eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تندخوانی جزء ۴. دخترونه رضوی - <unknown>.mp3
8.1M
💌 (تحدیر) جزء چهار قرآن کریم ✨ زمان: ۳۳ دقیقه صدا: احمد دباغ 🌸 دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
💌 🌻💚 روز دوم چله 🌱 یه نکته درمورد اصل دین، از دید قرآن 🦋آیه‌ی امروز، هدیه به حضرت زهرا(س)
﷽ 🔅 ماه رمضان آمده ای ماه کجایی؟ علیک یا صاحب الزمانم 🔅اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج❣️ ❣ ❃| @havaye_zohoor |❃
مدعـے‌گوید‌ڪه‌بـا‌یک‌گل‌میگردد‌بهار من‌گلی‌دارم‌که‌عالم‌را‌گلستان‌میکند گل‌من‌را‌بهاری‌بۍ‌خزان‌است گل‌من‌مـھدی‌صاحب‌الزمان‌است💙 🌱 ❃| @havaye_zohoor |❃
امـام‌زمـانم'ﷻ کـٰاش‌ در‌ این‌ رَمضـٰان‌ لایق‌ دیدار‌ شَـوم سَحرۍ با‌‌ نظر‌ لُـطف‌ تو‌ بیدار‌ شَـوم کاش‌ مِنـت‌ بُگذارۍ‌ بِہ‌ سـَرم‌ مَھدۍ‌ جان تا کِہ‌ هَمسفره‌ۍ‌ تو‌ لَحظه‌ۍ‌ افطار‌ شَـوم..♥️
نکات کلیدی جز چهارم🪴
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_دهم صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روز سوم هم رسید و علی همچنان در کما بود،مادر کنار پاره تنش نشسته بود و با چشمانی بارانی نگاهش میکرد. ناگهان از جا پرید:" مبینا😳مبینا 😱." سریع چادرش را برداشت و به سر انداخت،درست مثل شب نیمه شعبان سه شب پیش،در حالیکه چادرش به زمین کشیده می شد و یکطرف آن از طرف دیگر بلندتر بود. مادر با عجله خود را به ایستگاه پرستاری رساند و مدام مبینا می گفت. پرستار با دیدن حال نگران و مضطرب مادر،تعجب کرد و گفت:" چیشده مادر،مبینا کیه؟!. مادر با چشمانی که نگرانی در آن غوغا می کرد گفت:" دخترمه، سه شبه ازش خبر ندارم😥." پرستار تعجب کرده بود😳مگر می شود مادر سه روز از دخترش بی خبر باشد!!!! اما خجالت کشید چیزی بگوید، با لبخند کمرنگی تلفن را به سمت مادر هول داد ☎️. مادر با دستانی لرزان تلفن را برداشت و تند تند شماره می گرفت اما اخم هایش در هم می رفت😠 و تلفن رو قطع می کرد و دوباره شماره می گرفت. چند بار این کار را کرد،انگار شماره ها را فراموش کرده بود. پرستار که حال مادر را دید گفت:" خانم خلیلی، میخوایین براتون شماره بگیرم؟!" مادر گفت:" لطفا 😔." پرستار شماره گرفت اما کسی تلفن منزل را جواب نمی داد،خبری از مبینا نبود انگار دخترک 7 ساله ی خانواده گم شده بود،و نگرانی و اضطراب مادر هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. پرستار گفت:" خانم ،جایی نیست که دخترتون اونجا رفته باشه؟!" مادر با چشمان پر اشک و دستانی لرزان که توان کاری را نداشت ،نفس عمیقی کشید و گفت:" چرا،شاید شاید خونه ی مادرم رفته باشه." شماره خانه مادرش را به پرستار داد. پرستار:" الو،منزل آقای مشتاقی فرد!؟ از بیمارستان تماس می گیرم. _بیمارستان 😱😢 پرستار تلفن را به مادر داد. مادر با گریه گفت :" الو،😭😭مادر،مبینا اونجاس؟! علی علی 😭😭علللللللللللللللللللللی😭😭😭😭😭چ چ چا چاقو😭😭😭😭😭😭" در میان صدای هق هق گریه مادر حرفهایش درست شنیده نمی شد،انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد. پرستار تلفن را برداشت و آدرس بیمارستان را به خانواده داد. خانواده خود را سریع به بیمارستان رساندند. _چیشده خانم پرستار؟! نوه ام علی خلیلی چیشده 😭؟!!😭 مادر با شنیدن صدای مادر و خانواده اش خود را به سرعت به آنها رساند و با نگرانی پرسید:" مبینا مبینام کجاست؟؟" خانواده اش به او گفتند که طبقه ی پایین منتظر نشسته،مادر دوان دوان خود را به آسانسور رساند اما منتظر پایین آمدنش نشد پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت. مبینا، روی صندلی نشسته بود و پاهای آویزانش را به جلو و عقب تکان می داد و در عالم کودکانه ی خود بود. مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد. مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید. معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود. بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد. مادر،مبینا را در آغوش گرفت‌ و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭 مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭" مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!" مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•