eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف کارشناس ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
899495209.apk
37.46M
دانلود برنامه 👆 برای دوره های ابتدایی و متوسطه آخرین نسخه (2.6.3) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
راهنمای-دانلود-و-نصب-اپلیکیشن-شاد.pdf
1.62M
راهنمای دانلود و نصب برنامه برای دانش آموزان برای مدیران 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سلام به حوای آدمی های گرامی صبح روز اول هفته تون بخیر 😍🌸 و تبریک بابت شروع سال تحصیلی جدید 1399-1400 گاهی بخاطر خود شما عزیزان برخی پیامها رو مجبوریم در ساعتی ارسال کنیم که شاید خوشایند نباشه. مثل نرم افزار شاد که بروز رسانی نهایی اش (نسخه 2.6.3) رو دیشب اخر وقت ارسال کردیم تا عزیزانی که میخوان نصب کنن قبل از ساعت اداری و شروع کلاس ها نصب کرده باشند. بهر حال از این اتفاقات پوزش می خواهیم. 🌸😊 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و تازه متوجه شدم که میخواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : «خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم! » کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد: «این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید! » و همچنانکه کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: «میخواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی. » و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خاکِ خیس روی نیمکت، گِلی شده بود، کردم و گفتم: «شلوارت کثیف شده! » از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد: «فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم. » و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با لحنی پُر شور پرسید: «الهه! اسمش رو چی بذاریم؟ » پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: «نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم! » از اعتراف صادقانه ام، از تهِ دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: «عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم! » و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد: «همه زحمت این بچه رو تو داری میکِشی، پس هر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان! » قایق قلبم میان دل دریایی اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم: «مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت... » و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم: «اگه الان مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار میکرد! چقدر ذوق میکرد! مجید خیلی دلم میخواست وقتی بچه دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره! » که تازه متوجه نفسهای خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشکهای گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم میکرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمیبارد و شاید هم میخواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم: «مجید! داری گریه میکنی؟ » و فهمید دیگر نمیتواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگینتر پوشیده شد و همانطور که چتر را میپیچید، زمزمه کرد: «الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب...» ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجره اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: «از بچگی هر شبی که خوابم نمیبرد، دلم میخواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب میگرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم میخواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و میخواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم میخواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونوادهات کنارت بودن، من دلم پَر پَر میزد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم میخواد مامان بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر میسوزه! » و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب اینهمه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: «بگذریم، حوریه رو عشقه! » ولی من نمیتوانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: «مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟ » هاله غم روی صورتش پُر رنگتر شد و در عوض لب هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان! ولی احساس میکنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و میفهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه! » ولی من دلم نمیخواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جواب مهربانی اش را با مهربانی دادم: «مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی! » از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریاییتر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: «الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه! » سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: «الهه جان! من هر کاری میکنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با خودته عزیزم! » و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنانکه با کف دست راستم شن و ماسه خیسِ چسبیده به شلوار مشکی رنگش را میتکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم: «ممنونم مجید! » و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفسهایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد: «قربون دستت الهه جان! خودم تمیز میکنم! » و از جایش بلند شد و همانطور که با هر دو دست، شلوارش را میتکاند، به رویم خندید و گفت: «حیف این دستهای قشنگ نیس؟!!! » سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه ام پاسخ دادم: «کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم! » که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست. شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم و او همچنان برای من حرف میزد و من باز از شنیدن صدایش لذت میبردم که هر چه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم و هر کلمه شیرینتر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه میکرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند. چقدر دلم میخواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را میکردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از عاشورا تا روز 7️⃣ السلام علیک یا ابا عبد الله... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدرسه رفتن در روزهای یی 👆🏼این ویدیو آموزشی رو به بچه‌هاتون نشون بدید تا برای رفتن به مدرسه در شرایط کرونایی آماده باشن 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❣️ برای اینکه بتوانید با یک نفر ازدواج کنید و با او زندگی خوبی داشته باشید باید وجود او را همان گونه که هست بپذیرید. ❣️ به مرور برخی آداب اکتسابی را می توانید دهید اما تصور تغییرات بنیادین را باید به کلی فراموش کنید. شما این قدرت را ندارید که هر یک از خصوصیات اخلاقی یارتان را که نمی پسندید، دور بریزید. ❤️❤️❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
را هم ميشود منتقل كرد اگــر به جاي "تو" از "من" استفاده كنيم ⛔️ : "تـــــــو" من رو داغون می کنی! تو عذابم میدهی! درکم نمی کنی! تو نمی فهمی! تو همه چیز را تحمیل می کنی و... ✅ : "مـــــــن "عصبانی هستم! حال من خوب نیست! من نمی توانم این تصمیم را کنم! برای من سخت است با این مساله کنار بیایم... در این صورت جنگ را شعله ور نکرده اید و بدون و سرزنش طرف مقابل حرف خودتان و حتی آخر را زده اید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حضرت محمد مصطفی(ص): هر کس فرزندش به سن ازدواج برسد و بتواند برایش همسر برگزیند و چنین نکند ، هر حادثه ای پیش آید، گناهش بر عهده اوست. پ.ن: البته جوونا هم میدونن که این حدیث به معنای این نیست که هر کاری بکنن فقط والدین مقصر هستند، بلکه گناه هر کاری در نامه اعمال خودشون هم نوشته میشه و اثرات خودش رو داره. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
و ⁉️راه‌های‌تشخیص‌اینکہ‌مردی‌اقتداروغیرت‌دارد،چیست؟ ←در جلسات خواستگاری درباره حساسیت‌های پسر درباره خانواده و اطرافیان بخصوص خانمها،بپرسید؛ اینکه نسبت به مادر و خواهر خود چه حساسیت‌هایی دارد و چگونه این حساسیت‌هارا به آنها منتقل میکند ←از پسر سوال شود که می‌خواهد همسرش پایبند به چه مسائلی باشدو او در این زمینه چه شرایطی را فراهم خواهد کرد. از او بخواهید مصادیق را ذکر کند و به گفتن کلیات اکتفا نکند. ←برای اطمینان بیشتر در تحقیق نیز می‌توان حساسیت‌های پسر نسبت به خانواده و اطرافیان و نوع عملکردش را جویا شد . راه تشخیص غیرت صحیح از غلط،بررسی عملکرد قبلی فرد نسبت به خانواده و اطرافیان خود و نوع حساسیت هایی ست که از خود نشان می‌دهد یا نمی‌دهد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
خدا یکی رو سر گذاشت که باعث میشه بخندیم و نسبت به خوبی داشت باشیم، هرجوری شده داریم... چون واقعی همینه⁦ ❤️ عشقم❤️🌹 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از عاشورا تا روز 8⃣ السلام علیک یا ابا عبد الله... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
🌸❤️🌹 🔺 اسباب زندگى خوش 🔅 : 🔸 «أنعَمُ النّاسِ عَيشا مَن مَنَحَهُ اللّهُ سُبحانَهُ القَناعَةَ ، وأصلَحَ لَهُ زَوجَهُ .» 🔹 «خوش ترين زندگى ، از آنِ كسى است كه خداوند پاك، به او قناعت بخشيده و همسرى شايسته ، روزى اش كرده است .» 📚 غرر الحكم : ح ٣٢٩٥ پ.ن: برخی فکر میکنند یعنی کم خوردن و نداشتن و بدبختی! در صورتی که قناعت یعنی : به اندازه نیاز استفاده کردن درست مصرف کردن اگر نیاز خودمون رو درست بشناسیم، و به همون میزان خرج کنیم یا توقع داشته باشیم، خیلی از خرج ها و مشکلاتمون کم خواهد شد. نیازهای کاذب که برخواسته از چشم و هم چشمی و مقایسه و فخرفروشی و .. است رو کنار بگذاریم 😉 .💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، اِبا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: «الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟ » و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: «یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟ » و من که باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: «مجید این مسجدِ سُنی هاست! » و او همچنانکه شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید: «یعنی من رو راه نمیدن؟ » و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: «چرا، فقط تعجب کردم! » و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: «آخه اینجا مُهر نداره! » به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: «مُهر همرامه الهه جان! » و هر چه به مسجد نزدیکتر میشدیم، ذهن من بیشتر مشوش میشد که گفتم: «اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن. نماز عشاء رو بعداً میخونن. » به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: «الهه جان! من الآن نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی میخونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم. » به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: «مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه! » و با دلهایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بیقراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه رفتم. همانطور که وضو میگرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندریام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجیدِ من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقی اش، مکارم اعتقادی اش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آنطرفتر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: «قبول باشه الهه جان! » و من با گفتن «ممنونم! » کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: «مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نمازبخونیم؟ » شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد: «خُب سرِ راهمون بود. » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و ولی خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد: «البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی! » و من بیدرنگ جواب دادم: «خُب اینجا هم تو راحت نبودی! » سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: «نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی! » و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی اله هاش را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: «هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا. » و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانه اش را میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم: «خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟ » حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: «یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای... » و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم: «یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟ » که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید: «مگه من چجوری نماز میخونم الهه؟ » و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید: «مگه من برای خدای دیگه ای نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟ » نتوانستم این همه دل شکستگی اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم: «نه مجید جان، منظورم این نبود! » و نمیخواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرمتر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم: «مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز میخونید، ولی خُب یه چیزایی سنت پیامبر(ص) هست که باید رعایت بشه. مثلاً اینکه موقع قرائت حمد و سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلاً بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی. » و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: «اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (ص) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره! » از چشمانش به خوبی میخواندم که نمیخواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثه های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی آورد که با آرامش به حرفهایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد: «الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (ص) بوده، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دستهامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر(ص) آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر میذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر(ص) اینجوری نماز میخوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه. » از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر(ص) را زیر سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: «یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!! » از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر(ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختلاف نظر داریم. همین! » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🍃🌸 🍃# منت همسرت را بکش، از در بیاور، حتی اگر تو نیستی!!! 👈 حال هر دوی شما بهتر خواهد شد؛ تو و همسرت به هم پس را له نکنید.... 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴 👨آقای خانه! 💠 وقتی به خانه برمی‌گردید از همسرتان بپرسید که آیا روز خوبی را پشت سر گذاشته یا نه؟! به حرف‌هایش توجه کنید، اما در مورد کارهایش قضاوت نکنید. با او همدردی کنید، بگذارید هر چه میخواهد گله و شکایت کند. 👸خانم خانه! 💠 حتماً هنگام ورود همسرتان به خانه لبخند به لب داشته باشید، حتی اگر کوهی از مشکلات بر دوشتان سنگینی می‌کند. اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرتان به تلویزیون چسبیده باشید و یا در آشپزخانه یا اتاق پنهان شده باشید! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
<📕🍁> در‌تمامِ💫 جانِ‌من‌جا‌کرده‌ای🙊 ای‌تمامِ✋🏼 آیہ‌ی‌تکرارِ‌دل...♥️🔗 عشقم 😉❤️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
کرونایی ‏زوج جوان و شاغل در بخش کرونای بیمارستان امام خمینی اردبیل که از مدتها قبل قرار گذاشته بودند ۲۸مرداد امسال شب عروسیشون باشه بخاطر شرایط کرونایی تصمیم گرفتن زندگی مشترکشون رو در بیمارستان و با خدمت به بیماران شروع کنند کلمات قادر به وصف زیبایی کار این عزیزان نیستند🌹 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌸 اگر بعد کوچکے زن و شوهر ازهم کنن؛ زندگی سرشار از و خواهد شد. کردن را نکنید! چه چه و چه در خانوادگی، دوستانه و اقوام 🍃🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: «خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه. » که هر چند میدانستم حق با علمای اهل تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از دردِ کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم: «باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته! » که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!» سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید: «الهه! حالت خوبه؟ » و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم: «خوبم! » با همه علاقه ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت: «همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم. » و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: «مجید! » هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: «خیلی ضعف کردم... » و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: «اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم. » قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: «نه، میتونم بیام. » و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشهای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایهای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و * * * عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود. به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتیاش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداریام، شیفتهای شبی که برایش تعیین میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، امشب را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم. وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای مهربانی هایش را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام میشد. ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پردههای حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عدهای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمانِ طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم. تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازهای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده و بی آنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی کاناپه کِز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر میکشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💞 هیچ کدوم از اونایی که همسرت رو باهاشون مقایسه می‌کنی، هنوز با تو زندگی نکردن تا نقاط ضعفشون رو ببینی، از دور همه قهرمانن! قهرمان واقعی کسیه که با خوشی و ناخوشی، عاشقانه در کنارت زندگی می‌کنه، قهرمان زندگیت رو باور کن. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚