💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدال
#پارت_دویست_و_سی_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و حالا نغمه نفس هایش هم آن ناله های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود که خون گریه می کرد و با شکیبایی عاشقانه اش همچنان میگفت:«ولی حالا از این حالتو دارم دق می کنم که خدا با این گریه هات داری منو میکشی الهه تورو خدا آروم باش به خاطر من آروم باش... »
و نه تنها زبانش که دیگر قدم هایش هم توان سرپا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و این بار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله در گلویش خفه شد و می شنیدم زیر لب نام امام حسین علیه السلام را صدا میزد.
از ترس حال خرابش اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش می لرزید.سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان می داد که انگار سوزش زخم هایش در همه بدنش رعشه می کشید.
سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همان طور که با دست روی پهلوی فراگرفته انگشتانش از خون پر شده و بعد گرم خون تا روی شلوار و کفش از جاری بود که وحشت زده صدایش زدم: «مجید داره از زخمت خون میاد!»
و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد و سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشوره را داد: «فدای سرت الهه جان چیزی نیس»
روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بی رمقم فریاد بکشم «عبدالله عبدالله اینجایی؟»
از این همه بی قراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید :«چیکار می کنی الهه؟»
و ظاهراً عبدالله پشت در اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده!»و مجید که نمی توانست دیگر حال خراب است را پنهان کند ساکت سر به زیر انداخته بود که پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: «تازه دیشب عمل کرده حالا زخمش خونریزی کرده»
مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزان است زیر لب زمزمه کرد: «چیزی نیست الهه جان...» که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: «کدوم بیمارستان بیمسئولیتی با این وضعیت مرخص کرده؟» مجید دردش حال من بود که به جای جواب با نگرانی سوال کرد: «چرا اینقدر رنگش پریده؟»
از حاضر جوابی از پرستار عصبانی شد و با صدای بلند اعتراض کرد: «آقای محترم شما اول به فکر خودت باش بعد زنت اگه یه نگاه به خودت بندازی میبینی رنگ خودت بیشتر پریده بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!» و سوال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: «ما مرتب بهش سرم میزنیم ولی خودش لب به غذا نمیزنه برید از کارگر خدمات بپرسید دیشب امروز صبح امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم خودش نمیخوره...»
و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد:«یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضع از دیشب هیچی نخورده و شما فقط به سرم زدین؟!!! اون وقت فکر می کنین خودتون خیلی مسئولیتپذیرین؟!!!»
از لحن غیرتمندانه مجید پرستار شوکه شده و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش میکرد: «من اگه مرخص شدم خودم رضایت دادم که می خوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده شما باید به وضعیت رسیدگی میکردین!»
هرچه زیر گوش است میخواندم تا آرام شود دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که دست را روی پهلوی از فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتان است می جوشید که بالاخره از شدت درد روی پهلوی از خم شد و دیگر نتوانست ادامه بدهد.
حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد:«خوب ما باید چیکار میکردیم؟فقط باید بهش آرامبخش میزدیم که کمتر جیغ و دادکنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود آنقدر گریه زاری می کرد»
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🕊گفتگوی کبوتر بقیع با کبوتر امام رضا(ع)
🥀آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا
🥀هر کجا پر میزنی تو حرم امام رضا
🥀من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم
🥀جای گنبد سرم به روی خاکا میزارم
🥀اونجا هر کی میپره طائر افلاکی میشه
🥀اینجا هر کی میپره بال و پرش خاکی میشه
🥀اونجا خادما با زائرا مهربونن
🥀اینجا زائرا رو از کنار قبرا میرونن
🥀تو که هر شب میسوزه صدتا چراغ دور و برت
🥀به امام رضا بگو تویی غریب یا مادرت؟
فرا رسیدن شهادت #امام_حسن علیهالسلام و
#امام_رضا علیه السلام و
#پیامبر_اکرم صل الله علیه و آله تسلیت باد
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
هدایت شده از سیره علوی (ع)
🔴 توصیف علی علیه السلام از روز شهادت پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله
#شهادت_حضرت_پیامبر اكرم صلی الله علیه و آله براي امام علی علیه السلام حادثه اي سخت و جان سوز بود.
چنان كه مي فرمايد:
«بَأَبي اَنْتَ وَ اُمّي يا رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ ما لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَالاِنْباءِ وَ اَخْبارِ السَّماءِ. خَصَّصْتَ حَتّي صِرْتَ مُسَلِّيا عَمَّنْ سِواكَ وَ عَمَّمْتَ حَتّي صارَ النّاسُ فيكَ سَواءً وَ لَوْلا اَنَّكَ اَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعٍ، لاَنْفَدْنا عَلَيْكَ ماءَالشُّؤُونِ. وَ لَكانَ الدّاءُ مُماطِلاً وَ الكَمَدُ مُحالِفَا وَ قَلاّلَكَ...؛
پدر و مادرم فدايت اي پيامبر خدا، با مرگ تو رشته اي پاره شد كه در مرگ ديگران چنين قطع نشد و آن نبوت و فرود آمدن پيام و اخبار آسماني بود. مصيبت تو ديگر مصيبت ديدگان را تسلّي دهنده است يعني پس از مصيبت تو ديگر مرگ ها اهميتي ندارد. و از طرفي اين يك مصيبت همگاني است كه عموم مردم به خاطر تو عزادارند. اگر نبود كه امر به صبر و شكيبايي فرموده اي و از بي تا بي نهي نموده اي آن قدر گريه مي كردم كه اشك هايم تمام شود. و اين درد جان كاه هميشه در من مي ماند و حزن و اندوهم دائمي مي شد. كه همه اين ها در مصيبت تو كم و ناچيز است».[۱۶]
همچنین آن حضرت در توصیف مصیب پیامبر فرمودند:
«فضَجَّتِ الدّارُ الافنيةُ؛
گويا در و ديوار خانه فرياد مي زد». [۱۷]
شهادت پیامبر اکرم (ص) و #امام_رضا علیه السلام #امام_حسن علیه السلام تسلیت باد
📚منابع:
1. نهج البلاغة (صبحي الصالح)، خطبه 235، ص 356.
2.نهج البلاغه (صبحى صالح)، خطبه ۱۹۷.
کانال سیره علوی| @sireyealavi
❤️🌹🌸
یک زن می تواند با جملات درست و به جا که در نهایت عشق بیان میکند، شخصیت و احساس شوهرش را کاملا ًعوض کند و از او مردی با لیاقت بسازد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
زمانی که همسرتان با شما صحبت میکند به دقت به حرفهای او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفتههای او عدم علاقهء شما را نشان میدهد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
همانگونه که زن و مرد زمانی را برای مهمانی و گشتگذار با فرزندان و اقوامشان می گذارند،
👫باید وقتی را هم بصورت اختصاصی برای تفریحات دونفره بدون فرزندان در نظر بگیرند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🎵|مداحی
امام حسن مهربونے وڪریم
محمدحسینپویانفࢪ🎙
شهادت #امام_حسن علیه السلام و #شهادت_حضرت_پیامبر اکرم ص تسلیت باد
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
✅زیارت آنلاین حضرت معصومه سلام الله علیها
نایب الزیاره همه ارادتمندان به اهلبیت علیهم السلام هستیم
https://www.instagram.com/tv/CGaFQGrps7Y/?igshid=1a8ko7id199c3
شهادت #امام_حسن و #امام_رضا علیهماالسلام تسلیت باد
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حالا نغمه نفس هایش هم آن ناله های د
#پارت_دویست_و_سی_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و میدیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و قفسه سینهاش از نفسهای بریدهاش به شدت بالا و پایین میرفت که وحشت زده به میان حرف پرستار آمدم: «تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره! »
پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد:
«آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن! »
که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: «آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو! » و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: «میرم... » به گمانم پهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون حالت تهوع گرفته بودم که معده خالیام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عُق میزدم که مجید سرش را بالا آورد.
صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای ضعیفش کمک خواست: «کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده... »
و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم.
چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بلاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار میکرد:
«چقدر بهش گفتم نیا... » پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا بیهوشی ندارم که مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت.
دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: «تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده... » و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بیقرارم قدری قرار گرفت.
* * *
وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و ناُامید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی ام تا صبح
کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پَر پَر میزد.
با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت میکردیم. در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوای آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و میدیدم مجید دیگر توانش تمام شده که س
#پارت_دویست_و_سی_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم.
حتی حلقه های ازدوا جمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.
ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود.
بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دستِ آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رهاکرده بود.
حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود.
با این حال باید به دنبال کار دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل گذشته به فعالیتهای فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمی آمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمیخواستم به درگاه پروردگارم ناشکری کنم، ولی اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانهمان کردم، همه سرمایه زندگیمان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود.
همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی قدم از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. به
روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم.
به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمی آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود.
کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع میکرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود.
حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
﷽؛
آگهی صاحبخانه باحال قمی برای اجاره دادن
خیلی با شرفه..
خبرای خوبم منتشر کنین ..مصداق امربه معروفه..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
🔹 یکی از تکنیکهایی که میتواند باعث شود تا زن و شوهر نسبت به نقاط مثبت یکدیگر و عیبهای خود تفکّر کنند بازی مثبت و منفی است.
🔸 هر کدام یک قلم و کاغذ بردارید و قرار بگذارید که طی چند دقیقه به فرض سه نقطهی مثبت طرف مقابل را بنویسید. بعد از اتمام وقت، کاغذها را جابجا کنید و بخوانید.
🔹 سپس قرارتان این باشد که پشت همین برگهای که نقاط مثبت شما در آن درج شده، سه نقطهی منفی خودتان را بنویسید. بعد از چند دقیقه کاغذها را عوض کنید. الان در دست هر کدامتان کاغذی است که حاوی نقاط مثبت همسرتان است که دستخط شماست و دارای نقاط منفی همسرتان است که دستخط اوست آن را با دقّت بخوانید.
✅ از فوائد این کار تقویت روحیه انتقادپذیری در خود و محبوب شدن در نزد همسر است و اینکه احساس میکنید یکدیگر را درک کردهاید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚