eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
27 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لب به شکایت باز کردم و گفتم: _استاد ، چرا اصرار نکردید که اینجوری نشه؟! با خونسردی گفت: _چجوری؟! _اینکه من امشب خونه شما باشم _بی فایده اس... عصبانی شدم و بلند گفتم: _اما اینجوری که نمیشه... اگه بخوایین دست روی دست بذارین و به حرف اطرافیان گوش کنید، کار به جایی می کشه که مجبورتون میکنن خیلی زود بچه دار هم بشید... اون موقع میخوایید چیکار کنید؟ اعصابم خیلی خورد شده بود و همه ی دق و دلی هام رو سر استاد بیچاره خالی کردم... نگاه متعجب و معناداری انداخت و گفت: _ریحانه خانم، من این کار رو کردم تا یک نفر مجبور نشه با کسی که دوستش نداره ازدواج کنه...من خودم در گذشته این زجر رو کشیدم و وقتی شما اون روز توی دانشگاه اون حرف رو به من زدید، تمام خاطرات تلخ گذشته ام دوباره مرور شد... من نخواستم یک نفر دیگه مثل من زجر بکشه... الان همه این کارها رو بخاطر خودتون انجام میدم... یعنی تحمل من اینقدر سخته؟نمیتونید یک ماه طوری رفتار کنید که اونا میخوان؟ دهانم از تعجب باز مونده بود.... چی داشتم می شنیدم...فقط گوش میکردم... با شرمندگی آهسته و سر به زیر گفتم: _من حرفمو پس میگیرم....نباید اینجوری میگفتم... منظورم این نبود که شما قابل تحمل نیستید...من فقط از این نگرانم که.... سکوت کردم... استاد گفت: _به هم علاقه مند نشیم؟ لبم رو گزیدم و چشمام رو بستم... استاد ادامه داد: _فکر نمیکنم شما چنین آدمی باشید که اصلا به آقایون اهمیت بدین یا بخوایید اونهارو تحویل بگیرید... من هم آدمی نیستم که تابع نفسم باشم و نتونم کنترلش کنم... خیالتون راحت... نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم. بلاخره رسیدیم منزل خانواده استاد... درب پارکینگ رو باز کردند و رفتیم داخل... استاد،ماشینشو پشت ماشین پدرش پارک کرد. اونها اول پیاده شدند. استاد نگاهی به من انداخت و گفت: _به رسم مهمان نوازی باید بهتون بگم...خوش اومدین _ممنونم از ماشین پیاده شدیم و خواهر استاد سریع اومد کنارم و با خنده و ذوق گفت: _خوش اومدی زن داداش عزیزم در یک لحظه از خجالت آب شدم... فقط نگاهش کردم... پدر استاد با مهربانی به من گفت: _دخترم اینجا از این به بعد خونه خودته، پس غریبی نکن... ای واای، این حرفا رو باید تحمل میکردم به همشون فقط لبخند تحویل میدادم. یک ساختمان دو طبقه بود. رفتیم طبقه بالا.... وارد خونه شدیم... منزل قشنگی داشتند...بیشتر از همه، گرم و باصفا بود... مادر استاد با مهربونی به من گفت: _عزیزم، با این لباسا راحتی؟ _بله... _اما برای خواب مناسب نیستن همون لحظه دخترشو صدا زد و گفت: _زهرا جان دخترم ، بیا لطفا... زهرا از داخل اتاقش بیرون اومد و گفت: _جانم مامان _اون لباسی که هنوز استفاده نکردی رو بده ریحانه جان بپوشه، با این لباسا اذیته با ذوق اومد سمتم، دستمو گرفت و منو برد داخل اتاقش... اتاق قشنگی داشت... درو بست و با خوشرویی گفت: _بشین روی تخت عزیزم _ممنونم روی تخت نشستم که ادامه داد: _ایناهاش، این لباس خوشگلیه اما هنوز نپوشیدمش ، خوشحالم که قراره بدمش به تو _وای، لطف داری... 🧡 @havaye_zohoor
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ حالت تهوع بهم دست داده بود‌‌....تلفن از دست افتاد و خودم پخش زمین شدم.... هرچقدر اسممو صدا میزد، نتونستم جوابشو بدم.... داشتم مرگمو جلوی چشمام می دیدم.... دلم میخواست بالا بیارم اما نمیتونستم... چشمام پر از اشک شد... واقعا داشتم میمردم...اما چه مرگ دردناکی بود... گوشهام دیگه چیزی نشنید.... خوشحال شده بودم....از اینکه می میرم.... چشمام بسته بود و صداهای نامفهومی می شنیدم.... از بی حالی، توان نداشتم چشمامو باز کنم.... به هزار زحمت، تونستم پلک هامو بازکنم ... نور زیادی روی سرم بود.... پزشک چراغ قوه ی توی دستشو خاموش کرد به خودم که اومدم، متوجه شدم توی بیمارستانم..... لبخندی زد و گفت: _خدا عمر دوباره بهت داده دختر.... تازه یادم افتاد که چه بلایی سر خودم آورده بودم‌‌‌‌... آهسته و با سختی زیاد لب زدم: _مهرداد... خانم پرستار گفت: _آقای دکتر، بیمار داره حرف میزنه.... پزشک، گوششو نزدیک صورتم آورد و گفت: _دوباره بگو دخترم... و با سختی بسیار دوباره لب زدم: _مهرداد.... سرشو برد عقب و پرسید: _مهرداد؟؟؟؟همسرته؟؟؟؟ چشمامو به نشانه ی تایید تکون دادم ... پزشک به پرستار گفت: _برو به همراه بیمار بگو آقای مهرداد بیاد داخل... پرستار از اتاق بیرون رفت... آقای دکتر همینطوریکه سرم توی دستمو چک کرد، گفت: _چه چیزی باعث شده بود که به فکر خودکشی بیفتی؟ اصلا چه چیزی تا این حد ارزشمند بوده که تو بخاطرش، حق زندگی رو از خودت بگیری؟؟ دردی توی سرم ایجاد شد که از درد، چشمامو بستم.... _دخترم...شما استراحت کن...فعلا اگه غذایی نخوری بهتره....حالت که بهتر شد، مرخص میشی.... همون لحظه داداش سپهر با نگرانی وارد اتاق شد.... پزشک ازش پرسید: _آقا مهرداد شما هستی؟ داداش سپهر با نگرانی گفت: _نه...حالش خوبه دکتر؟ پزشک، عینکشو برداشت و گفت: _بله...خداروشکر ما معده شو شستشو دادیم و الانم تحت مراقبتهای ویژه هست.... الحمدلله که حالش خوبه.... مکثی کرد و ادامه داد: _فقط اینکه بگید آقای مهردادتشریف بیاره...برای روحیه ی بیمارتون خوبه اینو گفت و از اتاق خارج شد نگاه بی رمقی به داداش انداختم.... پر از استرس و نگرانی بود...اومد کنارم نشست و آهسته با نگرانی پرسید: _این چه کاری بود که انجام دادی ریحانه؟ اگه یه اتفاقی برات میفتاد، من هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم.... لبهام خشک شده بودن و خیلی تشنه بودم... داداش از جاش بلند شد... دست نوازششو روی سرم کشید و پیشونیم رو بوسید.... _داداش سپهر _جانم... _میشه کمکم کنی بشینم؟ تخت بیمارستانو با یک کلید برقی، از حالت خوابانده به حالت نیمه ایستاده تنظیم کرد... آهسته گفتم: _تشنمه.... همون لحظه نیلوفر وارد اتاق شد...نگران بود... داداش یک لیوان آب برداشت و جلوی دهانم گرفت... جرعه ای از آب نوشیدم.... هنوز حالت تهوع داشتم...دوباره از آب نوشیدم....همونطوریکه داشتم به کمک داداش، آب می نوشیدم، موهامو نوازش کرد و سرمو بوسید... بغضم در آستانه ی ترکیدن بود.... بغضی که همه ی این مدت سعی میکردم فرو بدم و حرفی نزنم.... میدونستم آغوش برادرم، جایی بود برای عقده گشایی... دلم تنگ محبت های بی دریغش بود....محبت هایی از جنس پدر... دلم میخواست من رو به آغوش بکشه و بهم بگه نمیذاره هیچ وقت با شاهرخ ازدواج کنم نیلوفر جلو اومد و من رو محکم در آغوش کشید.... بوی برادرم رو میداد...همین هم کفایت میکرد برای رفع دلتنگی.... _آخه این چه کاری بود که انجام دادی ریحانه؟پیش خودت نگفتی سپهر چه حالی بهش دست بده؟ جواب من فقط سکوت بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مانتو و شالمو درآوردم و رفتم توی اتاق..‌.. آهسته روی تخت نشستم... _موبایلمو بده شاهرخ.... _هرکاری داری به خودم بگو... _میخوام به داداش زنگ بزنم و بگم که اومدیم اینجا... پیراهنشو درآورد و گفت: _خودم بهش میگم.....البته فردا... با حرص گفتم: _خودم میخوام بهش بگم...شاهرخ مگه اسیر گرفتی؟! با لبخند بهم نگاه کرد... _شاهرخ مثل اینکه فراموش کردی چه خیانت بزرگی در حق من مرتکب شدی‌‌‌‌.... اومد جلو و بهم گفت: _اون زن همسرم بود...اما الان نیست...پس ذهن خودتو درگیرش نکن.... با عصبانیت گفتم: _اون داره میاد ایران تورو ببینه...اون وقت به من میگی ذهنمو درگیر نکنم؟خودش بهم گفت که دعوتش کردی... لبخندی زد و گفت: _دروغ گفته... _داداشم میدونه اینجوری به خواهرش خیانت کردی؟؟؟ _قرار نیست بدونه..‌‌.. لبخندش غلیظ تر شد و ادامه داد: _اگه متوجه بشه، تمام اسناد و مدارکی که بر علیهش دارم رو لو میدم..... باورم نمیشد شاهرخ همچین حرفی بهم بزنه..... _شاهرخ خودتی؟! داداش من هیچ وقت کار غیر قانونی انجام نداده که بخواد بعدش مجازات بشه... نشست کنارم روی تخت و با خنده گفت: _من که نگفتم کار غیر قانونی انجام داده.... مکثی کرد و ادامه داد: _فقط یه سری مدارک برعلیهش دارم که فکر نکنم خواهرخوشگلش دوست داشته باشه اونا برسه دست پلیس‌.‌.. اشک توی چشمام جمع شد و پرسیدم: _برای داداشم پاپوش درست کردی؟ زندگی خواهرشو که نابود کردی....حالا نوبت خودشه؟؟؟ خنده ای کرد و گفت: _خواهرش که خیلی خوشبخته.... و بعد با جدیت و اخم ادامه داد: _همینکه برای من و خاندانم وارث به دنیا بیاری،بهترین شانس زندگیته... لبخندی زد و گفت: _هرکسی لیاقت نداشت از من بچه دار بشه ریحانه جان.... با اخم بهش نگاه کردم.... اشکهام چکید...با بغض پرسیدم: _لابد بعد از اینکه بچه ها تو به دنیا بیارم ، منو از زندگیت بیرون میکنی.... دستشو آورد جلو و اشکهامو پاک کرد و با لبخند گفت: _اشتباه نکن عزیزم....من هیچ وقت تک دختر خاندان سامری رو از دست نمیدم....خودتم اینو میدونی....دست و پای الکی هم نزن.... _اون زن... حرفمو برید و گفت: _نمیذارم مزاحم من و زندگیم بشه... نمیتونستم حرفهاشو باور کنم چون مطمئن بودم داره دروغ میگه.... اما چاره ای جز سکوت نداشتم.... من توی این خونه دقیقا مثل یک اسیر بودم‌‌‌‌.... موبایلمو ازم گرفته بود... دلیلشو نمی دونستم.... صبح شده بود و با صدای صحبت چند تا آقا از خواب بلند شدم... صدا از بیرون اتاق بود..... نگاهی به تخت انداختم... شاهرخ زودتر از من بیدار شده بود و رفته بود بیرون... از تخت پایین اومدم.... لباس بارداریمو مرتب کردم و یک شال بزرگ انداختم روی سرم و از اتاق بیرون رفتم... موهام از پشت دیده میشد و کاریش نمیشد کرد.... درو باز کردم و کمی جلوتر رفتم... شاهرخ داشت با چند تا آقا میگفت و میخندید.... تا چشمش به من افتاد، لبخندی بهم زد و خطاب به مهمان هاش گفت: _ایشون همسرم هستن.... نگاه اون چندتا آقا برگشت سمت من.... آهسته سلام کردم و رفتم توی آشپزخونه.... یک خانم مسن تقریبا پنجاه ساله داشت قهوه آماده میکرد..‌ سلام کردم و بهم نگاه کرد... با دستپاچگی فورا گفت: _سلام خانوم...صبحتون بخیر..‌. بی تفاوت بهش گفتم: _شما مستخدم اینجا هستی؟ با لبخند و ذوق گفت: _بله خانوم....در خدمتتون هستیم‌‌‌... _اسمت چیه؟ روسریشو کشید جلو و موهای سفیدشو برد زیر روسری و گفت: _من پوراندخت هستم.... نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: _میتونم پوران خانم صدات بزنم؟ لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _اختیار دارید خانم....هر چی که دوست دارید صدا بزنید... ❃| @havaye_zohoor |❃