♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزدهم
#فصل_اول
هاجر خانم بیچاره فورا دست از کار کشید و از آشپزخونه فرار کرد...
سرم رو پایین گرفتمو اخم کردم.
سپهر داشت نگام میکرد، کاملا مشخص بود...
سکوتش که طولانی شد، مشغول خوردن صبحانه شدم...
یکهو پرسید:
_چته ریحانه؟!این کارا چیه؟
انگار نه انگار که اسم من ریحانه بود،کوچکترین توجهی بهش نکردم...
عصبانی شد و گفت:
_حالا که تو قصد نداری حرفی بزنی، پس دانشگاه بی دانشگاه....امروز حق نداری از خونه بری بیرون...
چشمام از تعجب گرد شد...
سرم رو بالا آوردم و با عصبانیت پرسیدم:
_تو میخوایی جلومو بگیری؟؟
اخمهاش بیشتر شد و گفت:
_میدونی که میتونم...
ترسیدم...داداش سپهر موقعی که عصبانی میشد، خیلی ترسناک بنظر میرسید..
سکوت کردم و مشغول خوردن صبحانه شدم...
_حالا بگو چی شده؟چرا هنوز از خواب بیدار نشدی باهام قهری؟
اشک توی چشمام حلقه زد...شاید منتظر بودم داداش نازمو خریدار بشه...
البته این جور موقع ها همیشه از دلم ور میاورد...
سرم پایین بود و همین باعث شد قطره اشکی، از چشمم بیفته روی دستم که روی میز گذاشته بودم...
داداش متوجه شد...
از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست...
سرم رو آهسته بالا گرفت و توی چشمام خیره شد...
_خواهر خوشگل من داره گریه میکنه؟
با این حرفاش، اشکهام بی اراده زیادتر میشدند....
داشت نازمومیکشید...
_ریحانه؟بخاطر حرفهای دیشب،منو ببخش...
ددستشو گذاشت روی گونه هام و اشکهام رو پاک کرد....
موهای بلندمو نوازش کرد و توی گوشم زمزمه کرد:
_آشتی؟؟
با گریه پرسیدم:
_حرف دیشبتو پس میگیری؟؟
لبخندی از روی مهر برادرانه بهم زد، سرم رو بوسید و با خنده گفت:
_دلت نمیخواد بری خونه شوهر؟
با غر گفتم:
_جدی باش، جوابمو بده سپهر
لبخندشو جمع کرد و گفت:
_اگه آدم خوب و ایده آل بیاد خواستگاری، بهش جواب مثبت میدیم
باز هم حرف خودشو زد...
یکهو نگاهم به ساعت افتاد...
فورا از جام پاشدم و گفتم:
_دانشگام دیر شد...
بدو بدو رفتم توی اتاقم و آماده شدم...
با داداش خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم و از خونه زدم بیرون...
امروز قرار بود خیلی بخندیم...
چون نقشه کشیده بودم حال استادو بگیرم...
وارد دانشگاه شدم و بچه ها رو توی سالن دیدم...
باهم سلام و احوالپرسی کردیم و وارد کلاس شدیم...
هنوز یه ربع به شروع کلاس مونده بود...
نقشه رو برای بچه ها گفتم....
قرار شد لیلا به بهانه ای از استاد اجازه بگیره که بره بیرون....
بعد به محض برگشتنش به کلاس، توی سالن خودشو به بی حالی بزنه و پخش زمین بشه...
بعد همه بچه ها و خودِ استلد، از کلاس بیرون برن تا ببینن چه اتفاقی افتاده
و همون لحظه من موبایلشو قایم کنم...
نقشه خوبی بود....
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سیزدهم
#فصل_چهارم
با لبخند گفت:
_الحمدلله خانم....خداکنه خبر خوب نزدیک باشه....
اولین خبر خوب این بود که بچه آقا، همونی شد که خودشون میخواستن....
خداکنه این بار خبر خوب درباره شما باشه...الهی اگه قسمتتون هست، با پسر معاون ازدواج کنید....
من یه بار دیدمش....
خیلی خوشگل و سالمه....واقعا مرد واقعیه...
توی دلم پرسیدم:
_حتی مرد تر از مهرداد؟
و هیچ جوابی نشنیدم.....
ادامه داد:
_مثل اینکه اون آقا هم یه بار ازدواج کرده و جدا شده....
اما خانواده ی خیلی خوبی هستن.....
فورا گفتم:
_هاجر خانم....فراموشش کن....من با اون ازدواج نمیکنم....
با غصه گفت:
_آخه خانوم شما هنوز بچه سالی....نمیشه که به پای آقا شاهرخ بشینی و ازدواج نکنی....
این بچه پدر میخواد...خود شما هم باید یکی باشه که هواتونو داشته باشه....
همونطوریکه داشتم لباسای خیس شدمو در میاوردم گفتم:
_نگران نباش....من میدونم دارم چیکار میکنم....
اینو گفتم و رفتم توی اتاق....
یکهو برای موبایلم پیام اومد....
موبایلمو باز کردم و نگاه کردم....
پیام از مهرداد بود...
با کمال نگرانی نوشته بود:
_یادم نبود فردا امتحان داری وگرنه ذهنتو درگیر نمیکردم....مثل همیشه خوب درس بخون....همسر خنگ نمیخوام....
خندم گرفته بود....
جواب دادم:
_چشم....ممنون که به فکر هستی....میکائیل رو بغل کردم و محکم بوسیدمش.....
خیلی شیطون شده بود....
سه ماهش شده بود و داشت کم کم وروجک میشد....
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_سیزدهم✨
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد..
❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_سیزدهم
مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت.
مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید.
مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭"
یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت.
تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود.
مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد.
اما 😔
مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود.
اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود.
(قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.")
این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔
اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد.
مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.."
دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت.
دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند.
ادامه دارد..
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•