eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ زهرا دستمو گرفت و نشوند روی صندلی کنار استاد ، خودش هم نشست رو به رو مون و گفت : _ریحانه جون، والا من دلیل این همه خجالتت رو نمیدونم... سرم رو انداختم پایین... استاد مشغول خوردن صبحانه بود... زهرا با اخم نگاهی به استاد انداخت و با کنایه گفت: _نگاش کن تورو خدا... میبینی ریحانه جون؟ این آقا داداش من فقط به خودش اهمیت میده... استاد متعجب سرش رو بالا آورد و به زهرا نگاه کرد‌... زهرا با اخم بهش گفت: _یه وقت به ریحانه جون تعارف نکنیاا ، مثلا مهمونه اینجا استاد لقمه داخل دهانش رو قورت داد و تک سرفه ای کرد و گفت: _خب...من که تعارف کردم... زهرا با اخم گفت: _همین؟؟!زحمت کشیدی...باید براش لقمه بگیری بدی دستش تا بخوره چشمام از تعجب گرد شد... همش داشتم خودم رو لعنت میکردم که چرا این مزاحمت رو برای استاد ایجاد کردم...اینکه من چقدر خودخواهم.... استاد سرش رو پایین گرفت.‌..احساس کردم خجالت میکشه فورا خطاب به زهرا گفتم: _زهرا جون، ممنونم از اینکه بهم لطف داری، اما من ... حرفم رو برید و گفت: _نخیر...الکی اصرار نکن....مرغ من یه پا داره استاد خیلی آهسته یک لقمه کوچک درست کرد و گرفت سمتم لبم رو از خجالت گزیدم و چشمام رو بستم.... استاد با خنده گفت: _خواهر من اینجوریه دیگهه..کاریش نمیشه کرد... زهرا با غر گفت: _عههههههه داداااااااااششش!! لبخندی زدم و لقمه رو گرفتم... زهرا داشت با لبخند نگاهم میکرد... دستشو گذاشته بود زیر چونش... متعجب بهش نگاه کردم و با لبخند گفت: _داداش.... _جانم _ریحانه جون خیلی خوشگله...مگه نه؟؟! ای بابا، این دختر چه هدفی از این حرفا داشت؟ با لبخند گفتم: _ممنونم، شما خودتم که خوشگلی با ناراحتی گفت: _نه، تو خوشگلتری...بخصوص موهات...موهای خیلی بلندی داری دیگه داشتم از خجالت توی زمین فرو میرفتم ادامه داد: _مگه نه داداش؟ استاد تک سرفه ای کرد و گفت: _من خیلی دیرم شده، باید برم دانشگاه... به ساعتم نگاهی انداختم.... زهرا گفت: _داداش، دارم باهات حرف میزنمااااا _ببخشید،خب بگو زهرا جان... _داشتم میگفتم ...ریحانه خیلی ناز و خوشگله، مگه نه... باید یه کاری میکردم... فورا از جام بلند شدم که زهرا پرسید: _کجا داری میری ریحانه جون؟! _با اجازتون میرم لباسامو عوض کنم، امروز خونه کار دارم باید برم.. استاد بهم نگاه کرد و گفت: _من میرسونمت خونتون زهرا با عصبانیت نگاهی به هردومون انداخت و گفت: _واقعا که...اصلا من اینجا هیچی نیستم از جاش بلند شد و داشت میرفت سمت درب که فورا دستشو گرفتم و گفتم: _عزیزم،از دست من ناراحت شدی؟ با لبخند گفت: _نه،ولی از داداشم چرا.... استاد گفت: _آخه برای چی خواهر گلم _چرا نمیگی ریحانه خوشگله؟خجالت میکشی جلوش بگی خیلی خوشگل و نازه؟ لبم رو گزیدمو و گفتم: _عزیزم، همه همیشه اینو بهم گفتن، دیگه عادی شده برام _نخیر...اگه داداش بگه جذاب تره این دختر انگار داشت فیلم سینمایی تماشا میکرد... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ میخوایی لج کنی آره؟؟؟ با ترس بهش نگاه کردم....خیلی عصبانی بود.... ترجیح دادم سکوت کنم و حرفی نزنم..‌. اخمشو غلیظ تر کرد و با خشم گفت: _منو مجبور نکن کاریو که دوست ندارم انجام بدم....مجبورم نکن اینجا زندانیت کنم ریحانه.... بغض کردم و بی پروا شکایت کردم: _مگه غیر از اینه؟مگه اینجا زندان نیست؟؟ نکنه الان فکر میکنی من خیلی خوشحالم..... مکثی کردم و ادامه دادم: _من دو سه ماه دیگه باید بچه هامو به دنیا بیارم....باید داداش و نیلوفر کنارم باشن...اما تو منو آوردی اینجا و نمیگی که هدفت از این کار چیه!! حتی بهم نگفتی که اون زن چه نسبتی با تو داره..... شاهرخ با عصبانیت به پوران خانم گفت: _برو بیرون.... با ترس از آشپزخونه بیرون رفت.... منم از پشت میز بلند شدم تا برم بیرون.... مچ دستمو محکم گرفت که آخ بلندی گفتم.... _ولم کن .... سرشو آورد کنار گوشم و با تهدید گفت: _تا الان هر کاری که خواستم انجام دادم....سخت ترینش، راضی کردن تو برای ازدواج بود...اما خودت دیدی که چجوری راضیت کردم.... قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و با عصبانیت غریدم: _بله دیدم....یه آدم بی گناه رو دزدیدی و جلوی چشمای خودم اونقدر اذیتش کردی که مجبور شدم تن به ازدواج با مرد زورگویی مثل تو بدم...‌ لبخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: _اون که حقش بود.....باید میفهمید با دختری که من انتخاب کردم، نباید ازدواج میکرد.... _مهرداد هیچ تقصیری نداشت....کمترین لطفی که در حقم کرد این بود که عاشقم بود....ولی تو نیستی...‌ اخمهاشو در هم کشید و با کینه گفت: _اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار ریحانه....شوهرت منم... فراموشش کن‌‌‌‌... _چاره ای جز قبول کردن تو ندارم....شاهرخ تو برای من یه آدم غریبه ای....اولین دلیلش اینه که ایرانی نیستی....برای من قبل از اینکه شوهر باشی، یه آدم خارجی هستی.... دستمو محکم از توی دستش بیرون کشیدم و درحالیکه صورتم پر از اشک شده بود، گفتم: _شاهرخ بذار یه اعترافی بکنم......شاید جسم من تا آخر عمرم پیش تو باشه....ولی قلب و روحم تا ابد پیش مهرداده... خیلی عصبانی بود اما سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه.‌‌‌‌.. چشماشو ریز کرد و با تهدید و غیض گفت: _دفعه قبلی میخواستم بکشمش ولی گریه ها و التماسای تو مانع شد.... صداشو بلند تر کرد و ادامه داد: _اما حالا که اینطور، این بار نمیذارم زنده بمونه.... توی چشمام خیره شده بود.... خیلی شکه شدم و ترسیدم که بلایی سر مهرداد بیاره... با ترس و تردید پرسیدم: _شاهرخ میخوایی چیکار کنی؟خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش....اصلا من اشتباه کردم....اصلا تو تنها مردی هستی که من عاشقشم.... لبخندی زد و گفت: _نترس ریحانه....بنظرت بهتر نیست آدمایی که زندگیمونو خراب میکنن، از سر راهمون برداریم؟ با عصبانیت رفتم توی پذیرایی....شاهرخ موبایلشو درآورد.... اون همه جای دنیا آدم داشت....هرجا که حتی تصورشم مشکله.... و من از همین میترسیدم...‌ دلشوره و اضطراب بدی وجودمو فرا گرفت.... ای کاش لب باز نمیکردم و اون حرفو نمیزدم...‌ کاش شاهرخ رو تا این حد عصبانی نمیکردم.... ❃| @havaye_zohoor |❃