♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_شانزدهم
#فصل_اول
اشکهامو پاک کردم و آروم لای درو باز نگه داشتم تا ببینم رفت یا نه...
از خونه بیرون رفت و با سپهر خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و بدو بدو رفتم توی اتاقم.
توی اتاقم ده دقیقه ای موندم که هاجر خانم اومد داخل اتاق و گفت:
_آقا سپهر با شما کار دارن.
_باشه،بگو الان میام
رفتم پایین و رو به روی داداش نشستم.
لبخندی زدم و گفتم:
_جانم داداش
_ریحانه جان، دیدی که شاهرخ الان اینجا بود
_آره...چطور؟
_راستش....اومده بود اینجا که تو رو از من خواستگاری کنه
تعجب کردم،با عصبانیت گفتم:
_بیخود کرده مرتیکه پررو...
_درست صحبت کن ریحانه...من و شاهرخ از بچگی باهم دوست بودیم..
اون زماناییکه مامان زنده بود، شاهرخ و خانوادش هرسال میومدن ایران و یک ماه خونه ما زندگی میکردن...
و همینطور ما هرساله میرفتیم انگلستان و منزل اونها می موندیم...
بابا و پدر شاهرخ، باهم شریک بودن....مثل دو تا برادر....
اما از زمانیکه پدر شاهرخ بیمارشد، اونا دیگه ایران نیومدن...بعدشم که مامان فوت کرد و بابا هم از ایران رفت....
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_الانم سپهر بعد تقریبا بیست سال برگشته ایران...
توی همه ی این سالها، وکیلش رو میفرستاد اما این بار خودش اومده ....
حالا که این پیشنهاد رو داده،نباید اونو رد کنی ریحانه....میفهمی ؟؟؟
اخمی کردم و با آرامش گفتم:
_من نمیخوام ازدواج کنم..
_ریحانه،دوست ندارم نه بشنوم،پس چیزی نگو...
قراره دو سه شب دیگه بیان خواستگاری...
_ولی داداش...
_اینو گفتم تا آمادگیشو داشته باشی
_خب من الان آمادگیشو ندارم
_ریحانه،چه کسی بهتر از شاهرخ؟
مکثی کردم و با ناراحتی پرسیدم:
_حالاچندسالشه؟
_سه سال از من کوچیکتره
هین بزرگی کشیدم و باچشمانی که از تعجب گرد شده بود،پرسیدم:
_یعنی ۳۱ سالشه؟
_خب آرههه
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_داداش،درباره من چی فکر کردی؟من برم زن کسی بشم که...
سپهر بلندتر از من فریاد کشید:
_تو باید خوشحال باشی که شاهرخ به سرت منّت گذاشته و اومده خواستگاریت،اونوقت داری ناز میکنی؟
انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بلند کرد و گفت:
_این دفعه اول و آخرت باشه که نظر میدی
اشکام بی صدا روی گونه ام غلط می خوردند،چرا داداش اینجوری شده بود؟
هاجر خانم اومد دستمو گرفت و گفت:
_خانم گریه نکنید
با گریه بلند فریاد کشیدم:
_ولم کن،دارم بدبخت میشم اونوقت میگی گریه نکنم؟
_خدانکنه خانم
سپهر خطاب به هاجرخانم گفت:
_ولش کن،باید یاد بگیره خوب و بد رو از هم تشخیص بده
با گریه گفتم:
_الان شاهرخ خیلی خوبه؟؟؟
_معلومه که خوبه...چی از این بهتر؟
چیزی نگفتم و باگریه از پله ها بالا رفتم.
پریدم توی اتاقم و بلند بلند گریه کردم.
این چه شانس بدی بود که من داشتم...
🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_شانزدهم
#فصل_چهارم
ادامه داد:
_خوشحال میشم نظر شما رو ، چه منفی باشه و چه مثبت، بدونم...
چه درخواست سختی بود...
بخصوص اینکه با کمال ادب و احترام این حرف رو بهم زده باشه....
اما نمیتونستم بدون هماهنگی با داداش سپهر، حرفی بزنم...
با صدای لرزون که سعی میکردم نلرزه، گفتم:
_متشکرم از اینکه احترام میذارید...اما نظر برادرم، نظر منه....
لبخندی زد و گفت:
_همینطور که قبلا گفتم، آقای سامری نظرشون مثبته....
اینجوری که نمیشه....
خود شما هم باید نظری داشته باشین...
به هرحال شخصی که همراه من وارد زندگی میشه، خود شما هستین....
هی میخواستم بحث رو بپیچونم اما اون مستقیم میرفت سراغ سوال سخت....
همون لحظه آبدارچی با دو فنجون قهوه و دو بشقاب کیک اومد داخل..
از این فرصت استفاده کردم برای فکر کردن....
کمتر از سی ثانیه طول کشید...
اما باز هم غنیمت بود....
ولی جوابی نداشتم که بگم....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_آقای جهانپور.....راستش من...
مکث کردم....
تردید داشتم از اینکه بگم یا نگم....
بهم خیره شده بود و منتظر جواب....
_جوابتون مثبت نیست...درسته؟
با تعجب بهش نگاه کردم....
فکر کنم خیلی ناراحت شده بود....
نه میتونستم بگم نه....
و نه میتونستم بگم آره....
فقط سکوت....
سرشو انداخت پایین و آهسته گفت:
_حدسم درست بود...
با شرمندگی گفتم:
_آقای جهانپور راستش....
حرفمو برید و با لبخند گفت:
_مشکلی نیست خانم سامری...
برای اینکه از دلش در بیارم گفتم:
_راستش من بچه دارم...دلم نمیخواد کسی به خاطر من...
با همون ادب و احترام گفت:
_من که با پسر شما مشکلی ندارم خانم سامری...این رو پدر به آقای سامری گفتن....
سکوت کردم....
فکر کنم اوضاع خیلی بد شده بود...
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_شانزدهم✨
-چی گفت؟😠
-گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒
-با احترام گفت؟😠
-آره.بیا خودت ببین.🙁📱
-لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️
-باشه.😔
تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد...
ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم.
محمد باتأکید گفت:
_دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی.
گفتم:باشه.
اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴
✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد.
تاظهر کلاس داشتم...
دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه.
خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد.
رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم.
دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت:
_شنیدم دیروز کولاک کردی!😊
-از کی شنیدی؟😅
-حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏
-خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜
-ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁
هر دومون خندیدیم...😁😃
از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج.
جلوی در بودم آقایی گفت:
_ببخشید خانم روشن.
سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش #پایین بود.
گفت:سلام
-سلام
-عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید.
-الان میگم بیاد.
یه قدم برداشتم که گفت:
_ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب...
همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من.
-سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍
-سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جواب بدم.الان اومدم عذر تقصیر.😊
رو به امین گفت:
_تو برو داداش.میبینی که خانم روشن تازه طلوع کرده.یه کم پیشش میمونم بعد خودم میام.😁😍
امین گفت:
_باشه.پس گوشیتو بگیر،کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
گوشی رو بهش داد.خداحافظی کرد ورفت...
آخر هفته شده بود...
دیگه کلاس استادشمس نرفتم.امین رفته بود.ولی استادشمس دیگه چیزی جز درس نگفت.
مامانم به خانواده ی صادقی جواب منفی داده بود و اوضاع آروم بود.😊
بوی عید 🌸میومد. عملا دانشگاه تعطیل شده بود.
هرسال این موقع...
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_پانزده پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا ب
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شانزدهم
مادر گوشی از دستش افتاد،چادرش را سریع روی سرش انداخت و دوان دوان و با پای برهنه خودش را به lCV رساند.
ضربان قلبش و صدای نفس نفس هایش فضا را پر کرده بود.
پرستار با دیدن رنگ پریده مادر و دستان لرزانش نگران شد،آرام به طرف مادر رفت:" نگران نباشین حاج خانوم، علی آقا باهاتون کار داره☺️،بیشتر از این منتظرش نذارین😌."
مادر تعجب کرده بود،آخر پاره تنش دو هفته بود روی تخت مثل پاره ای استخوان افتاده بود.دلشوره ی عجیبی گرفته بود.
با قدم هایی آهسته به طرف اتاق علی رفت.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد.
با صحنه ای عجیب مواجه شد، روی تختی با رواندازی آبی و بنفش رنگ،با نام و نشان بیمارستان تخصصی عرفان، بیمارش نشسته بود.
😳مادر درست می دید،علی روی تخت نشسته بود و با دیدن مادرش لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ☺️،اما لبخندش نصف و نیمه بود و تنها یک طرف لبهایش می خندید.
مادر نفس راحتی کشید با عجله به سمت علی دوید.
مادر گفت:" جانم مادر،جانم علی جانم، جانم نفسم😍؟!کارم داشتی مامان؟!"
علی دهانش را باز کرد و با صدای ضعیفی که از نای سوخته اش بالا می آمد گفت:" *حلم حلم*."
مادر گوش هایش را نزدیک لب و دهان علی برد تا صدای جانش را واضحتر بشنود.
مادر معنی حرف علی را نمی فهمید اما
اشک شوق چشمانش را پر کرد.سر به سجده شکر گذاشت و با صدای بلند خدا را شکر کرد.
مادر حالش را نمی فهمید، نمی دانست بخندد یا گریه کند اما در میان هق هق گریه هایش می خندید 😭😄😭 .
مادر بعد از سجده شکر،پسرش را محکم در آغوش پر مهر مادرانه اش گرفت، صورت نحیف و زیبای دلبرش را تند تند می بوسید و با صدای بلند گریه می کرد و سپاس خدا را می گفت.
با نذر مادر و معجزه ی خدا یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود و علی می توانست حرف بزند،هر چند با صدای گرفته و ضعیف.
مادر مدت ها منظر این لحظه بود،انگار علی اش دوباره زبان باز کرده بود،درست مثل کودکی هایش،یاد اولین مامان گفتن علی افتاد😍.
انگار ملائکه ی عرش الهی به زمین هبوط پیدا کرده بودند و از حبل الورید شکافته شده ی علی با مادر سخن می گفتند و او را به صبر و بردباری دعوت می کردند.
علی چند عمل را باید پشت سر می گذاشت تا بتواند مرخص شود و به خانه برود،در این مدت دوستان و افراد زیادی به دیدنش می آمدند، از جمله آنها دکتر دستجردی وزیر بهداشت و درمان بود.
دکتر خودش داغ جوان دیده بود و حس و حال مادر علی را خوب خوب درک می کرد،برای همین هر کمکی که از دستش بر می آمد برای خانواده خلیلی انجام داد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•