🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_یازدهم
#فصل_چهارم
اشک توی چشمام جمع شد....
مگه میشد کسی که زندگیمو تغییر داده رو دوست نداشته باشم؟
فقط نگاهش کردم....
وقتی سکوت منو دید، با گلایه گفت:
_ریحانه خانم....الان به هم نا محرمیم و نمیتونم بهت نگاه کنم....خواهش میکنم جوابمو بده....
سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم:
_چی بگم....
بلند گفت:
_جواب منو بگو....یه چیزی که خیالم راحت بشه...بگو آره یا نه....
اشک از گوشه ی چشمم چکید....
با بغض گفتم:
_نمیتونم....برو با دختری ازدواج کن که خوشبختت کنه...از اول هم ازدواج ما اشتباه بود...
با حرص گفت:
_ریحانه اون دختر تویی...هیج دختری نمیتونه مثل تو منو خوشبخت کنه.....خواهش میکنم بهم اعتماد کن....مثل روز اول توی دانشگاه....
نمیدونستم چیکار کنم.....
چی بگم....
از خدام بود که قبولش کنم....
اما مهرداد حق داشت با دختری ازدواج کنه که مثل من بچه نداشته باشه...
مهرداد با حرص گفت:
_از اولشم بهت گفتم به حرف اون مرد زورگو نکن.....گفتم این راهش نیست....جدا نشیم...اما به حرفم گوش نکردی....
سرمو انداختم پایین و با صدای ضعیفی گفتم:
_در اون صورت تو الان اینجا نبودی...
بلند گفت:
_الان که اینجام....چرا الان منو رد میکنی.....اگه واقعا بهم علاقه نداری بگو....تا برای همیشه برم....
سکوت کرد....
منتظر جواب بود...
کلافه گفت:
_نگفتی که...
با صدای لرزون گفتم:
_چیو....
_اینکه منو نمیخوایی....اینکه ازم بدت میاد....
نمیتونستم بگم...
نمیتونستم اعتراف کنم...
چون عاشقش بودم.....
_استاد رادمهر لطفا تشریف ببرید....
بلند گفت:
_استاد رادمهر مرد....من مهردادم...کسی که یه روزی بهش التماس کردی ازدواج سوری کنی....
ولی قلبش رو تصاحب کردی..
سکوتت رو چجوری معنا کنم....
خجالت یا رضایت؟
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_دوازدهم
#فصل_چهارم
و باز هم سکوت کردم....
هوا خیلی سرد بود....
موها و لباسش کاملا خیس شده بود....
_سکوت معنای رضاست؟؟؟
سرمو پایین تر بردم....
خیلی خجالت کشیدم....
نفسی کشید و گفت:
_مبارکه....
با شنیدن این حرف ، ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست که فورا جمعش کردم....
صداشو پایین تر آورد و گفت:
_با خانواده مزاحمتون میشیم....الانم برو تو...هوا سرده...
آهسته باشه ای گفتم....
اینو گفت و رفت سمت ماشین...
سوار شد و حرکت کرد....
دست و پام میلرزید.....
هم خوشحال بودم و هم ناراحت...
باورم نمیشد دارم دوباره به مهرداد می رسم....
باورم نمیشد زندگیم داره سر و سامون میگیره....
با خوشحالی رفتم سمت آسانسور...
نگهبان با تعجب پرسید:
_ببخشید خانم سامری...این آقا چه کاره تون بودن؟؟؟مزاحم بودن؟
لبخندی زدم و گفتم:
_نه...فکر کنم داره صاحبخونه اینجا میشه...
سوار اسانسور شدم و رفتم پنتوس....
هاجر خانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_خانم تین چه وضعشه.....شما که سرما میخورین....
بیرون که داره بارون میاد....اصلا کی بود دم در؟
لبخند زدم و گفتم:
_غریبه نبود...میشناسیش...
ادامه دادم:
_هاجر خانم...فکر کنم باید برگردیم خونه قبلیمون...
_برای چی خانم؟
_خبرای خوبی در راهه.....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزدهم
#فصل_چهارم
با لبخند گفت:
_الحمدلله خانم....خداکنه خبر خوب نزدیک باشه....
اولین خبر خوب این بود که بچه آقا، همونی شد که خودشون میخواستن....
خداکنه این بار خبر خوب درباره شما باشه...الهی اگه قسمتتون هست، با پسر معاون ازدواج کنید....
من یه بار دیدمش....
خیلی خوشگل و سالمه....واقعا مرد واقعیه...
توی دلم پرسیدم:
_حتی مرد تر از مهرداد؟
و هیچ جوابی نشنیدم.....
ادامه داد:
_مثل اینکه اون آقا هم یه بار ازدواج کرده و جدا شده....
اما خانواده ی خیلی خوبی هستن.....
فورا گفتم:
_هاجر خانم....فراموشش کن....من با اون ازدواج نمیکنم....
با غصه گفت:
_آخه خانوم شما هنوز بچه سالی....نمیشه که به پای آقا شاهرخ بشینی و ازدواج نکنی....
این بچه پدر میخواد...خود شما هم باید یکی باشه که هواتونو داشته باشه....
همونطوریکه داشتم لباسای خیس شدمو در میاوردم گفتم:
_نگران نباش....من میدونم دارم چیکار میکنم....
اینو گفتم و رفتم توی اتاق....
یکهو برای موبایلم پیام اومد....
موبایلمو باز کردم و نگاه کردم....
پیام از مهرداد بود...
با کمال نگرانی نوشته بود:
_یادم نبود فردا امتحان داری وگرنه ذهنتو درگیر نمیکردم....مثل همیشه خوب درس بخون....همسر خنگ نمیخوام....
خندم گرفته بود....
جواب دادم:
_چشم....ممنون که به فکر هستی....میکائیل رو بغل کردم و محکم بوسیدمش.....
خیلی شیطون شده بود....
سه ماهش شده بود و داشت کم کم وروجک میشد....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهاردهم
#فصل_چهارم
صبح شد و رفتم دانشگاه...
خیلی خیلی خوشحال بودم...
چون داشت اتفاقاتی می افتاد که زندگیم رو متحول میکرد....
میکائیل رو سپردم به هاجر خانم و خودم رفتم دانشگاه....
تند تند راه میرفتم چون دیر رسیده بودم...
در کلاسو باز کردم و اولین جایی رو که دیدم، جایگاه استاد بود....
نگاه کردم دیدم کسی اونجا نیست....
خوشحال شدم از اینکه مهرداد هنوز نیومده...
وارد کلاس شدم و سلام کردم...
یکهو مهرداد از ته کلاس با جدیت گفت:
_چه عجب خانم سامری....
خشکم زد....
با ناله گفتم:
_ببخشید استاد...
_خیلی دیر کردین.....دفعه آخرتون باشه....
حرصم دراومده بود.....
منو جلوی این همه دانشجو خورد کرد....
از دستش خیلی ناراحت شدم.....
اخمی کردم و نشستم روی صندلیم.....
تا آخر کلاس بهش نگاه نکردم...
امتحانمو که دادم، بدون خداحافظی زدم بیرون..
باید بهش نشون میدادم حق نداره باهام اینطوری رفتار کنه....
شیدا گفته بود براش منتظر بمونم تا باهم برگردیم...
روی صندلی منتظر نشسته بودم....
یکهو مهرداد از کلاس خارج شد و از جلوی من رد شد....
برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_خانم سامری تشریف بیارید دفتر من....
اینو گفت و فورا دور شد....
پیش خودم گفتم:
_چشم حتما....با این کاری که امروز باهام کردی حتما به حرفت گوش میکنم....
از دستش عصبانی بودم اما باز فضولیم گل کرد...
مگه میشد از مهرداد دلگیر بود....
از جام پاشدم و رفتم سمت اتاقش...
تقه ای به در زدم و بعد از بفرما، وارد اتاق شدم....
داشت از توی قفسه کتاب، چند تا کتاب برمیداشت....
تا منو دید، لبخندی زد و گفت:
_سلام بیا داخل....
با ترشرویی گفتم:
_ممنون....همینجا خوبه....
با جدیت بهم نگاه کرد...
_راستش احساس کردم از برخورد امروزم ناراحت شدی....برای همین گفتم بیایی تا برات توضیح بدم.....
سکوت کردم...
ادامه داد:
_امروز یکی از دانشجوها مثل تو دیر اومد سر کلاس....
هرچقدر بهش تاکید کردم سر وقت بیاد، به حرف نکرد ومیگفت من بین دانشجو های درسخون و ضعیف، تبعیض قائل میشم.....
عمدا این رفتار رو با تو داشتم تا به همشون ثابت بشه وقتی پای قانون و مقررات وسط میاد، با کسی شوخی ندارم....حتی با خویشاوندام.....
دیگه از دستش ناراحت نبودم....
مهرداد همیشه اینجوری بود....
با صحبت کردن، دیگران رو از خودش راضی میکرد..
_امیدوارم منو ببخشی...
سکوت کرده بودم....بو صدای ضعیفی گفتم:
_ایرادی نداره.....با اجازه....
اینو گفتمو و فورا از اتاق خارج شدم.....
قلبم داشت از سینه خارج میشد.
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزدهم
#فصل_چهارم
دیگه ازش ناراحت نبودم....
رفتم پیش شیدا....
با هم سوارماشین شدیم...
شیدا رو رسوندم یک پاساژ خیلی بزرگ...
میخواست برای مراسم عقدش خرید کنه....
بعد از اینکه ازش خداحفظی کردم، رفتم شرکت....
منشی بهم سلام کرد و با سلام کوتاهی، رفتم توی اتاقم...
کیفمو گذاشتم روی جالباسی و نشستم پشت میز....
کلی پرونده و برگه روی میزم بود که باید همه شون رو چک میکردم....
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به در خورد....
پشت میز ایستادم و داشتم برگه ها رو دسته بندی میکردم که بفرما گفتم....
در باز شد....
نوشته و تاریخ روی پرونده ها رو میخوندم و بر همین اساس دسته بندی میکردم....
با شنیدن صدای سلام، ناخودآگاه سرمو بالا بردم....
پسر معاون شرکت بود....
کت و شلوار طوسی رنگ به تن داشت و مثل بقیه روز ها شیک پوش بود....
هول شدم و گفتم:
_سلام آقای جهانپور خوش اومدین....
خیلی مودب لبخندی زد و گفت:
_سلام...عذر میخوام که سر زده مزاحم شدم....
فورا گفتم:
_اختیار دارید...خواهش میکنم بفرمایید بشینید....
خیلی با کلاس جلو اومد و و گفت:
_راستش اومدم درباره موضوعی که احتمالا تا الان خبرش بهتون رسیده، صحبت کنم....
حدس زدم درباره قضیه خواستگاری باشه....
سرمو انداختم پایین و گفتم :
_بفرمایید بشینید...
تلفن زدم به منشی و گفتم قهوه بیاره که پسر معاون گفت:
_ممنونم، میل ندارم...
تلفن رو گذاشتم و از پشت میز کنار اومدم و رفتم رو به روش روی صندلی نشستم....
خیلی باهاش رو دربایستی داشتم....
بیش از حد ممکن....
خیلی آهسته و خونسرد گفت:
_من خودم تمایل داشتم قبل از اینکه موضوع ازدواج رو با پدر با آقای سامری در میون بذارن، شخصا با خود شما صحبت کنم....
اما پدرصلاح دیدن که با برادرتون صحبت کنن....
الان هم اومدم نظر خودتون رو بپرسم....
ظاهرا آقای سامری رضایت دارن اما نظر شما برای من مهمتره....
سرمو پایین انداخته بودم و فقط سکوت کرده بودم....
اینقدر اضطراب داشتم که به سختی نفس میکشیدم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_شانزدهم
#فصل_چهارم
ادامه داد:
_خوشحال میشم نظر شما رو ، چه منفی باشه و چه مثبت، بدونم...
چه درخواست سختی بود...
بخصوص اینکه با کمال ادب و احترام این حرف رو بهم زده باشه....
اما نمیتونستم بدون هماهنگی با داداش سپهر، حرفی بزنم...
با صدای لرزون که سعی میکردم نلرزه، گفتم:
_متشکرم از اینکه احترام میذارید...اما نظر برادرم، نظر منه....
لبخندی زد و گفت:
_همینطور که قبلا گفتم، آقای سامری نظرشون مثبته....
اینجوری که نمیشه....
خود شما هم باید نظری داشته باشین...
به هرحال شخصی که همراه من وارد زندگی میشه، خود شما هستین....
هی میخواستم بحث رو بپیچونم اما اون مستقیم میرفت سراغ سوال سخت....
همون لحظه آبدارچی با دو فنجون قهوه و دو بشقاب کیک اومد داخل..
از این فرصت استفاده کردم برای فکر کردن....
کمتر از سی ثانیه طول کشید...
اما باز هم غنیمت بود....
ولی جوابی نداشتم که بگم....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آقای جهانپور.....راستش من...
مکث کردم....
تردید داشتم از اینکه بگم یا نگم....
بهم خیره شده بود و منتظر جواب....
_جوابتون مثبت نیست...درسته؟
با تعجب بهش نگاه کردم....
فکر کنم خیلی ناراحت شده بود....
نه میتونستم بگم نه....
و نه میتونستم بگم آره....
فقط سکوت....
سرشو انداخت پایین و آهسته گفت:
_حدسم درست بود...
با شرمندگی گفتم:
_آقای جهانپور راستش....
حرفمو برید و با لبخند گفت:
_مشکلی نیست خانم سامری...
برای اینکه از دلش در بیارم گفتم:
_راستش من بچه دارم...دلم نمیخواد کسی به خاطر من...
با همون ادب و احترام گفت:
_من که با پسر شما مشکلی ندارم خانم سامری...این رو پدر به آقای سامری گفتن....
سکوت کردم....
فکر کنم اوضاع خیلی بد شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفدهم
#فصل_چهارم
با شرمندگی گفتم:
_امیدوارم با دختری ازدواج کنید که شایسته باشه...
لبخندی زد و گفت:
_ممنونم
و از جاش بلند شد...
_ممنونم که وقتتون رو در اختیار من قرار دادین..
مکثی کرد و ادامه داد:
_لطفا از این صحبت ها کسی با خبر نشه....
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد....
با عصبانیت نشستم پشت میزم و پوفی کشیدم....
از دست خودم عصبانی شده بودم...
نمیخواستم پسر معاون تا این حد ناراحت بشه....
جرعه ای از قهوه مو نوشیدم و مشغول بررسی چند تا پرونده شدم....
تا ساعت سه بعد از ظهر توی دفترم بودم و سرم خیلی شلوغ بود....
تقه ای به در زده شد و داداش سپهر اومد داخل و گفت:
_ریحانه جان خسته نباشی....بریم خونه...
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون داداش....شما برو من خودم بعدا میام...
_نهار خوردی؟
_گرسنه نیستم....
با خنده گفت:
_ریحانه فکر کنم میکائیل دیگه تو رو نشناسه چون اصلا پیشش نیستی...
سرمو انداختم پایین و با خنده گفتم:
_ای داداش از دست تو...بذار بچه یوخودتم به دنیا بیاد..اون موقع سلامت میکنم....
اومد داخل اتاق و ابروشو بالا انداخت و گفت:
_همیشه یه جوابی توی آستینت داریا..
با خنده جواب دادم:
_احتیار دارید....داریم درس پس میدیم....
نفسی کشید و گفت:
_ریحانه جان....شرکت خلوته...اینجا تنها نمون....با ماشینت اومدی؟
_آره داداش...
_پس آماده شو بریم...
با اکراه وسایلمو جمع کردم و با داداش رفتیم توی پارکینگ...
داداش سوار ماشین خودش شد و منم سوار ماشین خودم...
ازش خداحافظی کردم و راهی خونه شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هجدهم
#فصل_چهارم
تازه متوجه شده بودم که خیلی گرسنه ام...
رفتم خونه و ماشین رو پارک کردم....
حدود یک هفته ای گذشت و مهرداد با داداش سپهر صحبت کرده بود....
قرار بود فرداشب با خانواده بیان خواستگاری...
خونه ی داداش سپهر...
داداش همه ی تدارکات رو چیده بود و هیچ کم و کسری نداشت....
استرس نداشتم....ولینگران بودم....
شب خواستگاری خیلی خیلی زود فرارسید و ساعت هشت شب شده بود....
نیلوفر تلویزیون رو روشن کرد و گفت:
_ریحانه جان یه لیوان آب برام میاری؟
باشه ای گفتم و رفتم توی آشپز خونه....
هاجر خانم داشت میکائیل رو می خوابوند و داداش سپهر هم با وکیلش صحبت میکرد....
لیوان آبو برای نیلوفر بردم که بهم لبخند زد و گفت:
_اضطراب داری؟
آهی کشیدم و گفتم:
_نگرانم....
لبخندش جمع شد و گفت:
_برای چی عزیز من؟
نشستم رو به روش و جواب دادم:
_نمیدونم کار درستی میکنم یا نه....
جرعه ای از آب نوشید و گفت:
_تو به هر حال باید ازدواج کنی....چه با مهرداد و چه با هر کس دیگه ای....
الان هم تصمیمتو بگیر....
با نگرانی بهش نگاه کردم...
ادامه داد:
_اگه نظر منو بخوایی، با شناختی که از آقا مهرداد دارم، بهت میگم که میتونی کاملا بهش اعتماد کنی....
بهش لبخند زدم....
همون لحظه آیفون خونه به صدا دراومد...
دلم لرزید...
هاجر خانم میکائیل رو که خوابونده بود، برد توی اتاق...
داداش هم تلفنشو با وکیلش تموم کرد و رفت جلوی در....
نگرانیم بیشتر شد....
مهمونا وارد خونه شدن و داداش با روی گشاده بهشون خوش آمد گفت...
کنار دیوار ایستاده بودم بهشون نگاه میکردم....
پدر مهرداد چقدر شکسته شده بود....
چقدر پیر شده بود...
ولی همون جذبه قبل رو داشت....
اومد جلو که سلام کردم و آهسته گفتم:
_خوش اومدین....
نگاهش به پایین بود که گفت:
_متشکرم دخترم...
بعد مهرداد واردخونه شد و با داداش احوالپرسی کرد....
اومد سمتم و جعبه گل رو گرفت سمتم و سر به زیر گفت:
_تقدیم شما...
آهسته گفتم:
_ممنونم...
بعدش به مادرمهرداد، زهرا و همسرش و آقا مهبد خوش آمد گفتم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نوزدهم
#فصل_چهارم
یک جعبه بزرگ شیرینی دست آقا مهبد بود....
بعد از خوش آمد گویی ، نشستن روی مبل و داداش سپهر هم باهاشون صحبت میکرد..
هاجر خانم ازشون پذیرایی کرد و بعد هم رفت توی آشپز خونه....
نشستم کنار نیلوفر و خیلی سر به زیر سکوت کردم....
پدر مهرداد با مهربونی و افسوس گفت:
_دخترم، اگه یک سال پیش همه ی ماجرا رو برای ما تعریف میکردی، کمکت میکردیم تا مجبور نشی به خاطر جون مهرداد با اون آقا ازدواج کنی....
مهرداد تمام ماجرا رو برای خانواده من و خودش تعریف کرده بود....
خیلی خجالت کشیدم....
راست میگفت....
°•°•°•°•°
[پنج سال بعد]
•°•°•°•°•
زیر درخت نشسته بودم و به خدا فکر میکردم....
به زندگیم....
به آیندم...
به گذشتم....
به اتفاقاتی که گذشت و من نمیدونم چطوری ازشون عبور کردم....
داشتم ابرهای توی آسمون رو نگاه میکردم که یکی از پشت چشمامو بست...
دستمو گذاشتم روی دستای کوچولوش و نوازش کردم....
با صدای بچه گانه گفت:
_اگه گفتی من کیم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_تو عمر مامانی گل پسرم.....
بلند زد زیر خنده و با لهجه بچه گانه گفت:
_آفرین خاچ خانوم...
دستاشو از روی چشمام برداشتم و محکم بغلش کردم...
شروع کردم به قلقلک دادن...
همینطوریکه قهقهه میزد گفت:
_مامان ولم کن داداش جونم ناراحت میشه...
شیطون عجب بلد بود منو از یه کاری منصرف کنه...
دستشو گذاشت روی شکمم و با کنجکاوی پرسید:.
_مامان جون...
_جان دلم...
_داداش جونی کی به دنیا میاد؟
لیخندی زدم و گفتم:
_دو ماه دیگه....
با تعجب پرسید:
_دو ماه دیگه یعنی چقدر؟
لپشو محکم بوسیدم و گفتم:
_یعنی شصت روز دیگه
با ناراحتی گفت:
_خیلی زیاده؟
_نه پسرم...
یکهو نگاهش برگشت به پشت سرم و با ذوق گفت:
_آخ جون بابا اومد....
برگشتم عقب رو نگاه کردم...
مهرداد با همون لبخند همیشگیش اومد پیشم...
اومد کنارم روی آلاچیق نشست و گفت:
_حالت چطوره عزیزم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_همین که کنارتم عالیم...
سرشو انداخت پایین و با خنده گفت:
_ای بابا....شرمنده میکنی ریحانه جان....
همیشه از این خجالت هایی که با لبخندش قاطی میشد خوشم میومد....
سرشو بالا آورد و گفت:
_از وروجک دوم مون چه خبر؟
نفسی کشیدم و گفتم:
_خبری نیست...خوبه حالش...
میکاییل رفت رو پاش نشست...
میکاییل رو محکم بوسید و گفت:
_چطوری پسر بابا؟
میکاییل با ذوق گفت:
_خوبم باباجون....
دسشتو برد لای موهای مهرداد و همه رو خراب کرد....
مهرداد با خنده گفت:
_پسر جان منو زشت نکن وگرنه مامان جون دیگه ازم بدش میاد....
میکاییل با تعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_مامان بابا رو دوست نداری؟
لبخندی زدم و گفتم:
_معلومه که دوست دارم...
ذوق کرد و گفت:
_باباجون مامان دوستت داره...
و دوباره موهای مهردادو خراب کرد....
مهرداد شروع کرد به بازی با میکائیل
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیستم
#فصل_چهارم
بعد از اینکه حسابی از شونه های مهرداد بالا رفت، برگشت توی باغ تا با مرغ و خروسا بازی کنه...
مهرداد با نگرانی گفت:
_میکاییل به خروسا زیاد نزدیک نشیاا....
آهسته گفتم:
_نگران نباش....
بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:
_ریحانه باید یه اعترافی بکنم...
خندم گرفت....
از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و آهسته گفت:
_احساس میکنم میکائیل رو بیشتر از تو راهی مون دوست دارم....
اخم کردم و گفتم:
_اینجوری نگو مهرداد....بچم ناراحت میشه....
آهی کشید و گفت:
_تونستی یه اسم خوب برای پسرمون پیدا کنی؟
گفتم:
_مهرداد جان....من که گفتم اسم بچه به عهده خودت....
_نمیشه ریحانه جان....تو داری زحمت میکشی و نه ماه سختی رو تحمل میکنی....اون وقت من اسم انتخاب کنم؟
با لجبازی گفتم:
_من کار ندارم....اسم بچه با خودت....
مکثی کرد و گفت:
_راستش...
_جانم...
_ریحانه من دیشب یه خوابی دیدم....
کنجکاو بهش نگاه کردم....
ادامه داد:.
_دیشب با مولا صاحب الزمان عج درد و دل کردم....
ازشون خواستم خودشون برای بچه مون اسم انتخاب کنن...
لبخندی روی لبم نشست....
این کار ها از مهرداد دور نبود...
اینکه به اهل بیت علیهم السلام توسل کنه....
ادامه داد:
_دیشب خواب دیدم به من یک برگه ای دادن که داخلش نوشته شده بود:
_شهید مهدی رادمهر....
با تعجب به اطرافم نگاه کردم....
در عالم رویا پرسیدم:
_این آدم کیه که هم فامیل با منه؟ آیا من میشناسمش؟
یک صدایی اومد که این فرزند توعه.....
اشک توی چشمام حلقه زد...
گفتم:
_مهرداد یعنی بچه ی ما....
سرشو انداخت پایین و گفت:
_اگه حقیقت داشته باشه که باعث افتخارمونه...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_یک
#فصل_چهارم
یک نگرانی نشست توی وجودم....
مهرداد لبخندی زد و گفت:
_اگه پسرمون شهید فی سبیل الله بشه، به این معنی هست که تربیت مون درست بوده....
اشکم چکید....
_گریه نکن ریحانه جان......
_اسم بچه مونو بذاریم مهدی؟
لبخندی زد و گفت:
_ظاهرا اسمش از قبل انتخاب شده....
آهسته زمزمه کردم:
_شهید مهدی رادمهر....
بیست و سه سال گذشت....
همراه با خوشی و ناخوشی...
خاطرات به یادماندنی در کنار مهرداد....
یک روز از مطب برگشتم...
یک کلینیک دندانپزشکی داشتم و ده ها دندانپزشک داخل اون کار میکردن
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم....
بلافاصله رفتم سر گاز و زیر غذامو کم کردم....
به ساعت نگاه کردم...
مهرداد و میکاییل یک ربع دیگه میومدن خونه....
مهرداد استاد دانشگاه بود و میکائیل هم یه پا مهندس شده بود...
چادرم رو درآوردم و رفتم توی اتاق....
همون لحظه موبایلم زنگ خورد....
مهدی بود...پسرم...
گوشیو جواب دادم و گفتم:
_ جانم پسرم...
_سلام مادر خوبین؟
لبخندی زدم و گفتم:
_الحمدلله پسرم....تو چطوری؟
_منم خوبم الحمدلله....میگمم خونه این؟
_آره پسرم...برای چی؟
_بابا و داداش میکائیل هنوز نیومدن؟
_نه پسرم....چطور مگه؟
مکثی کرد و گفت:
_راستش باهاتون یه کار خصوصی داشتم....نزدیک خونه ام الان میام میگم بهتون....
کنجکاو شدم و گفتم:
_بیا جانم....
تلفنو قطع کردم و رفتم دو تا لیوان چای ریختم....
دو سه دقیقه بعد،مهدی اومد داخل خونه...
همون لبخند همیشگیش روی لباش بود....
_سلام مادر.....
_سلام پسرم....
نشستم روی مبل و چای آوردم....
خجالت می کشید اما گویا چاره ای نداشت...
_راستش...
_پسرم با من راحت باش....
لبخندی زد و سر به زیر گفت:
_راستش امروز یکی از دانشجو های دختر بهم یه حرفی زد که حسابی توی فکر فرو رفتم....
حالت جدی به چهره ام اومد....
توی دانشگاه همیشه برای مهدی خواستگار پیدا میشد...
و من از این قضیه میخندیدم....
ادامه داد:
_یه دختر خانمی هست که ظاهرا خانوادش ثروتمندن....امروز اومد منو کشید کنار با گریه و التماس گفت پدر و مادرش دارن اونو مجبور میکنن با مردی ازدواج کنه که اصلا علاقه ای بهش نداره...
بهم گفت یه ازدواج سوری داشته باشیم...
لبخند زدم.....
با گلایه گفت:
_مادر مسخره نکن خواهشا...
بلند خندیدم و گفتم:
_خب ادامشو بگو....
_ادامه داد:
_ازش پرسیدم چرا من؟ اونم گفت چون شما مثل بقیه از موقعیت مالی و اجتماعی من سو استفاده نمیکنی....
با لبخند گفتم:
_نظر خودت چیه؟
_مادر راستش من نگرانم...
_پسرم....اون دختر خانم، دختر خوبیه؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
_اگه دختر خوبی هست، واقعا بریم خواستگاریش.....
با تعجب سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_آخر
#فصل_چهارم
_پس تکلیف داداش میکائیل چی میشه؟اون از من بزرگتره....
با جدیت گفتم:
_میکائیل که تکلیفش مشخصه....با دختر دایی نورا نامزد کرده....دایی سپهرتم جهیزیه شو آماده کرده...تو برای خودت نگران باش پسر گلم....
سرشو انداخت پایین و گفت:
_ولی من...
_چی پسرم...
_من نمیدونم عاقبتم چی میشه....نمیخوام دختر مردم به خاطر من....
با تندی گفتم:
_پسرم....درسته شغلت خطر سازه اما نمیشه که هیچوقت ازدواج نکنی....
_مادر آخه من نمیدونم همین الان که پامو از خونه میذارم بیرون، زنده بر میگردم یانه...
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
_دیگه این حرفو نزن مهدی جان....تو باید ازدواج کنی....اصلا به این چیزا هم فکر نکن....شماره و مشخصات اون دختر خانم رو هم بهم بده....
سرشو انداخت پایین و با خنده گفت:
_مادر تا تنور داغه میخوایی بچسبونی؟
با لبخند گفتم:
_چاییتو بخور....
همون لحظه مهرداد و میکائیل آیفون رو زدن و بعد هم اومدن داخل خونه....
مهرداد اومد داخل و کتشو درآورد و گفت:
_چطوری خانوم؟
_ممنونم خوبم...
و بعد با مهدی دست داد و گفت:
_پلیس امنیتی بابا چطوره؟
مهدی با خنده گفت:
_آقاجون شما هم که هروقت منو می بینید مثل بچه ها باهام برخورد میکنید...
میکاییل با طعنه گفت:
_بچه ای دیگه...مگه نیستی پسر جان؟
مهدی برای میکائیل شکلک درآورد و با هم خندیدن....
مهرداد خطاب به من گفت:
_امروز آقا سپهر باهام تماس گرفت...
_خب...چی گفت؟
_گفت که برای یه روزی قرار بذاریم تا برای مراسم عروسی میکائیل و نورا برنامه ریزی کنیم....
میکائیل فورا گفت:
_آقاجون ولی من که الان موقعیتشو ندارم...
مهرداد بهش نگاه کردم و گفت:
_برای چی پسرم؟خونه و ماشین که داری....الحمدلله مهندسم که هستی....دیگه چی میخوایی..
_ممنون آقاجون اما من الان کلی کار دارمکه به عهدمه و باید حتما تمومشون کنم....
با جدیت گفتم:
_یعنی چی میکائیل؟ اون نورا بیچاره رو مسخره خودت کردی؟ الان دو ساله عقد کردین و همه چیزتونم فراهمه....تاخیر انداختن دیگه جایز نیست....مهدی هم همین امروز و فردا داماد میشه...
یکهو همه نگاه ها برگشت سمت مهدی....
از خجالت سرشو پایین انداخت....
بعد از اینکه نهار خوردیم، داشتم ظرفا رو توی ماشین ظرفشویی میذاشتم که مهدی اومد کنارم و گفت:
_مادر حلالم کن....
باتعجب بهش نگاه کردم...
_برای چی پسرم...
_دارم میرم ماموریت.....ان شاءالله فردا شب برمیگردم...
مهدی از این ماموریت ها زیاد میرفت اما این دفعه نگرانی توی وجودم نشست...
_به سلامت پسرم....خدا پشت و پناهت باشه....
دستمو گرفت و بوسید و گفت:
_بااجازه....
فورا رفت توی اتاقش و ساکش رو برداشت و بعد ازخداحافظی با میکائیل و مهرداد، رفت....
مهدی رفت.....
و طبق قولی که داده بود، فردای همون شب برگشت....
اما با پای خودش نه....
با تابوت شهدا برگشت....
پایان....
{برای ظهور مولا و شادی روح جمیع شهدا صلوات}
❃| @havaye_zohoor |❃