تندخوانی جزء ۴. دخترونه رضوی - <unknown>.mp3
8.1M
💌 #تند_خوانی(تحدیر)
جزء چهار قرآن کریم
✨ زمان: ۳۳ دقیقه
صدا: احمد دباغ
🌸 #ماه_خوب_خدا
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
💌 #چله_قرآنی_مشکات
🌻💚 روز دوم چله
🌱 یه نکته درمورد اصل دین، از دید قرآن
🦋آیهی امروز، هدیه به حضرت زهرا(س)
﷽
🔅 ماه رمضان آمده ای ماه کجایی؟
#السلام علیک یا صاحب الزمانم
🔅اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج❣️
#امام_زمانم❣
❃| @havaye_zohoor |❃
مدعـےگویدڪهبـایکگلمیگرددبهار
منگلیدارمکهعالمراگلستانمیکند
گلمنرابهاریبۍخزاناست
گلمنمـھدیصاحبالزماناست💙
#أینصاحبنا🌱
❃| @havaye_zohoor |❃
امـامزمـانم'ﷻ
کـٰاش در این رَمضـٰان لایق دیدار شَـوم
سَحرۍ با نظر لُـطف تو بیدار شَـوم
کاش مِنـت بُگذارۍ بِہ سـَرم مَھدۍ جان
تا کِہ هَمسفرهۍ تو لَحظهۍ افطار شَـوم..♥️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_دهم صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_یازدهم
روز سوم هم رسید و علی همچنان در کما بود،مادر کنار پاره تنش نشسته بود و با چشمانی بارانی نگاهش میکرد.
ناگهان از جا پرید:" مبینا😳مبینا 😱."
سریع چادرش را برداشت و به سر انداخت،درست مثل شب نیمه شعبان سه شب پیش،در حالیکه چادرش به زمین کشیده می شد و یکطرف آن از طرف دیگر بلندتر بود.
مادر با عجله خود را به ایستگاه پرستاری رساند و مدام مبینا می گفت.
پرستار با دیدن حال نگران و مضطرب مادر،تعجب کرد و گفت:" چیشده مادر،مبینا کیه؟!.
مادر با چشمانی که نگرانی در آن غوغا می کرد گفت:" دخترمه، سه شبه ازش خبر ندارم😥."
پرستار تعجب کرده بود😳مگر می شود مادر سه روز از دخترش بی خبر باشد!!!! اما خجالت کشید چیزی بگوید، با لبخند کمرنگی تلفن را به سمت مادر هول داد ☎️.
مادر با دستانی لرزان تلفن را برداشت و تند تند شماره می گرفت اما اخم هایش در هم می رفت😠 و تلفن رو قطع می کرد و دوباره شماره می گرفت.
چند بار این کار را کرد،انگار شماره ها را فراموش کرده بود.
پرستار که حال مادر را دید گفت:" خانم خلیلی، میخوایین براتون شماره بگیرم؟!"
مادر گفت:" لطفا 😔."
پرستار شماره گرفت اما کسی تلفن منزل را جواب نمی داد،خبری از مبینا نبود انگار دخترک 7 ساله ی خانواده گم شده بود،و نگرانی و اضطراب مادر هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
پرستار گفت:" خانم ،جایی نیست که دخترتون اونجا رفته باشه؟!"
مادر با چشمان پر اشک و دستانی لرزان که توان کاری را نداشت ،نفس عمیقی کشید و گفت:" چرا،شاید شاید خونه ی مادرم رفته باشه." شماره خانه مادرش را به پرستار داد.
پرستار:" الو،منزل آقای مشتاقی فرد!؟ از بیمارستان تماس می گیرم.
_بیمارستان 😱😢
پرستار تلفن را به مادر داد.
مادر با گریه گفت :" الو،😭😭مادر،مبینا اونجاس؟! علی علی 😭😭علللللللللللللللللللللی😭😭😭😭😭چ چ چا چاقو😭😭😭😭😭😭"
در میان صدای هق هق گریه مادر حرفهایش درست شنیده نمی شد،انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد.
پرستار تلفن را برداشت و آدرس بیمارستان را به خانواده داد.
خانواده خود را سریع به بیمارستان رساندند.
_چیشده خانم پرستار؟! نوه ام علی خلیلی چیشده 😭؟!!😭
مادر با شنیدن صدای مادر و خانواده اش خود را به سرعت به آنها رساند و با نگرانی پرسید:" مبینا مبینام کجاست؟؟"
خانواده اش به او گفتند که طبقه ی پایین منتظر نشسته،مادر دوان دوان خود را به آسانسور رساند اما منتظر پایین آمدنش نشد پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت.
مبینا، روی صندلی نشسته بود و پاهای آویزانش را به جلو و عقب تکان می داد و در عالم کودکانه ی خود بود.
مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد.
مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید.
معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود.
بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد.
مادر،مبینا را در آغوش گرفت و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭
مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭"
مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!"
مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁."
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•