♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهاردهم
#فصل_اول
استاد وارو کلاس شد و همه باهاش احوالپرسی کردیم...
حضور و غیاب کرد و بعد شروع کرد به تدریس...
حدود بیست دقیقه ای از تایم کلاس میگذشت که لیلا اجازه گرفت تا بره بیرون و زود برگرده.
حدود ده دقیقه ای گذشت...
لیلا در کلاس رو باز کرد اما یکهو خودشو روی زمین انداخت که مثلا بیهوش شده....
همه ما هم که داشتین طبق نقشه عمل میکردیم، منتطرموندیم تا استاد هماز کلاس بره بیرون...
یکهو از جاش بلند شد و ماهم خوشحال شدیم
اما بدشانسی مون این بود که موبایلشو برداشت گذاشت توی جیبش...
از کلاس بیرون رفت و توی سالن ایستاد...
اعصابم ریخت بهم که موبایلشو برداشت و با خودش برد...
اما یکهو فکری به سرم زد...
کیف روی میز...
چندتا از بچه ها کشیک میدادن تا استاد یه وقت نیاد داخل کلاس
سریع کیفشو برداشتم وسه چهار برگه اول رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم...
میخواستم تلافی کنم
سریع نشستیم سرجاهامون و با بچه ها ریز ریز میخندیدیم...
بعد از پنج دقیقه استاد و بچه های توی سالن اومدن توی کلاس و هرکسی سر جاش نشست.
به لیلا چشمکی زدم و درحالیکه وانمود میکرد حالش بهتر شده، اومد سرجاش نشست.
استاد بدون اینکه سراغ کیفش بره، رفت سراغ درس...
کلاس تموم شده بود...
حسابی ذوق کرده بودم از اینکه کارم رو درست انجام دادم...
بلاخره به این استاد یه درس حسابی دادم.
توی راه برگشت بودم
خیلی خندم گرفته بود...
وقتی تصور میکردم چه حالی به استاد دست میده وقتی میفهمه برگه هاش نیستن، از خنده صدام بلند میشد...
رسیدم خونه و بدو بدو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
نشستم روی تختم و برگه هایی که از کیف استاد برداشته بودم رو روی تختم پهن کردم.
بنظر میرسید برگه های مهمی بودن چون توش نوشته های انگلیسی و بعضا عربی نوشته شده بود...
حدس میزدم شاید گواهینامه درسی باشه یا شاید یک تقدیر نامه از یک مسابقه بین المللی...
برگه هارو گذاشتم توی کشوی اتاقم و از اتاق بیرون رفتم...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهاردهم
#فصل_چهارم
صبح شد و رفتم دانشگاه...
خیلی خیلی خوشحال بودم...
چون داشت اتفاقاتی می افتاد که زندگیم رو متحول میکرد....
میکائیل رو سپردم به هاجر خانم و خودم رفتم دانشگاه....
تند تند راه میرفتم چون دیر رسیده بودم...
در کلاسو باز کردم و اولین جایی رو که دیدم، جایگاه استاد بود....
نگاه کردم دیدم کسی اونجا نیست....
خوشحال شدم از اینکه مهرداد هنوز نیومده...
وارد کلاس شدم و سلام کردم...
یکهو مهرداد از ته کلاس با جدیت گفت:
_چه عجب خانم سامری....
خشکم زد....
با ناله گفتم:
_ببخشید استاد...
_خیلی دیر کردین.....دفعه آخرتون باشه....
حرصم دراومده بود.....
منو جلوی این همه دانشجو خورد کرد....
از دستش خیلی ناراحت شدم.....
اخمی کردم و نشستم روی صندلیم.....
تا آخر کلاس بهش نگاه نکردم...
امتحانمو که دادم، بدون خداحافظی زدم بیرون..
باید بهش نشون میدادم حق نداره باهام اینطوری رفتار کنه....
شیدا گفته بود براش منتظر بمونم تا باهم برگردیم...
روی صندلی منتظر نشسته بودم....
یکهو مهرداد از کلاس خارج شد و از جلوی من رد شد....
برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_خانم سامری تشریف بیارید دفتر من....
اینو گفت و فورا دور شد....
پیش خودم گفتم:
_چشم حتما....با این کاری که امروز باهام کردی حتما به حرفت گوش میکنم....
از دستش عصبانی بودم اما باز فضولیم گل کرد...
مگه میشد از مهرداد دلگیر بود....
از جام پاشدم و رفتم سمت اتاقش...
تقه ای به در زدم و بعد از بفرما، وارد اتاق شدم....
داشت از توی قفسه کتاب، چند تا کتاب برمیداشت....
تا منو دید، لبخندی زد و گفت:
_سلام بیا داخل....
با ترشرویی گفتم:
_ممنون....همینجا خوبه....
با جدیت بهم نگاه کرد...
_راستش احساس کردم از برخورد امروزم ناراحت شدی....برای همین گفتم بیایی تا برات توضیح بدم.....
سکوت کردم...
ادامه داد:
_امروز یکی از دانشجوها مثل تو دیر اومد سر کلاس....
هرچقدر بهش تاکید کردم سر وقت بیاد، به حرف نکرد ومیگفت من بین دانشجو های درسخون و ضعیف، تبعیض قائل میشم.....
عمدا این رفتار رو با تو داشتم تا به همشون ثابت بشه وقتی پای قانون و مقررات وسط میاد، با کسی شوخی ندارم....حتی با خویشاوندام.....
دیگه از دستش ناراحت نبودم....
مهرداد همیشه اینجوری بود....
با صحبت کردن، دیگران رو از خودش راضی میکرد..
_امیدوارم منو ببخشی...
سکوت کرده بودم....بو صدای ضعیفی گفتم:
_ایرادی نداره.....با اجازه....
اینو گفتمو و فورا از اتاق خارج شدم.....
قلبم داشت از سینه خارج میشد.
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_چهاردهم✨
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈
محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو ✨ #خدا✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌
-یعنی سنگدل شدن؟🙁
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️
-متوجه نمیشم.😟
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
ادامه دارد..
❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهاردهم
دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خوش بزرگ شدن علی، روزگار می گذارند و از جانش پرستاری می کرد.
علی تازه خوابش برده بود،لوله های زیادی به پاره تنش وصل بود،زخم گلوی جانش،جگر مادر را خون می کرد اما دلش به شنیدن صدا و دیدن خطوط شکسته دستگاهی که ضربان قلب وجودش را نشان می داد خوش می شد.
مادر یاد زمان بارداری اش افتاد، هر روز را زیارت عاشورا می خواند تا فرزندش در راه سید الشهدا باشد،همانطور هم شد،علی اکبرش همچون امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر در چهار راه سیدالشهدا علیه السلام حبل الوریدش جراحت برداشت.
علی اکبرش،ثمره باغ زندگی مشترکش با عشق فاطمی بزرگ شده بود و غیرت علوی داشت.
لبخند کمرنگی بر لبهای مادر نشست،😌یادش آمد علی از کودکی علاقه ی زیادی به مُهر و تسبیح و کتاب دعا داشت.
انگار دنیای کودکی هایش با رنگ و بوی خدا رنگارنگ می شد.
بزرگتر شده بود و به نماز خواندن علاقه مند شد،پاتوقش شده بود مسجد محله، روزها که مدرسه می رفت و نمی توانست به نماز جماعت مسجد خود را برساند، شب حتما باید به مسجد می رفت .
روزهای جمعه که پایش در سنگر نماز جمعه بود.
مادر یاد صدای دلبرش افتاد،اشکی گونه هایش را خیس کرد و ردی از خود بر جا گذاشت.
_مامان، می خوام برم حوزه، اجازه میدی؟
مادر ته دلش با شنیدن این حرف قند آب شده بود،البته بعید نبود از پاره تنش که علاقمند به درس دین شده باشد،
پسری که هر روزش با بوسیدن دست و پای مادر،و کمک به او و مهربانی های فروانش سپری می شد اگر حوزه را انتخاب نمی کرد جای تعجب داشت.
مادر دلش برای شنیدن یک بار مامان گفتن جگر گوشه اش لک زده،دلش برای خنده ها و شوخی ها و شیطنت های علی اش تنگ شده بود،اما چاره نداشت جز صبوری.
دو هفته از بستری شدن علی می گذشت و مادر مثل پروانه به دور علی می گشت😍😍.
مادر امیدوار بود به رحمت خدا،ته دلش قرص بود به عنایت دیگر خداوند،بالاخره خدایی که پسرش را بعد آن همه خونی که از نای سوخته و پاره اش نجات داد و به اوجانی دوباره داد،حتما می تواند با معجزه ای دیگر رگ های صوتی فرزندش را شفا دهد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•