eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
دخالت دیگران در دوران بارداری 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دخالت بعد از تولد 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دخالت در تغذیه کودک 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دخالت در تغذیه و تربیت کودک 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
دخالت در تربیت کودک 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج
از و سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت... » با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد. میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: «مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی... » و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: «الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم... » و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد: «وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی... » ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غم
از و و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: «مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو سقط کنم! » برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه بیخبر بود. میترسیدم در برابر غیرت مردانه اش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم! » که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم: «من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخداهیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو! » انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد: «از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حامله ام رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو سقط کنه... » که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: «مجید! التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم... » که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد: «آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟ » و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم: «گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه! » جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم: «ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم! » سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم: «این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم! » و نمیدانم صفای این جملات بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد: «میدونم الهه جان... » و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را پیش بردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد: «چیزی نشده. » ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: «بخیه خورده، مگه نه؟ » و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «فدای سرت الهه جان! » و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!» * * * ادامه دارد.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸حفظ عزت و آبروی دیگران در کمک رسانی و همدلی 🌸 حتما ببینید و برای دیگران ارسال کنید 😍 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
‌ ‌ که جهانی شد ‌هفته ‌ مادر شهید شاهین باقری: شاهین در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقود شد، ۱۱ سال از فرزندم خبری نداشتم و هر لحظه منتظر بازگشتش بودم تا جایی که هرگاه کسی درب خانه را می‌زد به گمان بازگشت شاهین به سمت درب می‌دویدم و هر بار بیش از قبل ناامید می‌شدم. ‌ ‌هرگاه کاروانی از شهدا به تهران می‌آمد به امید اینکه خبری از فرزندم بگیرم به استقبال شهدا می‌رفتم. یک روز زمستانی هنگامی که برف هم شدید می‌بارید متوجه شدم کاروانی از شهدا به تهران آمده فوراً به سمت آن کاروان رفتم. در همین حال عکسی از من در کنار ماشین حمل شهدا گرفته شد که این عکس در رسانه‌های داخلی و خارجی بازتاب زیادی داشت. ‌ ‌شاهین ۱۲ اسفند‌ ۶۲ در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکرش هم در باتلاق‌های این جزیره ماند، اما بلاخره پس از ۱۱ سال به من خبر دادند که پیکر فرزندت بازگشته؛ وقتی برای دریافت پیکر شاهین رفتم تنها چند کیلو استخوان تحویلم دادند و آن لحظه به یاد روز تولدش افتادم که تنها ۳ کیلو داشت و آن روز هم ۳ کیلو از استخوان‌هایش را تحویلم دادند. ‌ ‌💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚 ‌
تصور کنید خانه تان🏡 آتش 🔥گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت، کدام لیوان را روی آتش🔥 خالی می کنید؟ 🧐 داد زدن😡، تهدید کردن، تمسخر، توهین و تحقیر کردن، انتقاد کردن، کتک زدن، قهرکردن و محروم کردن کودک مانند لیوان نفت دردست شما باعث شعله ور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد . اما همدلی😊، درک متقابل، احترام، عشق، گوش دادن، آموزش دادن امیدوار بودن، آرام بودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی🥛 است که نه تنها آتش را خاموش می کند، که به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد . فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید. لیوان آب را انتخاب می کنید یا لیوان نفت را؟ 👧🏻🌸🧒🏻🌱👧🏻🌸🧒🏻🌱👧🏻🌸🧒🏻🌱 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حدیث 💠 قال الامام السجاد عَلَيْهِ السَّلامُ : إنَّ أرضاکم عِندَاللَّهِ أسبَغُکم عَلي عِيالِهِ. ▫️خداوند از آن کس خشنودتر است که خانواده خود را بيشتر در آسايش و نعمت قرار دهد. 📚«بحارالأنوار، ج 78، ص 136» 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از عاشورا تا روز 0️⃣3️⃣ السلام علیک یا ابا عبد الله... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
💠 اصلاح نگاه به زندگی 💟 اگر زن یا مرد هدفش از ازدواج و زندگی ، فقط رسیدن به آسایش و مال و امکانات هر چه بیشتر و بیشتر باشد، همین نگاه و هدف ، انسان را ، روز به روز از رسیدن به هدف دور تر می کند. چرا که وقتی مال داشتن، ملاک قرار بگیرد، به دنیال آن تفاخر، چشم و هم چشمی ، حرص و طمع نیز وارد سبک زندگی ما خواهد شد. و در این صورت ما نه تنها آرامش اولیه خود را نداریم بلکه اضطراب و استرس دنیا گرایی، آسایش را از زندگی می گیرد. 💎 خب چه نگاهی داشته باشیم؟ به جای بزرگ داشتن و ملاک و هدف قرار دادن دنیا، باید برای خودمان ارزش و احترام قائل باشیم هدف ، اعتلای روح خود و همسر و خانواده و فرهنگ جامعه باشه وقتی ما نفس و وجود خودمون رو عزیز بدونیم و برای وجودمون در دنیا ارزش های الهی قائل باشیم، قطعا نگاه ما به دنیا زیبا تر خواهد شد و آرامش بیشتر و آسایش بیشتری در زندگی خود پیدا میکنیم . 🔻امام سجاد علیه‌السلام: مَنْ كَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ هَانَتْ عَلَيْهِ اَلدُّنْيَا ❇️ آن كس كه شخصيّت خود را گرامى و محترم داشت، دنيا در نظرش پست و بى‌مقدار گشت. 📚 تحف العقول عن آل الرسول علیهم‌السلام، جلد ۱، صفحه ۲۷۸ ‌ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اسلامی ✅ خیلی ها دنبال آزادی هستند و تصور می کنند جمهور اسلامی آزادی رو از زنان گرفته. در صورتی که آزادی ی بی حد و حصر رو هیچ عاقلی نمی پذیره و هیچ حکومت و سیاستی هم اجازه نمیده انجام بشه. دین اسلام آزادی رو در حدود قوانین اسلامی تعریف می کنه که موجب میشه: زن؛ کرامت انسانی اش محفوظ بمونه و از کالا شدن و مورد سوء استفاده شدن نجات پیدا کنه. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👱‍♀ برخی مردان ممکن است فکر کنند در وضعیت و استرس در ، به رفع آنها می‌کند، که برداشتی است. 🙂بهترین گزینه برای آرام شدن و از بین رفتن خستگی زن، ‌کردن با همسر است... 🧔برخی زنان ممکن است برای خستگی مردان گزینه های زیادی را در قرار دهند ولی این غلط است 😳بهترین گزینه برای رفع خستگی یک خوب است. 👌 ها را تا زندگی کنیم. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
سهم ما همیشه همین بوده زنده باشیــم با نســیــم حرم کربــلایی حساب کــن مـــــرا با همین پخش مستقیم حرم 😭 پیاده روی قسمت ما کن آقا😭 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به س
از و * * * دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بی اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش میسوخت. چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقه ای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم. مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست. هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد. از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهرًا از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهرًا قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم. حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مِهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم. خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کر
از و تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست. همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید: «چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟ » تکیه ام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم: «دیگه خسته شدم! حوصله ام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه! » صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمی آورد که به رویم خندید و گفت: «ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم! » سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد: «عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی می ارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجارهاش کنیم. کرایه اش هم خدا بزرگه! إنشاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره. » و نمیدانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد. من هنوز جرأت نکرده بودم اعتراف کنم که پدرم همه اسباب زندگیمان، حتی سیسمونی حوریه را که مجید با پول خودش خریده بود، مصادره کرده و حتی پول پیش خانه را هم پس نمیدهد که از سکوت طولانی ام، خنده از روی صورتش جمع شد و پرسید: «چیزی شده الهه؟ » نمیدانستم در پاسخش چه بگویم که دوباره سؤال کرد: «خوشحال نشدی؟ » و بلافاصله خودش جواب داد: «خُب میریم میبینیم، اگه نپسندیدی، من بازم میگردم. تا هفته دیگه که اینا برگردن، وقت داریم. » و هنوز رنگ نگرانی از نگاهم نرفته بود که به چشمانم دقیق شد و پرسید: «چی ناراحتت کرده الهه جان؟ » و بلاخره باید حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه بر میآمد، سؤال کردم: «یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟ » سپس نگاهش کردم و در برابر چشمان پُر از علامت سؤالش، با حالتی مظلومانه ادامه دادم: «اگه کوچیک هم باشه یا محله اش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره... » که به میان حرفم آمد و با تعجبی که در صدایش پیدا بود، سؤال کرد: «خُب وقتی میتونیم یه جای خوب اجاره کنیم، چرا باید همچین کاری بکنیم؟ » و من میترسیدم حرفی بزنم که از صورت غمزده ام، فهمید در دلم چه میگذرد و نگرانی نشسته در نگاهم را با صدایی گرفته تعبیر کرد: «بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟ » از اینکه خودش تا انتهای قصه رفت، نفسم بالا آمد و در عوض گلویم از بغض پُر شد و دیگر نتوانستم سرم را بالا بیاورم که نفس بلندی کشید و با حالتی عاشقانه صدایم کرد: «الهه جان! تو چرا خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه! » از آهنگ آرام کلامش جرأت کردم سرم را بالا بیاورم که نگاهش پیش چشمانم شکست و با لحن تلخی سؤال کرد: «چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!! » سپس به چشمانم که زیر پرده نازکی از گریه به چله نشسته بود، خیره شد و با حالتی غریبانه ادامه داد: «چون من شیعه ام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچه ام رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن! » و چه خوب به عمق اعتقادات پلید تفکر تکفیر پِی برده بود و خبر نداشت که حتی برای ناموسش، تدارک شوهر دیگری را هم دیده بودند که با هر دو دستم اشکهایم را پاک کردم و با صدایی که از گریه به لرزه افتاده بود، سر به شکایت نهادم: «وسایل خونهمون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم! » که کاسه چشمانش از خشم پُر شد و با لحنی قاطعانه پاسخ اینهمه درماندگیام را داد: «مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگیام رو مصادره کنن؟!!! » هر دو دستش را گرفتم تا دلش به رحم بیاید و میان هق هق گریه التماسش کردم: «مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من... » و نگذاشت حرفم تمام شود و با عصبانیتی مردانه از حق زندگیاش دفاع کرد: «الهه! دیگه کوتاه نمیام، به خدا دیگه کوتاه نمیام! من این پول رو ازش میگیرم. جهیزیه ارزونی خودش، ولی هر چی با پول خودم خریدم، از اون خونه میارم! » 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
حتما بخونید خجالت نداره خیلی مهمه 👇 یا یک ماده طبیعی است که قرار دادن آن روی پوست موهای زاید را از بین می‌برد و پوست را نرم می‌کند... سه ماده اساسی که در نوره یا واجبی وجود دارد عبارتند از : ✅آرسنیک ✅آهک ✅گوگرد است... که در این میان "آرسنیک " ماده‌ای است که در شیمی‌درمانی‌های امروزی از آن استفاده می‌شود و ضد سرطان است... پس چی شد!!!! ماده اصلی و اساسی واجبی یا نوره 👈آرسنیک است..... تکرار کنید 👈 آرسنیک 😨😨 چرا بهش ميگن واجبی؟؟؟ چون برای بدن واجبه ... چون باعث ميشه از سرطان دور بشین.... امروزه به هزار و یک دلیل مردم گرفتار سرطان شدند که مهمترین آن همین استفاده نکردن از واجبی یا نوره می‌باشد .... مخصوصاً خانم‌های عزیز که دچار انواع ناراحتی‌های زنانگی از جمله سرطان سینه و رحم شده‌اند... میدونید چرااا و علت چیه؟؟؟؟ 📢 قابل توجه بانوان و دختران: ✔️یکی از راههای خروجی فضولات رحم و مواد زاید آن موهای زاید می‌باشد و نوره کردن این موها یعنی جذب مواد آن به رحم که اثرات مثبت زیادی را خواهد داشت. متاسفانه امروزه خیلی‌ها با لیزر کردن موهای زائد ظاهرا خود را زیبا اما در حقیقت خود را گرفتار می‌کنند. لیزر کردن موهای زائد تاثیرات منفی بر قلب، سینه، رحم، فیبرم، میوم، کیست دارد... ✔️زیرا لیزر اصلاً به لایه های زیر پوست نفوذ نمی‌کند چرا که پوست دارای سه لایه است و لیزر فقط به لایه میانی نفوذ کرده.... پس حالا اگه دوست دارید لیزر کنید... تازه خود لیزر عوارض سرطانی شدن پوست داره...!!! خب پس چرا این ماده به فراموشی سپرده شده؟ 📢جالبه بدونید 😱 وقتی آرسنیک از کشور ما خارج‌ میشود، با یک سری تغییرات جزیی و با قیمت گزاف نزدیک به چند میلیون مجدداً به خود ما فروخته می‌شود تا در بیمارستان‌ها 🚑برای بیماران سرطانی استفاده کنیم ... چقدر بدبختیم....!!! 🤔🤔 ❓سوال اینجاست که آیا برای این نیست که ماده موثره مجانی را از خود ما بگیرند و به عنوان ماده اولیه در کشور خودشان با آن داروی ضد سرطان💉💉 تولید نمایند؟؟؟؟ هر بار با استفاده کردن از واجبی بصورت طبیعی خودمان شیمی درمانی می‌کنیم... ⏪ اصلاً فلسفه نوره گذاشتن فقط رفع موی زائدنیست.. خارج کردن مواد زائد بدن از نقاط مختلف بدن هست👌 سرطان مقدمه‌اش تجمع مواد سودآوی در یک نقطه است وقتی سودا تخلیه شود سرطان هم بوجود نمی‌آید... 👈 این ماده مزاج گرم و خشک دارد و برای افراد بلغمی بسیار مفید است زیرا باعث کاهش بلغم می‌شود... 📢 وقتی زیر شکم نوره یا واجبی گذاشته میشه علاوه بر رفع موی زاید... بیماری‌های کلیه و مثانه رفع می‌شوند و در صورت خروج از حمام فوری مقداری روغن بنفشه بر مواضع مورد نظر مالیده شود که سبب جوش نشوند 😠 کسانی که تندخو و بداخلاق هستند توجه کنند در حمام کف پاهاشون نوره بمالند و 5 دقیقه بعد بشویند 🏃‍♂️پاها محل تجمع سوداست چون هم اندام انتهایی است و هم جاذبه زمین مدام خون و مواد زاید بویژه بخش سنگین اون یعنی سودا رو به سمت خودش میکشه همچنین اگر زیر بغل گذاشته شود شانه را قوی و دید بدن را زیاد میکند... # نشر واجب ( این پست را بدون خجالت برای آشنایان و دوستان ارسال کنید) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💫بدتر از اختلافات خانوادگی، یارکشی شدن کودک از سوی والدین است . والدین با بدگویی از همسرشان در مقابل کودکان به دنبال احساس ترحم، دلسوزی و همدلی فرزندان هستند اما بی خبر از اینکه کودک چون خودش را بین انتخاب پدر یا مادر می بیند دچار مشکلات روانشناختی میشوند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💞 همسرتان را بر همه مقدم بشمارید 💟وقتی ازدواج کردید، اولین و پراهمیت ترین شخص بعد از خودتان، همسرتان خواهد بود. 💟هیچکس و هیچ چیز حتی فرزندتان را به او ترجیح ندهید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💞 احترام بگذارید تا به شما احترام گذاشته شود. مادامی که برای همسر و خانواده وی احترام قائل نباشید، زندگی شما سر و سامان نخواهد گرفت. پس همانطور که شما رفت و آمد با خانواده خود را دارید، همسر خودتان را از اینکار منع نکنید... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
در زندگی زناشویی مردها کسی را که “خیلی” دوست دارند اینگونه نشان می دهند که فقط ” کمی” دوست دارند. اینم خصلت اکثر مردهای ایرانیه دیگه. مخصوصا در جمع انتظار نداشته باشید خیلی نشون بدن که دوستتون دارن. بیشتر از همه هم جلوی خانواده هاشون. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
‌ 💞 خانوما امان از وقتی که شوهرتون بفهمه بهش ، اونم شک بیجااا!! اخه مردا عاشق اعتمادن،اگه یه موقع یه جایی بهش شک کردین اصلا به روی خودتون نیارید و نذارید متوجه شکتون بشه چون اینجوری ممکنه از علاقه و دوست داشتنش کم بشه وزندگیتون خراب بشه. شک رو از زندگیتون حذف کنین و به جاش مهرو محبت و اعتماد به زندگیتون تزریق کنید. خانم های عاقل و دانا از دور و با زرنگی حواسشون به زندگیشون وشوهرشون هست و میدونن چیکار میکنه با کی میره با کی میاد ، نه دخالت و شک الکی و زیادی دارن و نه بی تفاوت هستن. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از عاشورا تا روز 1️⃣3️⃣ السلام علیک یا ابا عبد الله... 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤