eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت: _خانم سامری، لطفا سرجاتون بشینید،به اندازه کافی وقت کلاس رو گرفتین و بعد چرخید سمت تخته و مشغول نوشتن چیزی روی تخته شد. پوف بلندی کشیدم و با ایما و اشاره به بچه ها گفتم: _دلم میخواد خفه ش کنم بچه ها آهسته خندیدند استاد همونطوریکه پشتش به ما بود گفت: _خانم سامری، حالا که تصمیم ندارین نظم کلاس رو رعایت کنید، پس بیایین پای تخته و این مبحث رو توضیح بدین. یکی از پسرا با ایما و اشاره بهم گفت : _بدبخت شدی رفت... محکم به پیشونیم زدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت تخته. از جلوی تخته کنار اومد و ماژیک رو سمتم گرفت. بدون اینکه بهش نگاه کنم، باجدیت ماژیک رو ازش گرفتم و نگاهم رو به تخته دادم تا ببینم چه مبحثی رو باید توضیح بدم. یکی از مباحث قبلی بود که برای من مثل آب خوردن بود. با اعتماد به نفس کامل، شروع به توضیح دادن کردم. حدود ده دقیقه توضیح دادم و کسی حرفی نمیزد. بعد که تموم شد،نگاه پیروزمندانه ای کردم و گفتم: _میتونم بشینم؟ لبخندی زد و گفت: _بفرما با اعتماد به نفس رفتم سرجام نشستم. از جاش بلند شد و درس جدید رو شروع به تدریس کرد.... انصافا تدریسش عالی بود...اما بهش نمیخورد اینقدر خوب بتونه از پس این همه دانشجوی بازیگوش بر بیاد، چون همه ی بچه ها غرق در سکوت بودن... وقتی با جدیت نگاه میکرد، آدم ازش میترسید... بعد مدت طولانی، استاد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: _وقت کلاس تمومه،میتونید وسایلتونو جمع کنید صدای همهمه بچه ها پیچید که داشتن باهم صحبت می کردند و وسایل شون رو جمع میکردند. من و شیدا هم کیف هامون رو برداشتیم و از کلاس خارج شدیم. یکی از پسرا از پشت مارو صدا زد و گفت: _خانم سامری برگشتیم و بهش نگاه کردیم با خنده گفت: _دمتون گرم یکی از دخترا گفت: _راست میگه ریحانه،حسابی ضایعش کردی! ابرویی بالا انداختم و گفتم: _حقش بود و همه خندیدیم... با شیدا رفتیم سمت پارکینگ،سوار ماشین خوشگلم شدیم. شیشه ها رو پایین کشیدم چون هوا خیلی گرم بود. خواستم ماشین رو از پارک دربیارم که هواسم پرت شد و محکم با یک BMWمشکی که پارک شده بود،برخورد کردیم. متاسفانه ماشینش صدمه جدی دید شیدا هین بلندی کشید و گفت: _حالا میخوایی چیکار کنی؟ _خب معلومه،منتظر میمونیم تا صاحبش بیاد _شاید تا شب نیومد،میخوایی تا شب منتظر باشی؟ راست میگفت.فکری کردم و کیفم رو از صندلی عقب برداشتم .یک برگه از کلاسورم برداشتم و با خودکار روش نوشتم: _سلام،معذرت میخوام که باعث شدم ماشینتون صدمه ببینه، من وقت نداشتم منتظر بمونم تاشما تشریف بیارید،پس لطفا برای دریافت هزینه آسیب دیدگی ماشینتون،باشماره من تماس بگیرید. شمارمو زیرش نوشتم و برگه رو گذاشتم زیر یکی از برف پاک کن های ماشین. از پارکینگ بیرون اومدیم و هنوز ۵ دقیقه نشده بود که شماره ای نا شناس با موبایلم تماس گرفت. شیدا گفت: _فک کنم صاحب ماشینه! جواب دادم و گفتم: _بله؟بفرمایید صدایی مردانه از پشت تلفن گفت: _سلام،‌ ظاهرا شما با ماشین من برخورد کردین و روی ماشین بنده نامه ای‌ گذاشتین فورا گفتم: _بله ،من واقعا شرمنده ام ،من حاضرم هزینه اش رو تماما پرداخت کنم _میتونم با شما ملاقاتی داشته باشم؟ _راستش من هنوز نزدیک دانشگاهم،فورا دور میزنم و میام. باشه ای گفت و تلفن رو قطع کردم. سریع دور زدم و وارد پارکینگ شدم. رفتم کنار اون ماشین پارک کردم. از ماشین خودم پیاده شدم. انگار کسی توی ماشین بود. تقه ای به شیشه سمت شاگرد ماشین زدم، فورا از ماشین پیاده شد . شیدا با تعجب گفت: _عههه، استاد شمایین؟؟؟!! دهنم باز مونده بود،استاد رادمهر بود. با ترس و لرز گفتم: _شرمنده استاد، من نمیخواستم... _نه، ایرادی نداره، کاریه که شده _استاد، لطفا ماشینتون رو ببرید تعمیرگاه ،من هزینه شو کامل پرداخت میکنم. با جدیت و تلخی گفت: _متشکرم، نیازی نیست _من واقعا شرمنده ام،چه کاری از دستم بر میاد تا جبران کنم؟ 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃                                °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لبخندی زدم و سوالی پرسیدم: _پس مبارکه؟؟! از خجالت خندید و گفت: نمیدونم...شاید اون منو پسند نکرده باشه... _فکر نکنم آقا داماد‌ بخواد دختری مثل تو رو از دست بده... همون لحظه مهرداد اومد توی اتاق و گفت: _ریحانه خانم، شب بخیر بگو بریم بخوابیم... زهرا با غر گفت: _وا داداش...چیکار به ریحانه داری؟ بذار یکم پیش من بمونه...تو برو بخواب... مهرداد ابرویی بالا انداخت و گفت: _تو مثلا خواهر شوهری؟؟! خندم گرفت...با لبخند گفتم: _مهرداد جان، شما برو منم الان میام... خندید و رفت... زهرا پوفی کشید و گفت: _واقعا که...اوایل ازدواجتون اینقدر پررو نبود ریحانه... خندیدم و گفتم: _حالا چرا اینقدر غر میزنی زهرا...بذار تو هم ازدواج کنی، از مهرداد بدتر میشی...حالا ببین کی گفتم... خندید... به زهرا شب بخیر گفتم و رفتم توی پذیرایی... پدرشوهرم زهرا رو صدا زد و همگی دور هم نشسته بودیم... مهرداد یک شیرینی برداشت و سمتم گرفت... زهرا اومد کنار من نشست که مادرشوهرم گفت: _دخترم، آقا سید حسین چی گفت؟ شما چی گفتی؟؟همه ی شرایطت رو بهش گفتی؟ زهرا حسابی خجالت میکشید... گفت: _خب....آره...برای ادامه تحصیلم مشکلی نداشتن... فقط ایشون گفتن دارن کاراشو میکنن تا توی سپاه شروع به فعالیت کنن... پدرشوهرم سری تکون داد و گفت: _چقدر خوب... زهرا ادامه داد: _حتی ایشون گفتن که اگه من راضی باشم، مبلغی که قراره برای مراسم عروسی هزینه بشه رو برای جهیزیه یک عروس و داماد بی بضاعت صرف کنیم... تعجب کردم... چطور ممکنه یک عروس و داماد با کلی ارزو و ذوق و شوق، عروسی نگیرن؟؟؟ اونوقت پولشو بدن به یک عروس و داماد دیگه؟؟ من که اصلا با این کار موافق نبودم... این یه جور ظلم بود... ظلم به خودش... پدرشوهرم سکوت کرد... مادرشوهرم فورا گفت: _نه اینجوری که نمیشه مامان جان...نمیشه که پدر و مادر برای بچه هاش عروسی نگیره... جلو در و همسایه زشته...مردم چی میگن؟! پدرشوهرم سکوتش رو شکست و گفت: _خانم...حاج کمال و خانوادش آدمای خوبین...خانواده محترم و آبرومندی هستن... نمیشه که بخاطر یک عروسی، دعوا به پا کنیم و بگیم ما بهتون دختر نمیدیم... مهرداد گفت: _مادر...اقاجون راست میگن...سید حسین پسر خیلی خوبیه...میشناسمش...نیتش‌خیره...میخواد به جای اینکه بریز و بپاش الکی داشته باشه، یه کار خیر انجام داده باشه... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد از مدتی، برگشت و گفت: _پزشکت برگه ترخیص رو نوشت....الان میتونیم بریم.‌‌‌... از روی تخت بیمارستان بلند شدم و موهامو مرتب کردم.... بعد هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه.... توی کل مسیر سکوت کرده بودم و داشتم به اتفاقی که افتاده، فکر میکردم...‌ _نمیخوایی حرفی بزنی ریحانه جان؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _چی مثلا... _اینکه خوشحالی یا ناراحت....الان چه حسی داری.... با ناراحتی گفتم: _از وقتی بچه ی داداش سپهرم مرد، حالم خوب نبود....کاش هواسم بود و نمیذاشتم اینجوری بشه... با عصبانیت گفت: _ریحانه این چه حرفیه که میزنی؟چرا خوشحال نیستی تو... پوفی کشیدم و ادامه داد: _پزشکت‌ گفته که نباید هیچ‌نگرانی یا استرس به خودت وارد کنی...پس به هیچ چیز فکر نکن نفسی کشیدم و دوباره با خیابون های خلوت نگاه کردم داشتم به آینده فکر میکردم.... اینکه زندگی من قراره چجوری ترسیم بشه؟ آیا این بچه باعث میشه که من به شاهرخ ذره ای علاقه مند بشم؟ دلم برای دوران مجردیم تنگ شده بود.... زمانی که برام اصلا مهم نبود که چه اتفاقاتی می افته.... به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که از لحظه های زندگیم بهترین استفاده رو داشته باشم.... یکهو چیزی یادم اومد و با ناراحتی گفتم: _ای واااای... _چیشده ریحانه؟ _دانشگاهمو چیکار کنم؟من این ترم رو باید حتما تموم کنم.... _خب ایرادی نداره....هنوز خیلی مونده تا هشت یا نه ماهگی.... شاهرخ نگلهی بهم کرد و گفت: _ریحانه... _هوم.. _میخوام سه شبانه روز جشن بگیرم....از اون پارتی های شبانه....همه رو دعوت میکنم خونمون.... با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: _ول کن شاهرخ....نمیخواد‌‌‌‌‌.... با اخم بلند گفت: _یعنی چی ریحانه؟ بعد از عمری، بچه دار شدم...اونم درحالیکه تو شدیدا ناراضی بودی....اما نمیدونم چیشد که این اتفاق خوش افتاد....اونوقت توقع داری همچین کاری انجام ندم؟؟؟؟؟ رسیدیم خونه.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با خنده گفت: _خودت که خیلی خوشحال میشی‌‌.... میکائیل رو گذاشتم روی پتو و نشستم روی مبل.... _تعریف کن ببینم چیشده.... با ذوق و شوق گفت: _امروز که رفتی شرکت، متوجه نشدی کسی بهت خیلی نگاه کنه؟؟ فکری کردم و گفتم: _چرا... با ذوق پرسید: _کی؟ بی تفاوت گفتم: _خب همه....من هروقت هرجا میرم، همه بهم نگاه میکنن... پوفی کشید و گفت: _ریحانه جون....یادته قبل از اینکه با شاهرخ ازدواج کنی، معاون شرکت سپهر تورو برای پسرش خواستگاری کرده بود؟... با تعجب گفتم: _آره...که چی.. _دوباره به سپهر پیشنهاد ازدواج داده....حتی از وجود میکائیل هم خبر داره.... حرصی گفتم: _وای نیلوفر ولم کن لطفا....بذارید یکم به حال خودم باشم....چرا همش اصرار میکنید ازدواج کنم؟ با شاهرخ ازدواج کردم...چیشد نتیجش؟ بذارید خودم انتخاب کنم.... با ناراحتی گفت: _ریحانه جان....تو مثل خواهرمی...دلم نمیخواد ببینم توی این سن تنها باشی.... باید خیلی زود ازدواج کنی...پسر معاون آدم خوبیه...مرد زندگیه.....سپهر بهم گفت که باهات صحبت کنم....یه چند وقتی با هم رفت و آمد کنید...اگه تفاهم داشتین، ازدواج کنین... سکوت کردم.... شاید حق با نیلوفر بود...شاید من باید ازدواج میکردم..‌.اما با کی؟ نگاهی به نیلوفر انداختم و گفتم: _باشه بهش فکر میکنم.... لبخندی زد و گفت: _فردا شب بیان؟؟ چشمام از تعجب گرد شد... فورا گفتم: _نههههه....چه خبره نیلوفر.... _آخه آقای معاون خودشون پیشنهاد دادن‌‌‌.... کلافه گفتم: _فعلا میخوام تنها باشم.... بعد از اینکه خداحافظی کردم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه... ❃| @havaye_zohoor |❃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دکترهای بیمارستان بر بالین بی جان و بی رمقش آمدند و به همراهان علی گفتند:" تا نیم ساعت دیگه باید سریع به یک بیمارستان مجهز برای عمل جراحی منتقلش کنید وگرنه 😔.." دانش آموز با چشمانی مضطرب به مربی مجاهدش نگاه کرد و پرسید:" وگرنه چی آقای دکتر ؟! یعنی معلم مهربونم می...میمی.....میمیره😱😭😭😭😭نه نه 😭😭." دکتر با لبخندِتلخی دست به شانه ی نوجوان زد و گفت:" توکل بر خدا پسرم." نوجوان به تمام دوستان علی ،که مسئولین همان هیئت بودند زنگ زد و عاجزانه خواست سریع خودشان را به بیمارستان برسانند و به دنبال یک بیمارستان مجهز بگردند. نگاه مضطرب نوجوان به ساعت بزرگ اورژانس گره خورد،عقربه ها ساعت 12 و 30 دقیقه را نشان میدادند و اگر عقربه بزرگ به عدد12 می رسید طبق حرف دکتر معلم شاد و دلسوزش را برای همیشه از دست میداد و از دیدن چهره ی زیبایش محروم می شد.نفس های نوجوان از شدت نگرانی به شماره افتاده بود. دوستان علی سریع خود را به بیمارستان رساندند و پس از دیدن علی و شنیدن حرف های دکتر سریع به دنبال یک بیمارستان مجهز می گشتند، یک بیمارستان علی را پذیرش نکرد، دو بیمارستان، سه بیمارستان و .. زمان به سرعت می گذشت اما هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش علی نبود. شاید اوضاع نگران کننده ی جانِ مادر ،برای نام و آوازه ی بیمارستان مجهزشان لطمه ای می زد که از پذیرشش سر باز می زدند. در همین مدت یکی از دوستان علی به مادر او زنگ زد . _سلام خانم خلیلی _سلام بفرمائید _من دوست علی آقا هستم.راستش خانم خلیلی علی آقا....چی شده ...😔..علی آقا..چیزه، ع ع علی .. _علی 😳علی چی؟! اتفاقی افتاده !😱بگین خب.. دوست علی ،نمی دانست چطور خبر این اتفاق را بدهد و مادر را مطلع کند تا خودش را زود به بیمارستان برساند،زبان در دهان می چرخاند اما نمی توانست بگوید. _علی چیشده؟😱😱 اصلا علی با شماست ؟ چرا تا حالا نیومده خونه؟!😱دارین نگرانم می کنین.. جوان چاره ای نداشت بالاخره دیر یا زود مادرعلی باید می فهمید برای پاره ی تنش چه اتفاقی افتاده. جوان نفس عمیقی کشید و به مادر گفت:"علی رو با چاقو زدن، حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم و..." و مادر... دارد.... نویسنده : فاطمه یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•