eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) ❤️شعار ما: خانواده آرام و امن. مهارت همسرداری تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده: #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: (صبورباشید) @Admin_hava گروه تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_شانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خ
از و فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی های مجید میگذشت. از چشمانش خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟ » و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم. » که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر میکرد. خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟ » نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس! » سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟ » نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه! » و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟ » لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس! » خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد. ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی! » جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: «بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!! » و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری های این مدت من و کینه ای که از عقایدش به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: «خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟ » و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو میکنی؟ » و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: «الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟ » به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس! » و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه! » و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟ » گوشم به کلام غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس... » سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه! » و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 🕙از زندگی خود نخواهید 24 ساعت روز و هفت روز هفته با باشد گرایانه و نیست. 😍 زن و شوهرها براي رشد یافتن به یکدیگر نفس کشیدن میدهند. 💢هر قدر دوري آنها از هم باشد وقتی بهم میرسند مجبور خواهند بود بیشتري را با یکدیگر تقسیم کنند 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 باید به زنها گفت « دارم؟!» خیلی از# مردان عادت ندارند احساساتشان را بیان کنند و از بیان جمله‌ی « دارم» یعنی چیزی که مایل است صدها بار بشنود، می‌کنند. چه بسا زنی از شوهرش بپرسد: «آیا من را دوست داری؟» و شوهر فقط به گفتنِ « که دارم!» کفایت بکند. این نیست که نمی‌داند. دارد که بارها این جمله را بشنود. 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🦋 🦋 🌿 پسرے ازمادرش پرسید: چگونه می‌توانم براے خودم زنے لایق پیدا ڪنم؟!!!🤔 🌷مادر پاسخ داد: نگران پیدا ڪردن زن لایق نباش، روے مردے لایق شدن تمرڪز ڪن😊 🦋✍🏻حڪاےت خیلے از ماهاست ڪه هنوز آدم لایقے نشدیم؛ دنبال همسرخوب و لایق می‌گردیم😐 🦋✍🏻همون آدمے باش ڪه از همسرت توقع دارے و همون آدمے باش ڪه دوست دارے، همسرت باشه 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 دوست دارند همسرشان به آنها دهد؛ حتی اگر خودشان فردی آرام باشند! باشید و شوخ‌طبع و البته و جنبه خود را هم بالا ببرید. # زنان و مردان شوخ‌طبع زندگی زناشویی و ازدواج نسبت به زنان و مردان ، جدی و عبوس دارند...! مختلف را با هم تجربه کنید. سعی کنید بیشتر در اجتماع و کنار هم حاضر باشید، قرار بگذارید وقتی با هم می‌روید برنامه‌ای برای شاد کردن هم داشته باشید... 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_هفدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی های مجید
از و * * * آیینه و میز مادر را گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از اتاق بیرون آمدم. هر چه عبدالله اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم طاقت نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه نظافت خانه هم که شده،خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان عشق مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در خانه بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزهای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای گریزم را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش بدرقه ام کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر رمقی برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه! یه لحظه صبر کن کارِت دارم. » و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میز میگذاشت، خبر داد: «بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بهت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره. » و در مقابل نگاه کنجکاوم، ادامه داد: «گفت به ابراهیم و محمد هم خبر بدم. » با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری دردش قرار بگیرد و پرسیدم: «نمیدونی چه خبره؟ » لبی پیچ داد و با گفتن «نمیدونم! » به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، تأ کید کرد: «راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد. » سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «مجید امروز خونهاس؟ » و من جواب دادم: «آره، دیشب شیفت بوده، امروز از صبح خونه اس. » و سر گیجهام به قدری شدت گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از اتاق بیرون آمدم. دستم را به نرده چوبی راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم. سرگیجه و تنگی نفس طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و کمردرد را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری پریده بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا میآمد که مجید از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کمکم کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی زمین نشست و با دلشورهای که در صدایش پیدا بود، پرسید: «الهه جان! حالت خوب نیس؟ » همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانیام را فشار میدادم، زیر لب گفتم: «سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره! » از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق کمتر دور سرم بچرخد و شنیدم که مجید زیر گوشم گفت: «الان آماده میشم، بریم دکتر. » به سختی چشمانم را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: «نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین. » چشمانش رنگ تعجب گرفت و پرسید: «خبری شده؟ » باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از شدت تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، جواب دادم: «نمی دونم... فقط گفته بریم... » و از تپش نفسهایش احساس کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: «خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم. » از این همه پریشان خاطریاش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند کمرنگی بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را بلرزانم که چشمانم را گشودم و پاسخ پریشانیاش را به چند کلمه دادم: «حالم خوبه، فقط یه خورده سرم گیج رفت. » ولی دست بردار نبود و با قاطعیت تکلیف را مشخص کرد: «پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر. » در برابر سخن مردانهاش نتوانستم مقاومت کنم و با تکان سر پیشنهادش را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس امانم را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید:«بهتری؟ »» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
زمان بیشتری را به همسرتان اختصاص دهید محققان می گویند زوج هایی که روزانه دست کم 30 دقیقه را در کنار هم سپری می کنند، کمتر در معرض خطر جدایی و اختلاف قرار دارند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 قهربودیم 🤐 درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ...🤨 کتاب شعرش📖 را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...😉 ولی من بازباهاش قهربودم!😿 کتاب را گذاشت کنار... به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام"...نمازش تمام...دنیا مات😯 سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد...😶 بازهم بهش نگاه نکردم....🙍‍♀️ اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟😍 سکوت کردم....😐 گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند...🙄 دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه😠 گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری..."😄 "که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😇 زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....😄 دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...🤩 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....☺️😌 راوی:همسر شهید بابایی 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
مهمترین نیاز زن توجه و دیدن توانایی های اوست هرچیزی میتونه یک زن رو خوشحال کنه اما " توجه " خوشبختش میکنه ❤️🌸😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
در استفاده از پارچه ای چه کارهایی انجام از روی تصویر بخونید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃⚜️🍃⚜️🍃⚜️ 🔖وقتی خونه اید طوری با همسرتون رفتار کنید که بین بودن و نبودنتون بشه فرق گذاشت. ✳️با همسرتون صحبت کنید🗣 ✳️به حرفاش گوش بدین👂 ✳️در یک سری مسائل از همسرتون نظرخواهی کنید بزارید همسرتون بفهمه تو زندگی شما نقشی داره همینجوری نیاید خونه بشینید پای تلویزیون شامتون رو بخورید بعد هم بخوابید❌ زندگی با همین کارهای کوچیک شیرین میشه❤️ 💜صحبت کردن،محبت کردن،کمی از مسائل رو با همفکری هم حل کردن به زندگی جریان میده ❌نزارید زندگی سرد و بی روح بشه به زندگیتون عشق اضافه کنید ❤️ خونه میتونه فضای عاشقانه های شما باشه 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
در استفاده از پارچه ای چه کارهایی انجام از روی تصویر بخونید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚