♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_اول
سکوت کرده بودم و سرم رو پایین انداخته بودم...
استاد برخلاف دخترهای دیگه، به من بطور مستقیم نگاه میکرد...
سکوت کرد و بعد از چند ثانیه محکم گفت:
_میشه به من نگاه کنید؟
با ترس سرم رو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم...
قلبم داشت تند تند میزد...
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اول اینکه لطفا از این به بعد توی کلاس ، کنار افراد نامحرم ننشینید و تا حد ممکن، با اونها صحبت نکنید...
دوماً، از جاییکه شما از ظاهر نسبتا زیبایی برخوردار هستید، توجه خیلی از افراد بخصوص نامحرم ها رو نا خواسته به سمت خودتون جلب میکنید...
این موضوع تا قبل ازدواج، به من مربوط نمیشد اما از زمانیکه من بطور شرعی همسر شما هستم، وظیفه دارم این موضوع رو گوشزد کنم...
واقعا داشتم از تعجب شاخ در میاوردم...استاد داشت همه این حرفها رو محکم و بدون لحظه ای توقف، بیان میکرد...
همچنان میگفت:
_خانم سامری، من ازتون درخواست میکنم به وضع حجابتون رسیدگی کنید...
استاد سکوت کرد...فکر کنم منتظر جواب من بود...
توی چشمهاش زل زده بودم و داشتم حرفهاش رو با خودم مرور میکردم...
استاد که سکوت منو دید،گفت:
_نمیخوایید حرفی بزنید؟
خودمو جمع و جور کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
_چشم استاد...
سری به نشانه رضایت تکون داد و گفت:
_من صحبت دیگه ای ندارم و ممنون میشم به حرفهام عمل کنید...
_حتما ...
استاد گفت:
_سوماً...
سرم رو بالا آوردم و متعجب بهش خیره شدم...
مکثی کرد و ادامه داد:
_من شماره همراه شمارو بعد از اون تصادف توی پارکینگ دانشگاه، از توی موبایلم حذف کردم ...
صفحه کلید موبایلشو جلوم گرفت و گفت:
_لطفا شمارتونو اینجا وارد کنید
بعد از اینکه شمارمو تایپ کردم، خداحافطی کردم و فورا از اتاقش خارج شدم...
سوار ماشینم شدم و رفتم سمت شرکت...
توی راه همش داشتم به حرفاش فکر میکردم... باورم نمیشد چنین آدمی باشه...اینکه حجاب من براش خیلی مهم باشه....
به داداش سپهر زنگ زدم و بهش گفتم که دارم میرم اونجا...
وارد حیاط شرکت شدم و با آسانسور، رفتم طبقه ی مدیریت ...
به محض اینکه درب آسانسور باز شد، صدای جر و بحث به گوش رسید...
متعجب فورا از آسانسور بیرون اومدم و دنبال صدا میگشتم...
صدا از اتاق مدیریت بود...اتاق داددش سپهر...
تا خواستم درو باز کنم، خانم منشی با ترس گفت:
_سلام خانم سامری، مهندس سامری گفتن هروقت اومدین،بهتون بگم برگردین...
متعجب پرسیدم:
_چرا؟چی شده مگه!؟
_آخه مهندس شاهرخ محرابی توی اتاقشون هستن و دارن با ایشون دعوا میکنن
بلند پرسیدم:
_آخه برای چی؟
_بخاطر......ازدواج شما...
اخمهام رفت توی هم...
با سرعت رفتم سمت اتاق مدیریت
درب رو به شدت باز کردم و همون لحظه داداش و شاهرخ برگشتن سمت من و به من نگاه کردند...
با اخم و صدای بلند پرسیدم:
_میتونم بپرسم چه موضوعی باعث شده صداتون توی کل ساختمون بپیچه؟؟!
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_دوم
آماده شدم بودم تا برم شرکت....
اما با اکراه....
داداش تمام اسنادی که سهم الارث من بود رو زده بود به نامم...
به قول خودش، حالا من یک دختر میلیاردر بودم
گاهی اوقات به شوخی میگفت بیشتر مراقب خودم باشم...
حال ماشینم از خودم بدتر بود....
رسیدم شرکت...
طبقه هارو با آسانسور گذروندم و رفتم داخل اتاق داداش...
خوشبختانه جلسه نداشت...بهش سلامی کردم و رفتم سراغ پوشه ها...
حالم خیلی بد بود...اصلا نمیدونستم که مهردادم برمیگرده یا نه....
همش دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم....
چون اگه گریه میکردم، اطرافیانم سوال و جوابم میکردن که دلیل گریه هام چیه....
اما توی گلوم بغض بود...
آبدارچی برام قهوه با شکلات تلخ آورد و گذاشت روی میزم...
هنوز ده دقیقه نشده بود که رسیده بودم شرکت...
یکهو موبایلم زنگ خورد...
زهرا بود....فورا از اتاق بیرون اومدم و جواب داد:
_جانم زهرا...
صدای گریه اومد....
بلند بلند گریه میکرد....ته دلم خالی شد...
نکنه برای مهرداد اتفاقی افتاده باشه...
پاهام سست شد و خودمو به دیوار رسوندم و نشستم روی زمین...
_چیشده زهرا؟
_داداش مهردادم ریحانه....
با چشمای پر از اشک بلند پرسیدم:
_درست بگو ببینم چی شده...مهرداد چی؟؟
همون لحظه شاهرخ از آسانسور بیرون اومد و تا چشمم بهش افتاد، نگرانیم بیشتر شد...
زهرا با گریه فریاد کشید:
_داداشم حالش بدتر شده....داره میمیره...ریحانه داداشم داره میمیره...
شاهرخ فورا اومد سمتم و با تعجب پرسید:
_خانم سامری چرا اینجا نشستی؟بلند شو برو توی اتاقت...
با گریه از جام بلند شدم....دلم میخواست فریاد بزنم...
مهرداد داشت میمرد....بخاطر من....
بخاطر من، روحش سه ماه پیش مرد....
و حالا هم جسمش...
سرشو جلو آورد و آهسته پرسید:
_چرا داری گریه میکنی ریحانه؟
چی باید بهش میگفتم؟
اینکه مهردادم داره به خاطر تو میمیره؟؟
بدون اینکه جوابشو بدم،فورا برگشتم توی اتاق و سوییچ و وسایلمو برداشتم...
داداش هرچقدر سوال و جوابم کرد، جوابشو ندادم...
با سرعت از پله ها پایین اومدم و رفتم توی پارکینگ...
تا چشمم به ماشینم افتاد، خشکم زد...
پنچر شده بود....کدوم نامرد ماشینمو پنچر کرده بود...
دوباره برگشتم تا سوییچ داداشو بگیرم...
تا بهش گفتم، با نگرانی گفت:
_ریحانه جان...همین یک ساعت پیش ماشینمو دادم نگهبان ببره کارواش.....
داشتم می مردمم...
میخواستم هرچه سریعتر، خودمو به مهرداد برسونم...
با اکراه از اتاق داداش بیرون اومدم و رفتم توی اتاق شاهرخ...
جلسه داشت....
ده دوازده نفر دور میز نشسته بودن...
اکثرشون خارجی بودن....
رفتم کنار صندلیش و با چشمای پر از اشک التماس کردم:
_میشه سوییچ ماشینتو بهم بدی؟ماشینم پنچر شده....
نگران کرد و متعجب شد...
با گریه گفتم:
_لطفا شاهرخ...
رو به مهمان ها کرد و به انگلیسی گفت که پنج دقیقه استراحت کنن...
از پشت میز بلند شد و اومد سمت جالباسی و کیفشو برداشت...
_کجا میخوایی بری...بذار خودم می رسونمت...
اشکامو پاک کردم و گفتم:
_نمیخواد...خودم میرم...
سوییچ رو گرفت سمتم و با لبخند گفت:
_با این حال رانندگی نکنی بهتره...بذار بگم راننده برسونتت...
با عصبانیت و گریه آهسته گفتم:
_شاهرخ بس کن....گفتم خودم تنها میخوام برم...ماشینتو میدی یا نه؟!
با لبخند گفت:
_تقدیم شما...
سوییچو ازش گرفتم که با خنده آهسته گفت:
_ماشینم فدای سرت....ولی خودتو داغون نکنی با این حال خرابت...
با اخم از اتاقش خارج شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_سوم
یکی دیگه از آدما، در سمت شاهرخ رو باز کرد و منتظر بود تا شاهرخ قدم روی چشماش بذاره...
چون فقط کم مونده بود که به شاهرخ سجده کنه...
شاهرخ از ماشین پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد....
آب دهانمو قورت دادم و با ترس از ماشین پیاده شدم...
یکی از آدمای شاهرخ که به نظر میرسید رئیس بقیه اس، به من نگاهی کرد و درحالیکه لبخند میزد، با صدای ترسناکش به شاهرخ گفت:
_قدم آقازاده هاتون روی چشم ماست شاهرخ خان...مبارک باشه...
شاهرخ با لبخند نگاهی به من کرد و دستاشو برد توی جیبهای لباس ورزشیش و گفت:
_ممنونم...بعد از من باید به پسرم وفادار باشین
اون آقا دست راستشو گذاشت روی سینش و گفت:
_با افتخار...
وارد خونه شدیم....
خیلی خیلی بزرگ بود...
پله های خیلی زیادی داشت که به طبقه بالا میرسید....
شاهرخ از اون آقا پرسید:
_دختره کجاست؟
و اون آقا هم گفت:
_طبقه بالا...
من نمیتونستم از پله ها بالا برم چون بچه هام بزرگتر شده بودن و حتی توان راه رفتن هم نداشتم....
به شاهرخ گفتم:
_من نمیتونم بیام...
بهم نگاهی کرد و منظورمو فهمید...
بعد هم به آدماش دستور داد که زهرا رو بیارن پایین...
از کنار شاهرخ تکون نمیخوردم و سعی میکردم ازش دور نشم....
نشستم روی صندلی و شالمو روی سرم مرتب کردم....
موهای من همیشه از زیر شال دیده میشدن و از این موضوع خیلی ناراحت بودم....
اما چاره ای نداشتم...
شاهرخ اومد کنارم ایستاد و دست به سینه منتظر شد....
به آدماش گفت که از ما دور بشن و فاصله بگیرن...
اومد کنارم نشست و گفت:
_ریحانه....شلوغش نکنیاا...اون دختر مثل برادرش پررو میشه....
با اخم بهش نگاه کردم....
همون لحظه صدای جیغ و داد زهرا از طبقه بالا اومد که داشت بلند فریاد میکشید منو کجا میبرین....
با ترس به شاهرخ نگاه کردم...
چند لحظه بعد زهرا رو به زور از پله ها پایین آوردن...
فورا از جام بلند شدم....
شاهرخ به آدماش اشاره کرد که زهرا رو رها کنن....
فورا رفتم سمت زهرا...
از ترس،رنگش پریده بود و صورتش پر از اشک بود....
بغلش کردم و با گریه پرسیدم:
_شرمنده ام زهرا....
با ترس گفت:
_تو اینجا چیکار میکنی ریحانه....
شاهرخ رو نشون دادم و گفتم:
_شوهرمه....اون دستور داده بود که....
دیگه ادامه ندادم....
_زهرا...اونا اذیتت که نکردن....آره؟؟
اشکهاشو پاک کرد و گفت:
_فقط کتکم زدن....
بلند فریاد کشیدم:
_دستشون بشکنه که کتکت زدن...
شاهرخ به نوچه هاش اشاره کرد که همشون برن بیرون..
فقط من و زهرا و شاهرخ توی خونه بودیم و همه توی حیاط بودن....
اومدیم سمت مبل و با زهرا روی مبل نشستیم....
فکر کنم حدود یک سالی بود که همدیگه رو ندیده بودیم...
زهرا با گریه گفت:
_ریحانه ازت خواهش میکنم بگو منو آزاد کنن...میخوام برم خونمون.....خانوادم منتظرمن...امشب تولد داداش مهردادم بود...
بغضم گرفت....
راست میگفت...تولد مهرداد توی چنین روز و تاریخی بود....
با ناراحتی گفتم:
_زهرا اینجا تهران نیست.....آوردنت شمال....
هاج و واج بهم نگاه کرد...
_من میخوام برگرم تهران...بگو منو برگردونن....
_امشب بیا خونه ما....فردا باهم برمیگردیم تهران....
شاهرخ با عصبانیت گفت:
_نه ریحانه....دوستت اینجا میمونه...باید برادرش بفهمه با کی طرفه....
زهرا با عصبانیت به شاهرخ گفت:
_خیلی عوضی هستی....داداش من به هیچکس ظلم نکرده....
شاهرخ اخمهاشو در هم کشید و گفت:
_تا همین الان که آدمام بهت کاری نداشتن، به خاطر ریحانه اس...کاری نکن که دستور بدم...
فورا حرفشو بریدم و با گریه گفتم:
_تمومش کن شاهرخ...
با اخم بهم نگاه کرد و سکوت کرد....
زهرا بهم نگاه کرد و با گریه گفت:
_داداش من چه ایرادی داشت که ازش جدا شدی ریحانه؟؟مهرداد که کل دنیاشو به پات ریخته بود....
اشکهام بیشتر چکید...
شاهرخ با عصبانیت گفت:
_داری مثل اون برادرت پررو میشی....
❃| @havaye_zohoor |❃