♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزدهم
#فصل_اول
سپهر و دوستش توی پذیرایی روی مبل نشسته بودند...
وارد شدم و به هردوشون سلام کردم...
اما با دیدن دوست سپهر، یکهو جا خوردم...
همون آقاهه بود، شاهرخ مهرابی...
از جاش بلند شد و بالبخند بهم گفت:
_از دیدنتون خوشحالم
دوباره با لهجه صحبت کرد...
داداش سپهر هم بهم لبخندی زد و گفت:
_بیا اینجا بشین ریحانه...
با لبخند تصنعی گفتم:
_نه متشکرم، میرم نهارمو بخورم...
و رفتم توی آشپز خونه...
شروع کردم به خوردن ناهار...
اوناهم داشتن درباره مسائل کاری باهم صحبت میکردن...
اما از یا جایی به بعد، صداشون دیگه نیومد...
احساس کردم دارن آهسته صحبت میکنن...
بی تفاوت بهشون، ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم...
هاجر خانم هم رفت توی حیاط تا آب استخر رو عوض کنه
روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم...
سرم رو روی شکم خرس عروسکی سفیدم که خیلی بزرگ بود گذاشته بودم و داشتم استراحت میکردم...
به پهلوی راستم چرخیدم و چشمامو برای یک لحظه باز و بسته کردم اما از وحشت، سریع از جام پریدم...
شاهرخ اومده بود توی اتاقم...
بالا سرم ایستاده بودم و داشت نگام میکرد...
از جام بلند شدم و بلند گفتم:
_به چه حقی اومدی توی اتاقم؟
لبخندی زد...
بلندتر پرسیدم:
_داداشم کجاس؟
لب باز کرد و گفت:
_آروم باش، کاری باهاتندارم...
از کنارش رد شدم و خواستم درو باز کنم که یکهو دستمو گرفت و منو چسبوند به دیوار...
نفسم توی سینم حبس شد...
اشک توی چشمام حلقه زد و بهش گفتم:
_ولم کن...از اتاقم برو بیرون...
سرشو به گوشم نزدیک کرد،بطوریکه بوی ادکلنش به مشامم رسید...
آهسته زمزمه کرد:.
_فکر نمیکردم اینقدر چموش باشی دختر خانوم
حالم ازش بهم خورد...
دستامو محکم گرفته بود و نمیذاشت تکون بخورم...
با اخم گفتم:
_اگه ولم نکنی جیغ میکشم
با این حرفم، احساس کردم دستهاش شل شد و دستامو ول کرد...
با لبخند گفت:
_چه موهای بلندی...
یادم اومد شال سرم نیست...
یکهو اخم کرد و گفت:
_دست برادرت زیر سنگ منه...اگه بخوایی از این قضیه بهش حرفی بزنی، کلاه برادرت پس معرکه اس...اگه حرفمو باور نمیکنی، اشکالی نداره... بشین و تماشا کن...اونوقت کمتر از یک ماه دیگه تو و برادرت باید کارتن خواب بشین...فهمیدی؟؟
محکم هولش دادم و فورا از اتاق اومدم بیرون....
با ترس پله های شیشه ای رو طی میکردم...تا خواستم سپهر رو صدا بزنم، یاد حرفای اون زورگو افتادم...
رفتم توی کتابخونه و قایم شدم...
نشستم پشت در و زار زار گریه کردم...
حدود یک ربع بعد، صدای خداحافظی شون اومد...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پانزدهم
#فصل_چهارم
دیگه ازش ناراحت نبودم....
رفتم پیش شیدا....
با هم سوارماشین شدیم...
شیدا رو رسوندم یک پاساژ خیلی بزرگ...
میخواست برای مراسم عقدش خرید کنه....
بعد از اینکه ازش خداحفظی کردم، رفتم شرکت....
منشی بهم سلام کرد و با سلام کوتاهی، رفتم توی اتاقم...
کیفمو گذاشتم روی جالباسی و نشستم پشت میز....
کلی پرونده و برگه روی میزم بود که باید همه شون رو چک میکردم....
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به در خورد....
پشت میز ایستادم و داشتم برگه ها رو دسته بندی میکردم که بفرما گفتم....
در باز شد....
نوشته و تاریخ روی پرونده ها رو میخوندم و بر همین اساس دسته بندی میکردم....
با شنیدن صدای سلام، ناخودآگاه سرمو بالا بردم....
پسر معاون شرکت بود....
کت و شلوار طوسی رنگ به تن داشت و مثل بقیه روز ها شیک پوش بود....
هول شدم و گفتم:
_سلام آقای جهانپور خوش اومدین....
خیلی مودب لبخندی زد و گفت:
_سلام...عذر میخوام که سر زده مزاحم شدم....
فورا گفتم:
_اختیار دارید...خواهش میکنم بفرمایید بشینید....
خیلی با کلاس جلو اومد و و گفت:
_راستش اومدم درباره موضوعی که احتمالا تا الان خبرش بهتون رسیده، صحبت کنم....
حدس زدم درباره قضیه خواستگاری باشه....
سرمو انداختم پایین و گفتم :
_بفرمایید بشینید...
تلفن زدم به منشی و گفتم قهوه بیاره که پسر معاون گفت:
_ممنونم، میل ندارم...
تلفن رو گذاشتم و از پشت میز کنار اومدم و رفتم رو به روش روی صندلی نشستم....
خیلی باهاش رو دربایستی داشتم....
بیش از حد ممکن....
خیلی آهسته و خونسرد گفت:
_من خودم تمایل داشتم قبل از اینکه موضوع ازدواج رو با پدر با آقای سامری در میون بذارن، شخصا با خود شما صحبت کنم....
اما پدرصلاح دیدن که با برادرتون صحبت کنن....
الان هم اومدم نظر خودتون رو بپرسم....
ظاهرا آقای سامری رضایت دارن اما نظر شما برای من مهمتره....
سرمو پایین انداخته بودم و فقط سکوت کرده بودم....
اینقدر اضطراب داشتم که به سختی نفس میکشیدم....
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_پانزدهم✨
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
-گفتم #اول_مطالعه کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟
بالبخندکمرنگی گفت:
_اخلاقتون اومده دستم.🙂
-درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید #خدا رو #بیشتر بشناسید.👌
محمد بالبخند به ما گفت:
_دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.😊
وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم.
سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن.
من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه.
محمد بالبخند به سهیل گفت:
_ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.😊
بعد اومد سمت ما و گفت:
_سوار شین.
ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد...
وقتی ماشین محمد حرکت کرد،💨🚙
سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.👀
مریم به محمد گفت:
_چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟
محمد باخنده گفت:😁
_به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون.
بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،🙈سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست.
اما تو دلم برای هزارمین بار #خداروشکر کردم بخاطر 🌟غیرت داداش محمدم.🌟
مریم گفت:
_فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.😐
من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت:
_سهیل به زهرا علاقه مند شده.😕
محمد باناراحتی گفت:
_درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.😒
محمد خیلی جدی به من گفت:
_دیگه #صلاح_نیست باهاش صحبت کنی.✋
گفتم:
_اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟😒
محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_مگه شماره تو داره؟😠😳
باحالت بی گناهی گفتم:
_نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.😥
-باهات تماس گرفته؟😡
-امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.😔
-از کجافهمیدی سهیله؟😠
-بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد.
-چی گفت؟... 😠
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃