران خانم گفت: _برو کنار خانوم بیاد داخل.... زهرا هم وارد خونه شد و با تعجب به اون دختر نگاه کرد... با عصبانیت به پوران خانم و دخترش نگاه کردم... _زهرا مهمون ماست، یک اتاق خیلی خوب بهش بدید تا استراحت کنه.... چشمی گفت و فورا رفتم توی اتاق.... شاهرخ هم پشت سرم اومد و در اتاقو بست... _ریحانه جان.... حرفشو بریدم و باعصبانیت گفتم: _هیچی نگو شاهرخ.... مانتو و شالم رو درآوردم و نشستم روی تخت.... کمرم خیلی درد میکرد و گاهی اوقات دیگه نمی تونستم وزن سنگین بچه هام رو تحمل کنم... اومد کنارم نشست و آهسته گفت: _چیزی نشده که ریحانه جان... بغض کردم و چشمام پر از اشک شد.... _چیزی نشده؟؟ندیدی دخترشو مثل عروسک ویترینی درست کرده که به تو نشون بده؟! خنده ای کرد و گفت: _من یه تار موی تو رو با صدتا دختر دیگه عوض نمیکنم.... ❃| @havaye_zohoor |❃