♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نوزدهم
#فصل_اول
استاد سعی میکرد خودشو کنترل کنه اما کاملا از چهره ش مشخص بود که خیلی عصبانیه...
رفت پای تخته و بی مقدمه بلند گفت:
_خانم سامری، این مسئله ای که الان پای تخته مینویسم رو بیایید حل کنید...
با لبخند گفتم:
_چشم استاد
شروع کرد به نوشتن....
مسئله ای رو نوشت که فوق العاده سخت و مشکل بود...
باورم نمیشد،چشمام از تعجب گرد شده بودن...
اخمی کردم و تا خواستم اعتراض کنم، استاد گفت:
_خانم سامری پای تخته...
نمیخواستم غرورم بشکنه از اینکه مبحث جلسه گذشته رو بلد نیستم....
با غرور رفتم پای تخته، استاد با جدیت گفت:
_کتابا بسته...آقای موحدیان کتابتونو ببندین
نگاهی به پشت سرم انداختم...
هیچ امیدی به تقلب گرفتن از بچه ها نداشتم چون استاد تا ته کلاس میرفت و برمیگشت...
مسئله رو یکبار از اول تا آخر زیر و رو کردم...
استاد پرسید:
_چرا مسئله رو حل نمیکنید خانم سامری؟
دلم میخواست گریه کنم...
این بشر میدونست چجوری حال آدمو جا بیاره...
_دارم حل میکنم استاد...
_دارین حل میکنید یا فکر؟
فکر کنم متوجه شده بود که جواب سوالو نمیدونم....
شایان با اعتراض گفت:
_استاد سوالتون خیلی سخته...
استاد با جدیت پرسید:
_سخته؟؟....مگه من جلسه گذشته همین مسئله رو تدریس نکردم؟...معلوم هست هواستون کجا بوده؟
زبونم قفل شده بود...
کلاسی که چند دقیقه پیش داشت میترکید از خنده، الان غرق در سکوت شده بود...
هرچی بلد بودم رو پای تخته نوشتم...دستهام داشت میلرزید....
ماژیکو گذاشتم کنار تخته و نشستم سر جام...
استاد اومد و کلی اشکال ازم گرفت و بعد با کنایه پرسید:
_دانشجوی ممتاز دانشگاه درسش اینجوریه؟؟
حسابی حرصم دراومده بود...
آهسته گفتم:
_شرمنده استاد
بدون اینکه جوابمو بده،گفت:
_خب،بریم سراغ درس
بی اعتنا بهش،سعی کردم به درس گوش بدم.
خیلی خوب درس میداد.
اما من بیشتر بخاطر حرفهای داداش نگران بودم.
وقتی کلاس تموم شد،رو به بچه ها گفت:
_خستهنباشید!
و خودش اول از همه از کلاس خارج شد.
عماد بهم گفت:
_عجب زرنگیه این استاد
اخمی کردم و گفتم:
_محاله مدارکش رو بهش برگردونم
با بچه ها خداحافظی کردم و به همراه شیدا رفتیم سمت پارکینگ تا سوار ماشینم بشیم.
سوار ماشین شدیم و داشتم رانندگی میکردم که صدای زنگ موبایلم اومد...
نیلوفر بود...
موبایلو جواب دادم و گفتم:
_جانم نیلوفر
_سلام عزیزم، دانشگاهت تموم شد؟
_آره،چطور مگه؟!.
_ریحانه...میخوام یه خبریو بهت بدم...
_جانم بگو
_خب...ریحانه...آقا شاهرخ به سپهر زنگ زد و قرار شد فرداشب همراه خانوادش بیان برای خواستگاری
برای یک لحظه،احساس کردم چیزی نمیشنوم.
بلند فریاد کشیدم:
_بیخود کرده مرتیکه خارجی
شیدا زد به دستم و آهسته گفت:
_یواش تر ریحانه
اشک توی چشمام جمع شد...
بلند فریاد کشیدم:
_نیلوفر ، من خودمو میکشم ولی نمیذارم اون عوضی پاشو بذاره توی خونه ما
و تلفنو قطع کردم...
شیدا رو رسوندم خونشون و خودم فورا حرکت کردم سمت خونه...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نوزدهم
#فصل_چهارم
یک جعبه بزرگ شیرینی دست آقا مهبد بود....
بعد از خوش آمد گویی ، نشستن روی مبل و داداش سپهر هم باهاشون صحبت میکرد..
هاجر خانم ازشون پذیرایی کرد و بعد هم رفت توی آشپز خونه....
نشستم کنار نیلوفر و خیلی سر به زیر سکوت کردم....
پدر مهرداد با مهربونی و افسوس گفت:
_دخترم، اگه یک سال پیش همه ی ماجرا رو برای ما تعریف میکردی، کمکت میکردیم تا مجبور نشی به خاطر جون مهرداد با اون آقا ازدواج کنی....
مهرداد تمام ماجرا رو برای خانواده من و خودش تعریف کرده بود....
خیلی خجالت کشیدم....
راست میگفت....
°•°•°•°•°
[پنج سال بعد]
•°•°•°•°•
زیر درخت نشسته بودم و به خدا فکر میکردم....
به زندگیم....
به آیندم...
به گذشتم....
به اتفاقاتی که گذشت و من نمیدونم چطوری ازشون عبور کردم....
داشتم ابرهای توی آسمون رو نگاه میکردم که یکی از پشت چشمامو بست...
دستمو گذاشتم روی دستای کوچولوش و نوازش کردم....
با صدای بچه گانه گفت:
_اگه گفتی من کیم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_تو عمر مامانی گل پسرم.....
بلند زد زیر خنده و با لهجه بچه گانه گفت:
_آفرین خاچ خانوم...
دستاشو از روی چشمام برداشتم و محکم بغلش کردم...
شروع کردم به قلقلک دادن...
همینطوریکه قهقهه میزد گفت:
_مامان ولم کن داداش جونم ناراحت میشه...
شیطون عجب بلد بود منو از یه کاری منصرف کنه...
دستشو گذاشت روی شکمم و با کنجکاوی پرسید:.
_مامان جون...
_جان دلم...
_داداش جونی کی به دنیا میاد؟
لیخندی زدم و گفتم:
_دو ماه دیگه....
با تعجب پرسید:
_دو ماه دیگه یعنی چقدر؟
لپشو محکم بوسیدم و گفتم:
_یعنی شصت روز دیگه
با ناراحتی گفت:
_خیلی زیاده؟
_نه پسرم...
یکهو نگاهش برگشت به پشت سرم و با ذوق گفت:
_آخ جون بابا اومد....
برگشتم عقب رو نگاه کردم...
مهرداد با همون لبخند همیشگیش اومد پیشم...
اومد کنارم روی آلاچیق نشست و گفت:
_حالت چطوره عزیزم؟
لبخندی زدم و گفتم:
_همین که کنارتم عالیم...
سرشو انداخت پایین و با خنده گفت:
_ای بابا....شرمنده میکنی ریحانه جان....
همیشه از این خجالت هایی که با لبخندش قاطی میشد خوشم میومد....
سرشو بالا آورد و گفت:
_از وروجک دوم مون چه خبر؟
نفسی کشیدم و گفتم:
_خبری نیست...خوبه حالش...
میکاییل رفت رو پاش نشست...
میکاییل رو محکم بوسید و گفت:
_چطوری پسر بابا؟
میکاییل با ذوق گفت:
_خوبم باباجون....
دسشتو برد لای موهای مهرداد و همه رو خراب کرد....
مهرداد با خنده گفت:
_پسر جان منو زشت نکن وگرنه مامان جون دیگه ازم بدش میاد....
میکاییل با تعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_مامان بابا رو دوست نداری؟
لبخندی زدم و گفتم:
_معلومه که دوست دارم...
ذوق کرد و گفت:
_باباجون مامان دوستت داره...
و دوباره موهای مهردادو خراب کرد....
مهرداد شروع کرد به بازی با میکائیل
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_نوزدهم✨
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نوزدهم
همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کلاسهای فیزیوترابی و گفتار درمانی می رفت.
دکتر گفته بوده که نیمه راست صورتش و دست راستش که قدرت حرکتش را نداشت با چند جلسه فیزیوترابی خوب میشود،و صدایش هم که به معجزه ی خدا برگشته بود و فقط چند کلاس گفتار درمانی لازم بود تا لکنت زبانش خوب شود.
همه روزها از پی هم می گذشتند و علی بهتر و بهتر می شد.
جو خانه را شادی فرا گرفته بود،مثل قبل همه ی خانواده دور هم جمع می شدند برای خوردن غذا،مادر ،پدر ،علی و مبینا و خنده هایشان چاشنی سفره ی رزقشان می شد.
ناگهان علی حالش بد شد،انقدر بد که نمی توانست روی پای خودش بایستد و دوباره ویلچر نشین شده بود.
مادر دوباره نگران و مضطرب شد،پدر طبق معمول سر کار و در جاده ها مشغول رانندگی بود.دوستان علی به همراه استادش به خانه آمدند برای کمک و بردن او به بیمارستان.
مادر ولیچر را اورد،رنگش از شدت اضطراب پریده بود،لرزش دستانش باز شروع شد.
استاد گفت:" سلام حاج خانوم،علی چیشده؟!"
مادر با نگرانی و صدایی لرزان گفت:" نمیدانم حاج آقا، یهو درد شدیدی سراغش اومد.😥"
دوستان یکی پس از دیگری وارد خانه می شدند و علی را در آن حال خراب می دیدند،مادر جواب سلام تمام آنها را با عجله و تند تند می داد.
مادر با عجله در حال آماده کردن علی بود،که ناخواسته چشمش به یکی از دوستان علی افتاد. 😳مادر برای اینکه کسی متوجه نشود نگاهش را دزدید سرش راچرخاند که دوست دیگرش را دید و از تعجب ابروهایش بالا پرید،لبخند ریزی پاورچین پاورچین روی لبهای مادر نشست.☺️
مادر،برای آوردن بقیه وسایل علی به اتاق رفت.
دوستان علی که متوجه نگاه ها و خنده ی مادر شدند و صدای خنده یشان بلند شد😂.
استاد اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت به آنها گفت:" 😡این بنده خدا داره از درد به خودش می پیچه و مادرش از نگرانی رنگ به صورت نداره،اونوقت شما به جای کمک می خندین، خجالت بکشید، شرم هم خوب چیزه 😤."
بچه ها آرام شدند و به زور جلوی خنده هایشان را گرفتند،سرشان را پایین انداختند اماشانه هایشان تکان می خورد،انگار خنده هایشان بی اختیار است و قادر به کنترلش نیستند،🤭.
استاد حسابی عصبی شد،یکی از دوستان علی قبل از اینکه استاد چیز دیگری بگوید در حالیکه با دستش را مشت کرده بود و خنده هایش را پشت آن قایم می کرد گفت:" 🤭اخه مادر علی اقا هم خودشون متوجه موضوع شدند و خنده شون گرفت ."
استاد گفت:" موضوع!!؟؟ چه موضوعی!؟"
جوان گفت:" حاج آقا، این کاپشن که تن منه مال علی هست،شلواری که پای اونه مال علیه، اون که اورکت پوشیده لباسش لباس علیه حتی شلوار پای منم مال علی جون خودمه😍😘، علی به مادرش گفته بود این لباسهاش گم شده،مادرش الان همه ی لباس های گمشده ی علی رو تن ما دید و به روی خودش نیاورد ."
این عادت همیشگی علی بود،همیشه از خودش می گذشت برای دیگران، اگر شهریه حوزه را می دادند با آن برای شاگردانش خوراکی و غذا میخرید،همان غذایی که خودشان سفارش می دادند، یا می گفت:" بریم برای فلانی یک لباس بخریم ،بریم برای فلانی کاری کنیم."
خودش شاید واقعا به چیزی احتیاج داشت اما می گفت:" نه،فعلا اون رو بیخیال، اول بریم دل اون بنده خدا رو شاد کنیم☺️."
این اخلاص در عملش و این روحیه ی ایثار و فداکاری اش باعث شده بود همه دوستانش عاشقانه دوستش داشته باشند و همه شاگردانش مثل پروانه به دور او بگردند.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•