♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_یازده
#فصل_سوم
با تعجب پرسیدم:
_برای چی؟
سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_نمیدونم ریحانه....من که توی زندگیش نیستم بدونم.....تو همسرش بودی..
اشک هام برای مهرداد چکید...
_شیدا
_جانم
_براش دمنوش درست میکنم...فقط اینکه...
با عصبانیت پرسید:
_فقط اینکه چی؟؟ چی میخوای بگی ریحانه؟
سکوت کردم...
_ریحانه تو الان ازدواج کردی...بچه داری..دیگه به استاد رادمهر فکر نکن، میخوایی شوهرت یه بلایی سرش بیاره تا خیالت راحت بشه؟
بغضم ترکید و زدم زیر گریه...
_خب پس میگی چیکار کنم شیدا؟؟ برم به خواهرش زنگ بزنم؟؟ ولی روم نمیشه.....
شیدا حرصی نفسشو بیرون داد و با مهربونی گفت:
_ریحانه جانم، دورت بگردم...خواهش میکنم به فکر شوهر و زندگی خودت باش...باور کن استاد رادمهر، اون آدم سابق نیست...درسته که پیشرفت مالی و شغلی خوبی داشته اما از درون شکسته....اینو من نمیگم، همه ی دانشجو هاش میگن...
موبایلم زنگ خورد....شاهرخ بود...
پوفی کشیدم و جواب دادم:
_الو
_سلام عزیزم، چطوری؟
_خوبم شاهرخ...کاری داری؟
_بچم چطوره ریحانه؟بهش میرسی؟؟نبینم اذیت شده باشه هااا...
حرصی و آهسته گفتم:
_شاهرخ خودم مراقبشم،بیخودی نگران نباش...
خنده ای رفت و گفت:
_یکی باید مراقب خودت باشه عزیزم....راستی چرا راننده خبر نکردی؟کلاست کی تموم میشه؟؟
_تو از کجا میدونی؟
_زنگ زدم تلفن خونه، هاجر خانم گفت رفتی دانشگاه...اگه میخوایی خودم میام دنبالت...
_نه نمیخواد، کلاسم تموم شده خودم میرم خونه...
_باشه عزیزم، برای نهار سپهر و نیلوفر خانم رو دعوت کردم، میخوام این خبر خوب رو خودت بهشون بدی...
ناخواسته لبخندی روی لبم نشست...
_شاهرخ به داداش سپهر چیزی نگیاااا، هروقت اومدن خودم غافلگیرشون میکنم...
بلند خندید و گفت:
_عاشق این ذوق کردن هاتم...به روی چشم خانوم
پوفی کشیدم و گفتم:
_پس فعلا
_مراقب خودت و بچم باشی هاا
باهاش خداحافظی کردم و تلفن قطع شد...
رو به شیدا کردم و گفتم:
_کسی میاد دنبالت؟
_نه باید خودم برم...
_بیا بریم خونه ما، از اونجا به راننده میگم برسونتت خونه
_نه ریحانه جون مزاحمت نمیشم، ظاهرا مهمان داری
_مراحمی عزیزم، آره داداشم اینا دارن میان، ولی الان نه،بیا یه ساعتی پیشم باش
لبخندی از سر ذوق زد و گفت:
_خیلی دلم میخواد ببینم خونتون چه شکلیه،عکسای پروفایلت که دل آدمو میبره
خنده ای کردم و گفتم:
_پس پاشو بریم
با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردم سمت خونه...
هرچقدر که جلو تر میرفتم، شیدا بیشتر تعجب میکرد و همش میگفت که بالا شهر زندگی میکنم...
بلاخره رسیدیم...
از ماشین پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم....
از آسانسور که بیرون اومدیم، شیدا با تعجب گفت:
_چه جای شیک و باکلاسی زندگی میکنی ریحانه، مثل قصر سیندرلاست...
بلند خندیدم و گفتم:
_ای کاش شاه اینجا، شاهرخ نمیبود...
چشمکی زد و با خنده گفت:
_توی اسمش که شاه داره...
خودمم خندم گرفت...
❃| @havaye_zohoor |❃