🍃🍃🍃🍁🍃🍃🍃🍁
💚امام صادق عليه السلام :
🔹ثلاثَةُ اَشياءَ يَحتاجُ النّاسُ طُرّا اِلَيها: اَلامنُ و َالعَدلُ و َالخِصبُ ؛
🔸سه چيز است كه همه مردم به آنها نياز دارند:
1️⃣ امنيّت
2️⃣عدالت
3️⃣ آسايش.
📚تحف العقول ص 320
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
حدیث #همسرداری
💠 قال الامام الصادق عَلَيْهِ السَّلامُ: لاغني بِالزَّوجِ عَن ثَلاثَةِ أشياء فيما بَينَهُ و بَينَ زوجَتِهِ و هِي:
المُوافَقَةُ لِيَجتَلِبَ بِها مُوافَقَتَها و مَحَبَّتَها و هَواها
و حُسنُ خُلقِهِ مَعَها وَ استِعمالُهُ استِمالَةَ قَلبِها بِالهَيئَةِ الحَسَنَةِ في عَينِها
و تَوسِعَتِهِ عَلَيها.
▫️شوهر در رابطه خود با همسرش از سه چيز بي نياز نيست:
سازگاري با او:
تا به اين وسيله سازگاري و محبت و عشق او را به خود جلب کند
و خوش خويي با او و دلبري از او:
با آراستن خود براي وي
و فراهم آوردن امکانات آسايش او.
📚«ميزان الحکمه، ح 7876»
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#حرف_خوب
💌 محبت به همسر:
برای همسرت غیر مستقیم، امنیت و اعتماد رو فراهم کن. از محبت و عشق خودت پیش کسانی حرف بزن که برای او حرف میزنند. از خوبیهای او این گونه یاد کن.
برخورد های مستقیم دیرتر مورد اعتماد قرار میگیرن و در صداقت تو تردید میارن.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸 قصه گویی، هنری مادرانه
📖 رهبرانقلاب:
قصّهگویی، #هنر بسیار خوبی است. قصّههای خوب، سازندهی شخصیت کودک است.
👶 همان قصّههای📚 قدیمی را که ما از مادر خودمان، از مادربزرگ و یا از پیرزن دیگری در کودکی شنیدهایم، امروز که مرور میکنیم، میبینیم در آنها چقدر حکمت وجود دارد!
💎 انسان، بعضی از خصال و تفکّرات خودش را که ریشهیابی میکند، به این قصّهها میرسد.
✅ قصّه مقولهی خیلی مهمّی است؛ منتها قصّههای خوب.
۱۳۷۷/۲/۲۳
👨👩👧👦📚👨👩👧👦📚👨👩👧👦📚👨👩👧👦📚👨👩👧👦📚
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
😱 #زندگی_بندگی
🔴 و خشم و غضب خداوند بسيار شديد است نسبت به :
زن شوهر دارى كه چشم خويش را به مردان نامحرم بدوزد و پر سازد،
و اگر چنين كند
خداوند تمام اعمال نيك او را تباه مىسازد،
و اگر با مرد نامحرم همبستر شود، بر خداوند است كه او را (در روز قيامت) در آتش (قهر خود) بسوزاند، پس از آنكه در گور عذابش كرده باشد.
📚 پاداش نيكيها و كيفر گناهان / ترجمه ثواب الأعمال ؛ ؛ ص730
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 8️⃣2️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نما
#پارت_صد_و_نود_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: «با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی... »
و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخوردهای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد: «چند ساعته چیزی نخوردی؟ »
مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که
بلاخره زیر لب پاسخ دادم: «از دیروز » و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: «اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن! »
مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند: «آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه! »
سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: «چه شوهری هستی که زن حامله ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به دنیا بیاد؟ »
و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: «حاشا به غیرتت! » و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: «این صورت هم تو براش درست کردی؟ میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچهات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچهات رو کتک میزنی، بعد زنت رو! »
و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: «من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه ان! اول زن شون رو کتک میزنن، بعد میارنش دکتر! »
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: «الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟ »
نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: «چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟ »
که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: «مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه! » که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: «بهتری؟ » که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:
«خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده! »
دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: «شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه! »
سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: «ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد. »
که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید. » از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ د
#پارت_صد_و_نود_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده
درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: «من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی... »
و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: «باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟ »
ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی اش پاسخ داد:
«نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا. »
و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:
«ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم. » و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:
«نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم! »
و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم.
طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را
به خود گرفته و بی آنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
«مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم. »
و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :
«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم. »
و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم.
بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم: «مجید جان! بیا نمازت رو بخون. » و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:
«تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم. » و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معده ام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق میزدم.
مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی ام را نشان میداد.
مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی ام را از دست داده بودم.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته ام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی
برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😴شبتون خوش 🤫
😴
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 9⃣2⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
بسم الله الرحمن الرحیم
☀️ هرڪس صبح ڪند و سه بار بگوید:
🌺«الحَمدللهِ ربِّ العَالَمِین،
🌸الحمدُلِلّهِ حَمدًا کَثِیرَا
🌺طَیِّبًا مُبَارَکًا فِیهِ»
✨حق تعالے هفتاد بلا را از او
دفع مےڪند✨
🙏🌺🙏🌺🙏🌺🙏🌺
💛دعا برای شروع روز 💛
💙بسم الله الرحمن الرحیم
🙏🌺اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
🙏🌺اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
🙏🌺اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
🙏🌺الـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
💜امين يا رب العالمین💜
🙏🌺🙏🌺🙏🌺🙏🌺
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴 داستان دخالت خانواده ها در فرزندآوری
😕 نکنید تو رو خدا اینجوری آرامش رواز زندگی ها می گیرید 😒
👇👇👇👇👇👇