♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_خانم سامری، لطفا سرجاتون بشینید،به اندازه کافی وقت کلاس رو گرفتین
و بعد چرخید سمت تخته و مشغول نوشتن چیزی روی تخته شد.
پوف بلندی کشیدم و با ایما و اشاره به بچه ها گفتم:
_دلم میخواد خفه ش کنم
بچه ها آهسته خندیدند
استاد همونطوریکه پشتش به ما بود گفت:
_خانم سامری، حالا که تصمیم ندارین نظم کلاس رو رعایت کنید، پس بیایین پای تخته و این مبحث رو توضیح بدین.
یکی از پسرا با ایما و اشاره بهم گفت :
_بدبخت شدی رفت...
محکم به پیشونیم زدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت تخته.
از جلوی تخته کنار اومد و ماژیک رو سمتم گرفت.
بدون اینکه بهش نگاه کنم، باجدیت ماژیک رو ازش گرفتم و نگاهم رو به تخته دادم تا ببینم چه مبحثی رو باید توضیح بدم.
یکی از مباحث قبلی بود که برای من مثل آب خوردن بود.
با اعتماد به نفس کامل، شروع به توضیح دادن کردم.
حدود ده دقیقه توضیح دادم و کسی حرفی نمیزد.
بعد که تموم شد،نگاه پیروزمندانه ای کردم و گفتم:
_میتونم بشینم؟
لبخندی زد و گفت:
_بفرما
با اعتماد به نفس رفتم سرجام نشستم.
از جاش بلند شد و درس جدید رو شروع به تدریس کرد....
انصافا تدریسش عالی بود...اما بهش نمیخورد اینقدر خوب بتونه از پس این همه دانشجوی بازیگوش بر بیاد، چون همه ی بچه ها غرق در سکوت بودن...
وقتی با جدیت نگاه میکرد، آدم ازش میترسید...
بعد مدت طولانی، استاد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
_وقت کلاس تمومه،میتونید وسایلتونو جمع کنید
صدای همهمه بچه ها پیچید که داشتن باهم صحبت می کردند و وسایل شون رو جمع میکردند.
من و شیدا هم کیف هامون رو برداشتیم و از کلاس خارج شدیم.
یکی از پسرا از پشت مارو صدا زد و گفت:
_خانم سامری
برگشتیم و بهش نگاه کردیم
با خنده گفت:
_دمتون گرم
یکی از دخترا گفت:
_راست میگه ریحانه،حسابی ضایعش کردی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حقش بود
و همه خندیدیم...
با شیدا رفتیم سمت پارکینگ،سوار ماشین خوشگلم شدیم. شیشه ها رو پایین کشیدم چون هوا خیلی گرم بود.
خواستم ماشین رو از پارک دربیارم که هواسم پرت شد و محکم با یک BMWمشکی که پارک شده بود،برخورد کردیم.
متاسفانه ماشینش صدمه جدی دید
شیدا هین بلندی کشید و گفت:
_حالا میخوایی چیکار کنی؟
_خب معلومه،منتظر میمونیم تا صاحبش بیاد
_شاید تا شب نیومد،میخوایی تا شب منتظر باشی؟
راست میگفت.فکری کردم و کیفم رو از صندلی عقب برداشتم .یک برگه از کلاسورم برداشتم و با خودکار روش نوشتم:
_سلام،معذرت میخوام که باعث شدم ماشینتون صدمه ببینه، من وقت نداشتم منتظر بمونم تاشما تشریف بیارید،پس لطفا برای دریافت هزینه آسیب دیدگی ماشینتون،باشماره من تماس بگیرید.
شمارمو زیرش نوشتم و برگه رو گذاشتم زیر یکی از برف پاک کن های ماشین.
از پارکینگ بیرون اومدیم و هنوز ۵ دقیقه نشده بود که شماره ای نا شناس با موبایلم تماس گرفت.
شیدا گفت:
_فک کنم صاحب ماشینه!
جواب دادم و گفتم:
_بله؟بفرمایید
صدایی مردانه از پشت تلفن گفت:
_سلام، ظاهرا شما با ماشین من برخورد کردین و روی ماشین بنده نامه ای گذاشتین
فورا گفتم:
_بله ،من واقعا شرمنده ام ،من حاضرم هزینه اش رو تماما پرداخت کنم
_میتونم با شما ملاقاتی داشته باشم؟
_راستش من هنوز نزدیک دانشگاهم،فورا دور میزنم و میام.
باشه ای گفت و تلفن رو قطع کردم.
سریع دور زدم و وارد پارکینگ شدم.
رفتم کنار اون ماشین پارک کردم. از ماشین خودم پیاده شدم. انگار کسی توی ماشین بود.
تقه ای به شیشه سمت شاگرد ماشین زدم، فورا از ماشین پیاده شد .
شیدا با تعجب گفت:
_عههه، استاد شمایین؟؟؟!!
دهنم باز مونده بود،استاد رادمهر بود.
با ترس و لرز گفتم:
_شرمنده استاد، من نمیخواستم...
_نه، ایرادی نداره، کاریه که شده
_استاد، لطفا ماشینتون رو ببرید تعمیرگاه ،من هزینه شو کامل پرداخت میکنم.
با جدیت و تلخی گفت:
_متشکرم، نیازی نیست
_من واقعا شرمنده ام،چه کاری از دستم بر میاد تا جبران کنم؟
🧡 @havaye_zohoor
قبولاینڪہیاریاتنڪردیم؛
تورابہجانِهمہخوبیها،بیابرگرد💔:)
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
❃| @havaye_zohoor |❃
+میدونیتودنیابهچهکساییحسودیممیشه؟
_ نه..!
+بهاوناییکهدلشونمیگیرهمیرن
حرمِآقاوقتیبرمیگردندیگه
حالِدلشونخوبِخوبه!:)👌🏾
#مشهد
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
❃| @havaye_zohoor |❃
"🕊🤍"
وقتےنمےدانےڪجاهستے
قبلهراپیداڪـــنو....
²رڪعت #نماز بخوان
وقتےنمےدانےبهڪجامےروی
وقتےخودتراگمڪردهاے،
وقتےخودتراازدستدادهاے
وقتےنمےتوانےباخودتڪناربیایے
برسر #سجــــــاده بایست و
نمازترابادقتبخوان..
💚⃟꙰🌱¦↵ #ازخودفارغشوتابهخودتبیایے
💚⃟꙰🌱¦↵ #استادپناهیان
آغوشتمترےچندارباب؟
بےپناهودلشکستہوآواره؛
زیادداریم :)💔
|"•••🖤🎼
-دفترڪارشبیابان،
میزشازسنگوصندلیاشزمینبود. !
ازجانعزیزترداشتیمگرفتند💔(:!
🕯⃟꙰🖤¦↵ #سردارقلبم🖤📃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_ششم
#فصل_اول
نگاهی بهم کرد و گفت:
_هیچی، فقط اینکه هواستونو بیشتر جمع کنید.
اینو گفت و سوار ماشینش شد.
شیدا گفت:
_چرا اینقدر بداخلاقه؟
_فکر کنم فقط با من اینجوریه
بی تفاوت بهش،سوار ماشینم شدیم و بعد از اینکه شیدا رو دم خونش پایین کردم،گازش رو گرفتم و رفتم شرکت پیش داداش
سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه مدیریت.
تقه ای به در زدم و مثل جن پریدم توی اتاق و با صدای بلند گفت:
_سلام به داداش گلم
یکهو مثل مجسمه سر جام خشک شدم.
اوه فک کنم بدجوری گند زدم.
داداش و چندتا از دوستاش به من زل زده بودند و از ترس، دهنشون باز مونده بود .
هین بزرگی کشیدم و فورا از اتاق بیرون اومدم و درو محکم کوبیدم.
داشتم دنبال راه فرار میگشتم که درب باز شد و داداش با خنده گفت:
_بیا تو،غریبه نیستن
این بار آهسته وارد اتاق شدم.داشتم میمردم از خجالت.
همه شون خنده هاشونو به زور نگه داشته بودند و سعی میکردند پنهانش کنند.
روی صندلی نشستم و داداش خطاب به دوستانش گفت:
_فکر کنم برای امروز کافیه
اونها سر تکون دادند و از جاشون بلند شدند و بعد از خداحافظی اتاق رو ترک کردند
داداش با خنده گفت:
_قیافت دیدنی بود ریحانه
با گله مندی گفتم:
_فکر کنم امروز باید همش ضایع بشم
_باز چی شده که لب و لوچت آویزونه خواهرکوچیکه
_از کجا شروع کنم، والا...امروز یه استاد جدید برامون اومد که انگار طلب باباشو ازم میخواست،حسابی از خجالتم دراومد
داداش سپهر همونطوریکه داشت میخندید،گفت:
_لابد خوشتیپ و پولدارم هست
با خنده گفتم:
_آخ دقیقااا
_و مجرد...
_نمیدونم مجرده یا نه!ولی همینو میدونم که هرکی زنشه خیلی بدبخته
_چراااا آخههه؟
_چون حسابی مغرور و از خودراضیه،فکر کرده چون دخترا براش غش و ضعف میرن ، این حق رو داره که زور بگه.
سپهر گفت:
_اولشه،میخواد زهر چشم بگیره،اما یکم که بگذره، با همتون مهربون میشه
بلند گفتم :
_نه داداش، با همه مهربونه الا من ،میدونم دلیلش چیه!
سپهر درحالیکه می خندید ابرویی بالا انداخت و گفت:
_دلیلش چیه بگو منم بدونم؟
با جدیت گفتم:
_اون استاد یکی مثل خودش خوشتیپ و باکلاس پیدا کرده ، به من حسودی میکنه و چون با وجود من موقعیتش به خطر میفته، برای همین سعی میکنه منو پیش دیگران ضایع کنه، اما کور خونده
داداش بلند زد زیر خنده و گفت:
_چرا بچه گانه فکر میکنی آخهه.
یکهو یادم از تصادف افتاد و هین بلندی کشیدم و گفتم:
_راستییی!زدم ماشینشو داغون کردم
سپهر خندشو جمع کرد و با تعجب پرسید :
_چی گفتی؟
_توی پارکینگ دانشگاه
_چیزی نگفت؟؟
_چرا.....گفتم من الان چیکار کنم؟گفت هواستو جمع کن
_خب بازم درود به شرفش
پوفی کشیدم و گفتم:
_پس فردا دوباره باهاش کلاس دارم،نمیدونم چجوری توی چشماش نگا کنم.
_هیچی ،خیلی طبیعی...
مکثی کرد و گفت:
_راستی ریحانه،نیلوفر قراره بره لباس عروس انتخاب کنه،گفت که دلش میخواد تو هم همراهش بری...
با ذوق گفتم:
_آخ جووون،حتمااا
سریع کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که یکهو گفت:
_کجاااا؟؟
_برم خونه یکم درس بخونم جلو این استاد ضایع نشم
خداحافظی کردم و تا درب اتاقو باز کردم، سینا رو پشت درب دیدم.
لبخندمو جمع و جور کردم و سلام کوتاهی کردم.بدون اینکه منتظر جواب بمونم، بدو بدو رفتم سمت راه پله...
🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هفتم
#فصل_اول
وقتی رسیدم خونه، وسایلم رو توی خونه پرت کردم و روی مبل دراز کشیدم.
هاجر خانم مستخدم خونه مون اومد و گفت:
_سلام خانم، وسایلتون رو ببرم توی اتاقتون؟
_سلام، آره ممنونم میشم
موبایلمو برداشتم و شماره شیدا رو گرفتم.مثل همیشه گفت:
_هاا؟چی میگی؟
_کوفت! صدبار گفتم مثل آدم حرف بزن
خندید و برای اینکه حرف منو به سخره بگیره ،صداشو تو دماغی کرد و گفت:
_ملههه؟مفرمایید؟؟
و پقی زد زیر خندهه
_ای زهرر مااار ، الحق که شیدایی،آدم بشو نیستی
_خب، حالا بگو چیکار داشتی؟
_هیچی،حوصلم سر رفته،گفتم بیای اینجا
بلند خندید و گفت:
_خوبه همین یکی دوساعت پیش دانشگاه همدیگرو دیدیم
_چی بگم...اعصابم خورده
_برا چی؟چیشده؟
_هیچی...برا همین استاد مزخرفه...دلم میخواد بدجوری تلافی کنماا
_ای بابا ، اونو ولش کن....ریحانه
_هاا
_امروز میایی کافی شاپ؟
_کافی شاپ چه خبره؟
_هیچی، بچه ها دور هم جمع شدن گفتن تو هم بیا
_آرهه،میام، حوصلم سر رفته
_ساعت ۵ بیا دنبالم
_ای کووفتت، خب بگو ماشین نداری که بری
_حاالاا دیگهه
_ساعت ۵ دم در باش،باز دو ساعت منو دم در معطل نکنیااا
_بااااشه
خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم...
ساعت ۵ آماده شدم و رفتم دنبال شیدا.
این دختر بازهم منو دم خونشون کاشت .
شمارشو گرفتم و هرچی بوق خورد جواب نداد.براش پیامک نوشتم:
_شیدا...یکم آدم باش، دم خونتونم
چندتا ایموجی خنده گذاشتم و براش فرستادم.
دستمو گذاشتم روی بوق و بعد از چندثانیه با ترس درو باز کردو با عجله پرید توی ماشینم:
_چته دیوونهههه
_به ساعت یه نگا بنداز،ساعت ۵و نیمه
_خب حالا دیگه، راه بیفت
_دلم به حال اون بدبختی میسوزه که قراره بیاد تورو بگیره شیدا...
خندیدیم و راه افتادیم سمت کافی شاپ.
کافی شاپ که چه عرض کنم، پاتوق ما بود.
پدر شایان یک کافی شاپ براش خریده بود و اونجا کلی خدمتکار داشت.
ماها همه اونجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم.
وارد کافی شاپ شدیم .
شایان اومد جلو و گفت:
_چه عجب!
با غر گفتم:
_به شیدا بگو...
خندید و گفت:
_برین طبقه بالا ،بقیه هم اونجان
خودشم همراهمون اومد.
یک میز گرد معروف داشتیم که همیشه اونجا می نشستیم.
من،شیدا،لیلا،شایان،میثم،نسترن و عماد یک گروه ۷ نفره و بسیار صمیمی بودیم .
🧡@havaya_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_هشتم
#فصل_اول
میثم با خنده گفت:
_چه خبر ریحانه؟
_هیچی...فعلا که این استاد حسابی زده توی برجکم
شیدا گفت:
_بچه ها، امروز ریحانه ماشین استادو داغون کرد
عماد که متفکر جمعمون بود،پرسید:
_نگفت تا چند ترم مشروطی؟
بچه ها زدن زیر خنده.حرصی گفتم:
_نهه، فقط گفت هواستو جمع کن
شایان گفت:
_اوه،پس اوضاع قاراشمیشه
لیلا گفت:
_ولی خیلی خوشتیپه هااا
پوفی کشیدم و گفتم:
_بخوره تو سرش
میثم پرسید:
_خب حالا نقشه چی کشیدی ریحانه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بدجور تلافی میکنم
بچه ها پقی زدن زیر خنده
شایان گفت:
_بچه ها پس فردا باهاش کلاس داریماا،ببینیم ریحانه چه دسته گلی میخواد به آب بده
شیدا گفت:
_ریحانه،جو گیر نشی خودتو بدبخت کنی
_نگران نباش...میدونم چیکار کنم
کمی از کیک گذاشتم دهنم . بعد رو به بچه ها گفتم:
_بچه ها فردا شب خونمون مهمونیه، حتما بیایین
عماد گفت:
_دوباره پارتی شبانه؟
_آره...بیایین خوش میگذره
میثم گفت:
_دفعه قبلی که خیلی خوش گذشت، اگه اینبارم قول میدی ،ما پاشیم بیاییم
_آره، اینبار از خارج هم مهمان داریم، حتما بیایین
همون لحظه موبایلم زنگ خورد،داداش بود:
_سلام،جانم داداش
_سلام خواهری،کجایی؟کم پیدایی؟
_هیچی،با دوستام اومدیم بیرون،چطور؟
_نیلوفر میخواد بره مزون، همراش نمیری؟
باهیجان گفتم:
_چرا چرا...الان میام
موبایلو قطع کردم و فورا از جام پاشدم
شایان متعجب پرسید:
_کجا؟
_باید برم بچه ها، از همتون عذر میخوام، فرداشب می بینمتون
شیدا با لب و لوچه آویزون گفت:
_چرا به این زودی؟
_ببخشید واقعا... قول داده بودم همراه نیلوفر برم مزون...حالا تو یه فرصت دیگه...
ازشون جدا شدم و رفتم سمت ماشین.
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت خونه.
ماشینمو توی حیاط پارک کردمو با ماشین نیلوفر،رفتیم مزون لباس عروس...
خیلی ذوق داشتم...چون عروسی تنها برادرم نزدیک بود، خیلی دلم میخواست زودتر عروسیشون فرابرسه...
اما یک ماه دیگه بود...نیلوفر،ماشینشو پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم...
مزون مجلل و بزرگی بود...
داخل شدیم، پر از لباس عروس زیبا و گرون قیمت بود...
نیلوفر، یکی از لباس هارو انتخاب کرد و از خانم فروشنده پرسید:
_قیمتش چنده؟
فروشنده با صدای نازک کرده ای گفت:
_اگه بخوایین برا یه شب کرایه کنید، ۵۰ تومن میشه قیمتش...اما اگه بخوایین بخرید،۳۰۰ میلیون ...
پول برام مهم نبود اما کاملا می شد تشخیص داد قیمتاشون خیلی بالاس...
نیلوفر چیزی پسند نکرد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه...شب شده بود.
هاجر خانم و چند تا مستخدم داشتن زیر و روی خونه رو تمیز میکردن...
یکی پارکت هارو میشست، یکی مجسمه هارو تمیز میکرد...
یکی زیر مبلهارو جارو میزد...همشون مشغول کار بودن...
غذاهای هاجر خانم حرف نداشت...بااینکه غذاهای فست فود و بیرونی رو ممنوع کرده بود، اما غذاهایی می پخت که با اونا برابری میکرد...
برای همین داداش سپهر هیچی بهش نمیگفت...
رفتم سر یخچال و یه دونه سیب برداشتم...
مشغول خوردن بودم که صدای باز و بسته شدن پارکینگ حیاط اومد...
هاجر خانم گفت:
_آقا سپهر تشریف آوردن
نشستم روی صندلی میرنهارخوری توی آشپزخونه و سیبمو گاز میزدم...
صدای گرم و مهربونش اومد که سلام کرد...
با خوشحالی پریدم بغلش و گفتم:
_خسته نباشی داداش گلم
لپمو کشید و با خنده گفت:
_چخبرهه...باز چی میخوایی؟؟
اخمی تصنعی کردم و گفتم:
_واقعا که...بی ذوق...
نیلوفر خندید و به شوخی گفت:
_دو دقیقه شوهرمو ول میکنی ؟
با خنده ایشش بلندی گفتم و از پله ها بالا رفتم و بعد هم پریدم توی اتاقم...
🧡@havaye_zohoor