eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف کارشناس ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
عبارت "ممنونم ازت" از جملاتی است که بالاترین تاثیر را در ایجاد نشاط و خوشبختی در رابطه‌ زناشویی دارد. قدردانی حتی در زوجینی که اختلافات شدیدی داشتند، اثربخش بود. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
همانطور که از همسر خود توقع دارید به وضعیت ظاهری خود رسیدگی کند شما هم باید در حفظ نظافت و تناسب اندام خود کوشا باشید. بی توجهی به ظاهر و وضعیت جسمی خود یعنی بی توجهی به همسر! 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔶 9 توصیه برای جذاب شدن نزد همسر ❤️ زمانی در هفته را فقط با همسرتان باشید با هم و بدون بچه‌ها بیرون بروید همیشه حرف‌های تازه داشته باشید مانند تازه ازدواج کرده ‌ها رفتار کنید از زبان عشق کمک بگیرید یادداشت‌های عاشقانه بنویسید تماس چشمی برقرار کنید او را غافل گیر کنید شنونده خوبی باشید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
هیچ چیز مانند بدبینی در خراب کردن یک رابطه خوب زناشویی و ویران کردن یک کانون گرم خانواده قدرتمند نیست. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
"تند تند غذا نخورید" غذا خوردن با سرعت زياد به معده فرصت سيگنال دهي به مغز را نمي دهد بنابراين دچار پرخوري مي شويد. روش ساده كنترل كالري مصرفي اين است كه براي تمام كردن وعده هاي اصلي غذا يك فرصت ٢٠ دقيقه اي براي خود در نظر بگيريد و تلاش كنيد زودتر از آن غذا خوردن را تمام نكنيد. با اين تكنيك بدون گرسنگي و مشكل مي توانيد كالري مصرفي را محدود كنيد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و از تشبیه پُر شور و حرارتی که برای دلبستگیاش به مذهب تشیع به کار برد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: «الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده ام یکی رو انتخاب کنم! چون نمیتونم انتخاب کنم... » و من دقیقاً میخواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: «پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده ام بمونم، باید از تو جدا شم! » و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: «مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو میخوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه مصیبت بکشم؟ » سپس مقابل سیلاب اشکهایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: «گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم میکنی؟ چرا کمکم نمیکنی؟ چرا یه کاری نمیکنی که من انقدر عذاب نکشم؟ » و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بی تابی ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بیقراری هایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه میکنی، حوریه هم داره غصه میخوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمیخوام تو رو از خونوادهات جدا کنم! من انقدر صبر میکنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت میکنم. » و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف میزنم. ازش عذرخواهی میکنم تا یه جوری با من کنار بیاد. » ولی من میدانستم که این راه بن بست است و پدر تا نوریه اجازه ندهد، در حکم جدایی من و مجید تجدید نظر نخواهد کرد و مطمئن بودم نوریه ای که ریختن خون شیعه را مباح میداند، تا مجید شیعه باشد جز به طلاق یا طرد من راضی نخواهد شد که اگر میتوانست با دستان خودش گردن مجید را میزد، همانطور که تروریستهای تکفیری در سوریه چنین میکنند، پس آهی کشیدم و جواب خوشبینی های بی ریایش را با ناامیدی دادم: «مجید! فایده نداره! به خدا فایده نداره! بابا دیگه راضی نمیشه! نوریه تو رو کافر میدونه! بابا هم که رو حرف نوریه حرف نمیزنه! پس تا تو شیعه باشی، بابا اجازه نمیده من با تو زندگی کنم! همین الانم فقط میگه طلاق! مگه اینکه من به همه خونواده ام پشت کنم و با تو بیام! » که خون غیرت در رگهای صدایش جوشید و با لحنی غیرتمندانه عتاب کرد: «الهه! به خدا با موندن تو اون خونه داری گناه میکنی! به خدا اینکه ساکت بشینی و ببینی که یه نفر اینطور بقیه مسلمونا رو کافر میدونه، گناه داره! تو میخوای من سُنی بشم و بعد نوریه هر چی میگه، بهش لبخند بزنم؟ ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و از کلام آخرش ناراحت شدم و اعتراض کردم: «یعنی چی مجید؟ مگه من که سُنی ام، نوریه رو قبول دارم؟ مگه من بهش لبخند میزنم؟ نه، منم نوریه رو قبول ندارم! منم از عقاید نوریه متنفرم! ولی سکوت میکنم! خُب تو هم سکوت کن! منم میدونم نوریه با این حرفهایی که میزنه جاش تو جهنمه! ولی چون میدونم حریفش نمیشم، چیزی نمیگم! تو دلم ازش بدم میاد، ولی از ترس بابا جوابش رو نمیدم! به خاطر حفظ زندگی ام سکوت میکنم!» و حالا نوبت او بود که به رفتار مصلحت اندیشانه ام قاطعانه اعتراض کند: «ولی من نمیتونم سکوت کنم! دست خودم نیس! من چه شیعه، چه سُنی، نمیتونم ساکت باشم! » از قاطعیتی که بر آهنگ کلماتش حکومت میکرد، نمیخواستم ناامید شوم و همچنان دنبال راه چاره ای بودم که با لحنی لبریز محبت التماسش کردم: «خُب سکوت نکن! تو مذهب اهل سنت رو قبول کن، من یه کاری میکنم که اصلاً چشمت به نوریه نیفته که بخوای اعتراض کنی! ولی تو رو خدا به حرفم گوش کن! جونِ الهه، به خاطر حوریه، بیا یه مدت مثل یه سُنی زندگی کن! شاید نظرت عوض شد... » و هنوز حرفم تمام نشده، با خشمی عاشقانه تشر زد: «الهه! بس کن! جون خودت رو قسم نخور! تو که میدونی چقدر دوستت دارم، پس من رو اینجوری قسم نده! » از بغض پیچیده در غیظ و غضب صدایش، دست دلم لرزید، قطره اشکی پای چشمم نشست و سکوت کردم تا نغمه نفسهایش را بهتر بشنوم: «الهه جان! به خدا همه دنیای من تویی، ولی دست رو چیزی نذار که بخوام بهت بگم نه! چون هیچی برای من سختتر از این نیس که تو یه چیزی ازم بخوای و من نتونم برات انجام بدم! » و در برابر سکوت مظلومانهام، با حالتی منطقی ادامه داد: «فکر میکنی اگه الان من برگردم خونه و به بابا بگم سُنی شدم، کافیه؟ فکر میکنی نوریه به این راضی میشه؟ مگه نشنیدی اونشب باباش چی گفت؟ گفت باید وهابی شم، یعنی به اینکه من سُنی هم بشم، راضی نمیشن! الهه! اونا میخوان من و تو هم مثل خودشون بشیم! مثل اونا فکر کنیم! مثل بابا که وهابی شده!الهه! اگه بخوای کنار نوریه زندگی کنی، باید مثل خودش باشی، وگرنه دَووم نمیاری! امروز منو بیرون کردن، فردا تو رو! » از حقایق تلخی که از زبانش میشنیدم، مذاق جانم گَس شد و باز دست بردار نبودم که میخواستم به بهانه مخمصه ای که نوریه برایمان ایجاد کرده بود، مجید را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم که مجید با مهربانی صدایم کرد: «الهه جان! اینا رو وِل کن! از خودت برام بگو! از حوریه بگو! » و چه عاشقانه بحث را عوض کرد که بلاخره علم تبلیغ مذهب اهل سنت را پایین آوردم که خودم هم هوای هم صحبتیاش را کرده بودم: «چی بگم مجید؟ من خوبم، حوریه هم خوبه! فقط دل هر دومون برات تنگ شده! » با صدای بلند خندید و هر چند خنده اش بوی غم میداد، ولی میخواست به روی خودش نیاورد که دل او هم چقدر تنگ همسر و دخترش شده که باز بحث را به جایی جز هوای دلتنگی بُرد: «الهه جان! چیزی کم و کسر نداری؟ هر چی میخوای بگو برات بگیرم، بلاخره یه جوری به دستت میرسونم.» ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب در سخنانی به مناسبت شروع هفته : رفتن به پیاده‌روی فقط متوقف به صلاح‌دید ستاد کروناست. اگر گفتند نه، که تا الان اینطور گفته‌اند، همه باید تابع و تسلیم باشند. به‌جای رفتن به مرز، از خانه اظهار ارادت کنیم. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از عاشورا تا روز 3️⃣2️⃣ السلام علیک یا ابا عبد الله... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
🔹برتري دادن فرزندان به همسر🧔🏻، آسيب بيشتري به فرزندانتون 👧🏻👦🏻ميزنه!* 🔻حتي اگر حرف همسرتون اشتباهه در حضور كودك👧🏻👦🏻 شروع به ايراد گرفتن و بحث كردن نكنيد. 👌چون اقتدار همسرتون از بین ميره بعدا بدون حضور فرزندان دربارش صحبت کنید. 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌹پیش خانوادت تا میتونی از زنت تعریف کن 🌹کاری کن پز بده 🌹مثلاً تا سفره پهن شد 🌹بلند بگو عشقم بیا کنار من بشین 🌸یعنی دیوونت میشه،زنی میشه که تو خواب هم ندیدی 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🉐 بسیاری از زوج ها، بحث و دعوا را نقطه پایانی خوشبختی شان می دانند و اغلب به دلیل چنین تفکری اختلاف نظر شان را در دل شان نگه می دارند و می خواهند با سکوت شان جلوی بحث را بگیرند! بخاطر داشته باشید که : 🉐 ترس نشانه خوشبختی شما نیست. 🍃یک زوج خوشبخت می توانند اختلافات شان را به راحتی با هم در میان بگذارند و برای موضوعاتی که ارزش حیاتی برایشان دارد، گفتگو کنند و پیروز شوند. 🍃یک زوج ایده آل روی یک خط صاف پرلبخند زندگی نمی کنند. 🍃آنها به اختلاف نظر هم برمی خورند و گاهی از هم دلخور می شوند، اما تفاوت شان با دیگران این است که با هوشمندی از پس چنین مسائلی برمی آیند و به جای دلخوری های بی مورد، از این بحث ها درس می گیرند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
وقتی داریم با یه مرد حرف میزنیم باید حواسمونو جمع کنیم. نباید حس کنه افتاده تو رینگ بکس و اگه نزنه،خورده!! باید بجای اینکه بگیم تو با من چه کردی، بگیم 🌹🌹بر من چه گذشت🌹🌹 این خیلی مهمه. مثلا تو حرف زدن حواستون باشه نگین بهش که تو منو هیچ وقت بیرون نمی بری! بهش بگین: اینقدر تو خونه بودم دلم گرفته.😔 بعد که توجه کرد بگین: کاش میرفتیم بیرون دلم باز میشد و حالم خوب. 😃 بعد که دیدین داره نگاه میکنه یا رفته تو فکر ، خیلی یواش و با شیطنت بگین میبری منو بیرون؟👱‍♀️ اگه برد که چه بهتر. اگه نبردم بهش بگین باشه،پس صبر میکنم هر وقت سرت خلوت تر شد منو ببری. منتظر هستم ها!😅 این کلید پیروزی تو خواسته تونه. 😍👍 با مردا اگه بحث کنین شکست میخورین لااقل از نظر عاطفی🙄🤦‍♀️ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💏 در بحث های خانوادگی همسرتان شرکت نکنید و از اظهارنظر کردن جدا خودداری کنید. همين يك نكته ساده بسياری از مشكلات را حل ميكند و جلوی ايجاد مسايل بعدی را ميگيرد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و پیش از آنکه پاسخ مهربانیهایش را بدهم، با شوری که به دلش افتاده بود، پرسید: «راستی این چند روزه با این همه حرص و جوشی که خوردی، حالت چطوره؟ هنوز کمرت درد میکنه؟» نمیخواستم از راه دور جام نگرانی اش را سرریز کنم که به روی خودم نیاوردم روزهایم را با چه حالی به شب میرسانم و شبهایم با چه عذابی سحر میشود که زیر خرواری از غم و غصه و اضطراب و نگرانی، هر روز حالم بدتر میشد و باز با مهربانی پاسخ دادم: «خدا رو شکر، حالم خوبه! » در عوض، دل او هم آنقدر عاشق الههاش بود که به این سادگی فریب خوشزبانیهایم را نخورَد و به جبران رنجهایی که میکشم، بهایی عاشقانه بپردازد: «میدونم خیلی اذیت میشی الهه جان! ای کاش مُرده بودم و این روزها رو نمیدیدم! » از نفسهای خیسش فهمیدم که آسمان احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که دلم آتش گرفت: «الهه! این مدت چند بار به خدا شکایت کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی... » و بعد با همان صدایی که میان آسمان بغض پَر پَر میزد، خندید و گفت: «ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که الهه تو زندگیام نباشه! » و باز با صدای بلند خندید که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنتی شیرین پرسید: «بابا خونه اس؟ » با سرانگشتم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و پاسخ دادم: «نه. از سرِ شب که رفته خونه نوریه، هنوز برنگشته. » سپس آهی کشیدم و از روی دلسوزی برای پدر پیرم، گفتم: «هر شب میره خونه نوریه تا آخر شب، التماس میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن! » ولی مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، پیشنهاد داد: «حالا یه سَر برو تو بالکن تا حال و هوات عوض شه! » ساعتی میشد که با هم صحبت میکردیم و احساس کردم خسته شده و به این بهانه میخواهد خداحافظی کند که خودم پیش دستی کردم: «باشه! شب بخیر... » که دستپاچه به میان حرفم داد: «من که خداحافظی نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، هوای تازه تنفس کن! » از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمیآمد چند قدمی راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت بالکن میرفتم، گفتم: «خُب گفتم خستهای. زودتر بخوابی. » در جوابم نفس بلندی کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: «خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم! » قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خندهاش گوشم را پُر کرد: «آهان! خوبه! همینجا وایسا! » نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم باور کنم که میان خنده ادامه داد: «اینجا الهه جان! من اینجام! » همانطور که با یک دست چادرم را به سرم گرفته بودم، سرم را چرخاندم و در اوج ناباوری دیدم آن طرف کوچه زیر شاخههای تنومند نخلی ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ حاشیه کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از روشنایی عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامشبخش صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمنده! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم! » دستم را به نرده بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به دو طرف کوچه نگاه کردم که میترسیدم پدر از راه برسد و حیرت زده پرسیدم: «مگه تو پالایشگاه نبودی؟!!! » که خندید و همانطور که چشم از نگاهم بر نمیداشت، پاسخ داد: «نه عزیزم! از همون اول که بهت زنگ زدم، تو راه بندر بودم. الانم که دیگه خدمت شما هستم! » سپس صدایش به رنگ غم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود! اگه نمی اومدم، دیگه امشب خوابم نمیُبرد! » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و و این فرصت دیدار عاشقانه و البته غریبانه چقدر شیرین بود که من هم دلم نمیآمد لحظه ای نگاهم را از چشمان کشیده و زیبایش بردارم که با سوزی که در انتهای کلامش پیدا بود، تمنا کرد: «الهه جان! میشه یه لحظه بیای دمِ در؟ » نمیدانستم چه بگویم که من کلید درِ خانه خودم را هم نداشتم چه رسد به کلید درِ حیاط و او دوباره اصرار کرد: «من حواسم هست بابا نیاد. وقتی بیاد، ماشینش از سرِ کوچه پیداس. » جگرم آتش گرفته بود که یک سال پیش مجید مستأجر خانه ما بود و هر بار که برای کاری به در خانه ما میآمد، اگر سفره پهن بود مادر اجازه نمیداد از درِ خانه برگردد و به هر زبانی، این جوان غریبه را میهمان سفره مهربانش میکرد و امسال مجید شوهر من بود و باید از پشت در برای دیدن همسرش، التماس میکرد که اشک حسرتم را با سرانگشتم پاک کردم و با صدایی شرمنده پاسخ دادم: «مجید! من میترسم، اگه بابا ببینه خیلی عصبانی میشه! » و بهانه ای جز این نداشتم که اگر میفهمید درهای خانه خودش به روی همسرش قفل شده، دیگر کوتاه نمیآمد. نفس بلندی کشید و مثل همیشه دلش نیامد به کاری وادارم کند که دوست ندارم و در عوض با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی ام را داد: «باشه الهه جان! هر طور راحتی! همین یه نظر هم که دیدمت، غنیمته! » و از همان فاصله دور، شکوه لبخند مهربانش را دیدم و صدای مهربانترش را شنیدم: «برو بخواب الهه جان! برو خوب استراحت کن! » و شاید همچون من، نمیتوانست از این ملاقات رؤیایی دل بکند که آهی کشید و باز زمزمه کرد: «تا فردا صبح هم که اینجا وایسم، از دیدنت سیر نمیشم الهه جان! برو عزیزم، برو آروم بخواب! » * * * گوشه اتاق پذیرایی، روی زمین نشسته و خسته از اینهمه مصیبت، تکیه ام را به دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و غصه ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم. اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفادهای بکنم. حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الهه اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🇮🇷 رسیدن هفته دفاع مقدس گرامی باد 🇮🇷 ضمن گرامی داشت 🍂🍁 اولین روز از آخرین پاییز قرن! پادشاه فصل ها 🍂🍁 🌸🌱 بخیر و سلامتی تا همیشه عمرتون 🌱🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از عاشورا تا روز 4️⃣2️⃣ السلام علیک یا ابا عبد الله... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
🌱 برای شفای همه مریض های جسمی و اخلاقی، مخصوصا سفارش شده ای که امروز عمل دارن و همه مریض های اسلام و مسلمین و رفع گرفتاریها و بر آورده شدن حاجات 🌱یک سوره حمد و 🌱سه تا صلوات ختم کنید 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌱 راه زیاد شدن و 🔶 امام صادق علیه السلام: با صدقه دادن، از خدا روزی بخواهید 📚بحار الانوار، ج75،ص 208 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و خسته از این همه تلاش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانهای از زندگی از هم پاشیده ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجاده ام نشستم. حالا این فرصت چند دقیقه ای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعهگریاش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم. نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظهای به قلب عاشقش تاختم: «چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن! » و او هنوز در کوچه پس کوچه های دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانه ام، با نگرانی پرسید: «چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام... » و من دیگر حوصله ناز و کرشمه های عاشقانه را نداشتم که بیتوجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم: «مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم! » نمیفهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگیاش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشورهای که به جانش افتاده بود، پرسید: «چی شده الهه جان؟ » و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را آغاز کنم: «مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟ » و خدا میداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه میگویم که مات و مبهوتِ حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید: «یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی... » و نمیدانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بیقراری ضجه زدم: «تو اصلاً میدونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که با با هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!! » و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: «میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!! » گوشم به قدری از هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم زندگی ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: «مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت طلاق میگیرم... » و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم. ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماسهای پی درپی اش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم. بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم. میتوانستم با تمام وجود مادریام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود. نمیدانستم تهدید عاشقانه ام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق اله هاش میگذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: «الهه؟ کجایی الهه؟» وحشتزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید. با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بریده پاسخ احوال پرسی اش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: «اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم! » باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید: «چرا گریه میکنی؟ » کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت: «میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی! » سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد: «ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده! » پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش میکرد، با خوشحالی ادامه داد: «اینا رو عماد داده تا برات بیارم. » نمیدانستم از چه کسی صحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت: «داداش نوریه رو میگم. » از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنه های بیشرمانه اش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه به گونه هایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: «پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من سنگین شدن، اون با من خوبه! » سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد: «خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده! » برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بی غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بیشرمی برادر نوریه را به رخم کشید: «امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره! » به پیشانی ام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: «دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده! » و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: «الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!» ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعر پاییزی وزیر بهداشت برای روزهای سخت مردم و کادر درمان بر شاخه‌های سرد چنار بلند باغ با بال‌های خیس، بی‌تاب و بی‌قرار چکاوک نشسته بود اینگونه می‌سرود: ای کاش هرچه زود این روزهای سختِ غم‌انگیز بگذرد با رد پای نرم نسیمی امید بخش ایام بادهای بلا خیز بگذرد با رقص و پایکوبی گلهای نوبهار این برگ ریز مرثیه آمیز بگذرد ای کاش هرچه زود، پاییز بگذرد از شاخ نارون، پوپک شنید و گفت: عمرت دراز باد این نیز بگذرد پیچید در فضای مه آلود کوچه باغ: این نیز بگذرد این نیز بگذرد 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اصلا رقیه نه، مثلا دختر خودت 🍂🖤🍂 🍁 🍂🖤🍂 یک‌شب‌میان‌کوچه بماند،چه‌میشود!؟ 🍂🖤🍂 🍁 🍂🖤🍂 اصلا بدون‌کفش،توی‌بیابان،‌پیاده نه ! 🍂🖤🍂 🍁 🍂🖤🍂 در راه خانه تشنه بماند، چه میشود!؟ 🏴فرارسیدن سالروز شهادت مظلومانه‌ دُردانه‌ی اباعبدالله، حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها، بر تمامی عاشقان و شیفتگان آل‌الله تسلیت و تعزیت باد. ⚫️آجرک الله یا صاحب الزمان⚫️ 💚زیارت سه ساله ابی‌عبدالله💚 🍂به زودی زود، روزی تک تکتان🍂 ◼️ 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
این روزها "رقیھ" فقط درڪ مے‌کند احـوال عــاشقـان "زیـارت نرفته" را 🕌 💔 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤