eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و گفتم: _این مهمانی برای سپهر خیلی مهم بود، خیلی تلاش کرد تا مهمانی امشب به خوبی و خوشی به پایان برسه در همین اوضاع، نگاه سنگینی رو روی خودم احساس کردم. حدس زدم کسی داره نگاهم میکنه... به طرف اون نگاه برگشتم... همون آقایی که با داداش خیلی بگو بخند داشت ... نگاهش سمت من بود،حسابی به خودش رسیده بود و واقعا خوش تیپ و باکلاس بود... یک کت و شلوار سرمه ای با پیراهن سفید و کروات که واقعا جذابش کرده بود. این کت و شلوار باعث میشد‌ قد بلندش بیشتر نمایان بشه و دخترا رو جذب خودش کنه. اعصابم ریخت به هم... خواستم برم به داداش گلایه کنم که چرا همچین آدمی رو دعوت کرده، اما توی این شلوغی داداش سپهر رو پیدا نکردم... خودمو سرگرم هم صحبتی با دخترا کردم... حالم بد میشد از اینکه با عشوه حرف میزدن ولی برای نجات از زیر نگاه های اون آقا، مجبور بودم. رفتم سمت دخترا که داشتن باهم میگفتن و میخندیدن... یکیشون تا منو دید گفت: _واای ریحانه جون، خیلی خوشگل شدی _قربونت عزیزم یکی دیگه از دخترا با عشوه و پرروی گفت: _وای،آقای مهرابی دارن میان سمت ما هنوز حرفش تموم نشده بود که احساس کردم یه نفر پشت سرم ایستاده. یکی از دخترها با عشوه و ناز گفت: _واای! سلام آقای مهرابی ،به ما افتخار دادین اومدین توی جمع ما من که تازه متوجه شدم اون آقا پشت سرم ایستاده، بدون اینکه به پشت سرم برگردم، خودم رو به گلهای داخل گلدان روی میز سرگرم کردم. اون آقا بدون اینکه به حرف اون دختر توجهی کنه، اومد کنارم ایستاد و آهسته گفت: _حالتون چطوره خانم؟ برگشتم سمتش و نگاهش کردم لهجه داشت، معلوم میشد ایرانی نیس یا حداقل ایران زندگی نکرده... با لبخند زل زده بود توی چشمام... لبخندی تصنعی زدم و گفتم: _ممنونم لبخندش غلیظ ترشد...گفت: _ممکنه اسمتونو بدونم؟؟ یکی از دخترها با ناز و عشوه مسخره ای گفت: _آقای مهرابی، ایشون خواهر سپهر خان هستن...آقای سپهر سامری... نگاه اون آقا برگشت سمت من و با تعجب بهم نگاه میکرد... انگار شوکه شده بود... با تعجب از من پرسید: _درسته؟؟؟ من که دلیل این همه تعجبش رو نمیدونستم، شالمو روی سرم درست کردم و با غرور گفتم: _بله، من ریحانه سامری ،خواهر آقای سپهر سامری هستم... لبخندش پررنگ تر شد و پرسید: _و اینجا هم منزل شماست؟! با لبخندی غرور آمیز،سری به نشانه تایید تکون دادم... رفتار های این آقا عجیب و غریب بود... هنوز داشت به حرفهام فکر میکرد که داداش سپهر دستشو گذاشت روی شونه ش و با لبخند گفت: _خوش آمدی شاهرخ جان تازه فهمیدم اسمش شاهرخ بود‌...شاهرخ مهرابی... لبخندی زد و گفت: _سپهر خان، ما پیر شدیم و هواس پرت،یا شما پنهان کار شدین داداش با تعجب و خنده گفت: _چرا مگه؟؟چیشده؟ اون آقا که اسمش شاهرخ مهرابی بود، منو نشون داد و گفت: _نگفته بودی خواهر به این زیبایی و با این کمالات داری سپهر یکهو زد زیر خنده و گفت: _حالا متوجه شدم...شاهرخ جان، من فکر کنم آخرین باری که اومدی ایران، ریحانه اصلا به دنیا نیومده بود... اون آقا به من نگاهی انداخت و پرسید: _مگه چندسالتونه؟ لبخندمو جمع کردم و آهسته گفتم: _هجده سال داداش سپهرباخنده گفت: _البته تقریبا نوزده سال و خطاب به دوستش گفت گفت: _شاهرخ خان، بیا بریم کمی از خودمون پذیرایی کنیم... داداش اینو گفت و باهم،رفتند و از من دور شدند...منم حوصلم سررفت و تصمیم گفتم برم توی اتاقم... از پله های شیشه ای بالا رفتم و وارد اتاقم شدم... پشت در نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.... طولی نکشید که خوابم برد... چشمامو باز کردم...صدای موسیقی دیگه نمیومد... به ساعت نگاه کردم.... احتمالا همه شامشون رو خورده بودن... سریع از جام پریدم و از اتاق خارج شدم داداش سپهر و نیلوفر جلوی در ایستاده بودند و داشتند با مهمانها خداحافظی میکردند. کمی جلوتر رفتم . داداش تا منو دید پرسید: _معلوم هست تا الان کجا بودی؟ _ببخشید، رفتم کمی خوابیدم سری به نشانه تاسف تکون داد و آهسته گفت: _همینجا کنارم وایستا با مهمانها خداحافظی کن و شب بخیر بگو کنارش ایستادم و با لبخند تصنعی، با مهمانها خداحافظی میکردم. یکهو اون پسری رو دیدم که خواستگارم بود و من بهش جواب منفی داده بودم، کامیار، همراه پدرش بود... نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت: _ممنونم، شب خوبی بود داداش گفت: _خواهش میکنم،خوش آمدین پدرش رو به من گفت: _شنیدم حاضر نشدی با پسرم ازدواج کنی داداش سپهر با دستپاچگی گفت : _آقای توکلی ریحانه... حرف داداش رو برید و همانطور که نگاهش به من بود، با جدیت گفت: _میخوام دلیلش رو بدونم ریحانه خانم نگاهم به کامیار بود که منتظر جوابم ایستاده بود 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ هیچکس دیگه صحبت نکرد... شیدا که کنارم بود، آروم رد به دستم و آهسته گفت: _بهش نگفته بودی؟ با چشمهای پر از اشک نگاهش کردم... از اشک های توی چشمام میشد جوابمو حدس زد... ای کاش اون دختر چنین حرفی نمیزد... آبروم رفته بود.... نمیدونستم بعد از کلاس، چجوری باید براش توضیح میدادم... نمیدونستم الان توی دل مهرداد چی میگذره... حتما با خودش هزار تا فکر میکنه... اما خیلی عادی رفت سراغ تدریس... انگار نه انگار که این حرفو شنیده باشه... همین منو اذیت میکرد...اینکه اصلا به روی خودش نمیاره... نمیدونم تایم کلاس چجوری تموم شد... بچه ها هرکدوم یه شیرینی برداشتن و با تبریک دوباره و خداحافظی، از کلاس خارج شدند..‌ مهردادم رفته بود توی دفترش... تصمیم گرفتم برم از دلش در بیارم... ولی روم نمیشد... با شرمندگی رفتم پشت در اتاقش ایستادم.... تقه ای به در زدم و با بفرمایید، رفتم داخل... تنها بود و سرش پایین بود... روی چشمهاش عینک مطالعه گذاشته بود... سرشو بالا آورد و تا منو دید، لبخند زد... از اون لبخند های گرم و صمیمی... _جانم ریحانه _وقت داری با هم صحبت کنیم؟ نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت و گفت: _عزیزم...ده دقیقه دیگه کلاس دارم...یک و ساعت و نیم دیگه کلاسم تموم میشه.‌.. تا خواست حرفشو ادامه بده، فورا گفتم: _باشه...پس مزاحمت نمیشم...من میرم خونه... از جاش بلند شد و اومد سمتم..‌. هنوز هم باورم نمیشد این مرد با این قد و قامت رعنا، شوهر منه... بهم نزدیک شد و با لبخند گفت: _برو خونه ما...منم باهات صحبت دارم حتما از دستم ناراحت شده بود.... یا شایدم دلش شکسته بود... _نه نه....مزاحم نمیشم... هنوز داشت لبخند میزد... _بهم نگاه نمیکنی ریحانه؟ سرم پایین بود...اشک توی چشمام جمع شد... سرشو کج کرد و توی چشمام نگاه کرد... نمیخواستم اشک هامو ببینه... قطره اشکی روی گونم چکید... تا خواست حرفی بزنه، فورا گفتم: _خدانگهدار... و سریع از اتاقش خارج شدم... نمیتونستم تا این حد شرمندگی و سرشکستگی رو تحمل کنم.... ماشین نداشتم و باید با تاکسی برمیگشتم خونه... خسته و کوفته برگشتم خونمون... داشتم کفشامو در میاوردم که هاجر خانم فورا گف: _ریحانه خانم‌... _چیه...چی شده!!! _آقا سپهر پشت خط هستن... تلفن بی سیم رو داد دستم و جواب دادم: _سلام داداشم...حالت چطوره؟ _سلام ریحانه خانم عزیز...ممنون...تو چطوری ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم...چه خبرااا...کارم داری داداش؟؟ _آره عزیزم... _جونم داداش...میشنوم... _میگمااا....عمه خاتون اومده ایران... برای یک لحظه هیچی متوجه نشدم... چشمام از تعجب گرد شد و بلند پرسیدم: _چی؟؟؟!! اومده ایران؟؟ _آره ریحانه جان...بهم زنگ زد گفت‌ دیروز از مالزی برگشته....الانم توی یکی از هتل های تهرانه...گفت امشب برم دنبالش... _تنها اومده داداش؟؟ _نه، مسعود هم همراهشه... سپهر مکثی کرد و ادامه داد: _ریحانه....اونا نمیدونن تو ازدواج کردی... خیلی عادی پرسیدم: _خب که چی.... _اگه اشتباه نکنم عمه خاتون اومده ایران تو رو برای مسعود خواستگاری کنه... یکهو با عصبانیت فریاد کشیدم: _بیجا کرده...اگه خیلی براش مهم بودم، برا چی نرفت جلو برادرشو بگیره....برا چی نرفت با بابا صحبت کنه و راضیش کنه که ما رو بخاطر همسر جدیدش رها نکنه! داداش با آرامش گفت: _ریحانه جانم...یکمی آروم باش‌...هنوز که چیزی نشده...به هاجر خانم گفتم برای شب غذا از بیرون میگیرم...نمیخواد زحمت بکشه... تو هم برو یخورده استراحت کن...به مهرداد هم زنگ بزن بگو برای امشب بیاد... همچنان اخم کرده بودم و عصبانی بودم... _چشم داداش..‌..به نیلوفر سلام برسون خداحافظی کردیم و موبایلو قطع کردم... باورم نمیشد عمه خاتون بعد ۵ سال داره برمیگرده ایران.... مسعود پسرش بود که دکتری روانشناسی داشت و توی مالزی مشغول به کار شده بود... حدس میزدم الان باید همسن مهردادم باشه... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اشک توی چشمام جمع شد.... مگه میشد کسی که زندگیمو تغییر داده رو دوست نداشته باشم؟ فقط نگاهش کردم.... وقتی سکوت منو دید، با گلایه گفت: _ریحانه خانم....الان به هم نا محرمیم و نمیتونم بهت نگاه کنم....خواهش میکنم جوابمو بده.... سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم: _چی بگم.... بلند گفت: _جواب منو بگو....یه چیزی که خیالم راحت بشه...بگو آره یا نه.... اشک از گوشه ی چشمم چکید.... با بغض گفتم: _نمیتونم....برو با دختری ازدواج کن که خوشبختت کنه...از اول هم ازدواج ما اشتباه بود...‌‌ با حرص گفت: _ریحانه اون دختر تویی...هیج دختری نمیتونه مثل تو منو خوشبخت کنه.....خواهش میکنم بهم اعتماد کن...‌.مثل روز اول توی دانشگاه.... نمیدونستم چیکار کنم..... چی بگم.... از خدام بود که قبولش کنم.... اما مهرداد حق داشت با دختری ازدواج کنه که مثل من بچه نداشته باشه...‌ مهرداد با حرص گفت: _از اولشم بهت گفتم به حرف اون مرد زورگو نکن.....گفتم این راهش نیست....جدا نشیم...اما به حرفم گوش نکردی.... سرمو انداختم پایین و با صدای ضعیفی گفتم: _در اون صورت تو الان اینجا نبودی...‌ بلند گفت: _الان که اینجام....چرا الان منو رد میکنی.....اگه واقعا بهم علاقه نداری بگو....تا برای همیشه برم.... سکوت کرد.... منتظر جواب بود... کلافه گفت: _نگفتی که... با صدای لرزون گفتم: _چیو.... _اینکه منو نمیخوایی....اینکه ازم بدت میاد.... نمیتونستم بگم... نمیتونستم اعتراف کنم... چون عاشقش بودم..... _استاد رادمهر لطفا تشریف ببرید.... بلند گفت: _استاد رادمهر مرد....من مهردادم...کسی که یه روزی بهش التماس کردی ازدواج سوری کنی.... ولی قلبش رو تصاحب کردی..‌‌ سکوتت رو چجوری معنا کنم.... خجالت یا رضایت؟ ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
#رمان📚: #زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_دهم ✨ استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و
📚: 🌈 ✨ رفتم توی حیاط.... ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍 بازهم کلاس داشتم... ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم. موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم باشم. تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم. عصر هم کلاس داشتم. تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم. ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه. مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️ بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑 هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت: _هیچ معلوم هست کجایی؟😐 -سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕 -علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁 -مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐 -آخ،تازه یادم افتاد.😅 -چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش بزن.😕 گوشیمو از کیفم درآوردم... سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره.... پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄 پیامهاشو بازمیکنم: 📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره. 📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟ سه پیام از حانیه و خانم رسولی: 📲دانشگاه رو ترکوندی. 📲کجایی؟ 📲خبری ازت نیست؟ دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود: 📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟ یکی دیگه ش نوشته بود: 📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید.. شماره ی محمد رو گرفتم. -چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁 -خب حالا...سلام😅 -علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐 -بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌 -ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑 -قرار کنسل شد؟😕 -همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔 -الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟 -اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊 -خونه ی ما؟! اینجا؟!😳 -بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁 سوار ماشین محمد شدم... -کجا قرار گذاشتین؟😃 -دربند خوبه؟😁 بالبخند گفتم:... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_دهم صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• روز سوم هم رسید و علی همچنان در کما بود،مادر کنار پاره تنش نشسته بود و با چشمانی بارانی نگاهش میکرد. ناگهان از جا پرید:" مبینا😳مبینا 😱." سریع چادرش را برداشت و به سر انداخت،درست مثل شب نیمه شعبان سه شب پیش،در حالیکه چادرش به زمین کشیده می شد و یکطرف آن از طرف دیگر بلندتر بود. مادر با عجله خود را به ایستگاه پرستاری رساند و مدام مبینا می گفت. پرستار با دیدن حال نگران و مضطرب مادر،تعجب کرد و گفت:" چیشده مادر،مبینا کیه؟!. مادر با چشمانی که نگرانی در آن غوغا می کرد گفت:" دخترمه، سه شبه ازش خبر ندارم😥." پرستار تعجب کرده بود😳مگر می شود مادر سه روز از دخترش بی خبر باشد!!!! اما خجالت کشید چیزی بگوید، با لبخند کمرنگی تلفن را به سمت مادر هول داد ☎️. مادر با دستانی لرزان تلفن را برداشت و تند تند شماره می گرفت اما اخم هایش در هم می رفت😠 و تلفن رو قطع می کرد و دوباره شماره می گرفت. چند بار این کار را کرد،انگار شماره ها را فراموش کرده بود. پرستار که حال مادر را دید گفت:" خانم خلیلی، میخوایین براتون شماره بگیرم؟!" مادر گفت:" لطفا 😔." پرستار شماره گرفت اما کسی تلفن منزل را جواب نمی داد،خبری از مبینا نبود انگار دخترک 7 ساله ی خانواده گم شده بود،و نگرانی و اضطراب مادر هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. پرستار گفت:" خانم ،جایی نیست که دخترتون اونجا رفته باشه؟!" مادر با چشمان پر اشک و دستانی لرزان که توان کاری را نداشت ،نفس عمیقی کشید و گفت:" چرا،شاید شاید خونه ی مادرم رفته باشه." شماره خانه مادرش را به پرستار داد. پرستار:" الو،منزل آقای مشتاقی فرد!؟ از بیمارستان تماس می گیرم. _بیمارستان 😱😢 پرستار تلفن را به مادر داد. مادر با گریه گفت :" الو،😭😭مادر،مبینا اونجاس؟! علی علی 😭😭علللللللللللللللللللللی😭😭😭😭😭چ چ چا چاقو😭😭😭😭😭😭" در میان صدای هق هق گریه مادر حرفهایش درست شنیده نمی شد،انقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد. پرستار تلفن را برداشت و آدرس بیمارستان را به خانواده داد. خانواده خود را سریع به بیمارستان رساندند. _چیشده خانم پرستار؟! نوه ام علی خلیلی چیشده 😭؟!!😭 مادر با شنیدن صدای مادر و خانواده اش خود را به سرعت به آنها رساند و با نگرانی پرسید:" مبینا مبینام کجاست؟؟" خانواده اش به او گفتند که طبقه ی پایین منتظر نشسته،مادر دوان دوان خود را به آسانسور رساند اما منتظر پایین آمدنش نشد پله ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت. مبینا، روی صندلی نشسته بود و پاهای آویزانش را به جلو و عقب تکان می داد و در عالم کودکانه ی خود بود. مادر با دیدن دخترش نفس عمیقی کشید و با دستان لرزانش شانه هایش را نوازش کرد. مبینا ترسید 😱.اما سرش را که برگرداند صورت پر چین و چروک و چشمان پر از اشک مادرش را دید. معلوم بود مادر خیلی گریه کرده،چشمانش مثل کاسه ی خون شده بود. بغض کودکانه ای که سه روز تمام گلویش را می فشرد با دیدن مادر ترکید و اشک امانش نداد. مادر،مبینا را در آغوش گرفت‌ و هر دو با صدای بلند گریه کردند. 😭😭😭 مبینا پرسید:" مامان، داداش علی چی شده؟! دلم برای داداشی تنگ شده 😔😭" مادر در حالیکه صورت دخترش را نوازش می کرد و اشک را از روی گونه های خیسش پاک می کرد با لبخند کمرنگی گفت:" داداشی حالش خوبه، طبقه بالا خوابیده ،بیدار شد زود زود میاییم با هم خونه، تو هم جایی نری دختر خوشگلم باشه؟!" مادر دلش گرفت 😔 ای کاش واقعا علی خواب بود و زود بیدار می شد و با شیطنت همیشگی اش می گفت:" دیدین اتفاقی نیوفتاده☺️😁." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•