💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🎂 #مسابقه_پخت_کیک_خانگی 🍰 🍰 شرایط: 😍 ❣️فقط برای اعضای کانال حوای آدم 👩🦰👩 ❣️ با لوازم کیک سازی که د
عکس کیک ها داره میرسه 😍
از مسابقه جا نمونی
تا یکشنبه شب وقت داری عکس کیک خونگی ات رو بفرستی 😍
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و من بیدرنگ جواب دادم: «خُب تو هم مثل من وضو بگی
#پارت_نود_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگ هایم خبری نبود.
در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به
هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشه های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه
گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد. عطیه بی صبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از
دندانهای لرزان و فَکِ قفل شده ام، نفسم هم به زحمت بالا می آمد چه رسد به قطرهای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد.
مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظه ای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم.
محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو... » و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره ام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم
بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینه ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد:
«پس چرا مجید نیومد؟ » و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد:
«زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد. »
اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط ناله های مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر.
عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانه ام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه های بلندش به کسی التماس میکرد:
«آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد! »
از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدم هایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الهه ای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم
شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم:
«پست فطرت... »
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته ام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازهای گرفته بودم، میان ناله های زیر لبم همچنان نجوا میکردم:
«دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد... »
و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می آمد، اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان
لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم:
«برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت... »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
هدایت شده از 💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🎂 #مسابقه_پخت_کیک_خانگی 🍰
🍰 شرایط: 😍
❣️فقط برای اعضای کانال حوای آدم 👩🦰👩
❣️ با لوازم کیک سازی که در منزل دارین 🍣
❣️ تزیین کیک، مربوط به #عید_غدیر باشه 🍥
❣️ تصویر گویای پخت خانگی کیک باشه 🥮
❣️حتما حتما 👇
❣️ نام کانال همسرانه #حوای_آدم در تزیین یا کنار کیک بصورت دست نویس درج بشه 💞
⭕️ در غیر این صورت در مسابقه شرکت داده نمیشه 😭 😐
🎂شیوه مسابقه:
❣️تصاویر ارسالی کاربران در کانال همسرانه حوای آدم درج میشه
❣️و شما با استفاده از لینک کیکتون در کانال
(دیگران رو دعوت به مشاهده کنید )تا ساعت 24 روز جمعه 17 مرداد مهلت دارید بازدید (ویو) تصویر کیک خودتون رو زیاد کنید.
🎂 اعلام نتایج:
💘روز عید غدیر ان شاء الله
🎂 مهلت ارسال تصاویر کیک: 😋
از الان تا یکشنبه 12 مرداد ساعت 24.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🎂 #مسابقه_پخت_کیک_خانگی 🍰 🍰 شرایط: 😍 ❣️فقط برای اعضای کانال حوای آدم 👩🦰👩 ❣️ با لوازم کیک سازی که د
تمدید شد 😍
تا فردا شب
دوشنبه شب فرصت پخت و ارسال عکس #کیک خووونگییییییی
شرایط رو بخونید👆😉
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند
#پارت_صدم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!! »
لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان گویی افتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست
فطرت رو از اینجا بیرون کنید! »
اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض،مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه هایم میسوخت.
چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم:
«از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون! »
و اینبار هجوم ضجه و ناله هایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه ام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش
پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید. هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن! » و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجه هایم خش افتاده بود،جیغ زدم:
«این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد... »
هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد... »
سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن(ع) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟ »
پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!! »
مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم
بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد:
«میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!! » که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره
مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#قبل_از_ازدواج
#والدین_بدانند
☂️یکی از #مسؤلیت های مهمی که بر عهده والدیـ👥ـن است آماده کردن #مسیر ازدواج💍 وکمک کردن به جوانان در این زمینه است.یعنی والدین باید به #فکر ازدواج جوانان باشند.🙂
متاسفانه بعضی از والدین تاکید بسیاری بر #مساله اقتصــ💸ـادی دارند.
☂️اگر بخواهیم #دستورات دینی را ملاک کارمان قرار دهیم می بینیم که #تاکیدی بر روی مسائل اقتصادی نشـ⛔️ـده است.
✨امام رضا (ع):
اگر مردی برای خواستگاری نزد تو آمد
و #دین و اخلاق او را پسندیدی
به وی زن بده
و #فقر و ناداری اش ،مانع تو از این کار نشود.
📚(بحار الانوار ج 100 ص372)
قطعا مسؤلین و دیگر افراد جامعه هم در این زمینه باید کمک کنند.🤓🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🗣|مثلا بگویی..↓
«دلم برایت تنگ شدهاست.♥️»
بخندد. 😄🌱
بگوید..↓
«چه زود! من که هنوز نرفتهام.🤨»
و تو برایش از #سعدی بخوانی..|🎈💌
جمال در نظر وُ شوق همچنان باقی
گدا اگر همهعالم بدو دهند، گداست😉❤️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🎂 #مسابقه_پخت_کیک_خانگی 🍰 🍰 شرایط: 😍 ❣️فقط برای اعضای کانال حوای آدم 👩🦰👩 ❣️ با لوازم کیک سازی که د
سلام به همراهان گرامی 🌸
کیک خونگی نبوووووود ؟😍
🌸
📌صدای شما احساساتتان را لو میدهد
زنها اگر مجذوب کسی شوند باصدای پایین تر و آرامتر صحبت می کنند
در حالیکه مردان برعکسند و در صورت علاقه با صدای بلندتری حرف میزنند
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
🌸
اگر می خواهيد "هَمسَر" خوبی باشید اول باید یاد بگيريد که "هَمصحبت" خوبی برای او باشید
زن و شوهری که از صحبت کردن باهم لذت می برند هیچ گاه به بن بست نخواهند رسید.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانمها بدانند 🌸
⇦ به خودتان، نوع لباسی که میپوشید، ظاهر زندگیتان و دستپختتان توجه کنید.
⇦ بیانگیزگی شما در رسیدگی به اوضاع خانه، خورد و خوراک و پوشش در همسرتان نیز تاثیر میگذارد
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#هر_دو_بدانیم 🌸
🔶وقتی اتفاق ناگواری میافتد؛
☝️🏻به همسرتان نگویید همهاش تقصیر توست.
👌🏻بگویید این حوادث ممکن است برای همه رخ بدهد.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✨ازدواج درصورتی انسان را به خوشبختی میرساند🙂
که طرف مقابل، انسانی مؤمن و معتقد باشد🌱
و ازدواج را فقط از طریق
👈🏻اصولی و سنتی دنبال کند
نه با روابط و دوستی های غیرمجاز♨️😶
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صدم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت
#پارت_صد_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته ودلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟ » و چون سکوت مظلومانه مجیدرا دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!! » مجید جای پای اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم. » که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته! » مجید لحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم... » و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش را روی زمین میکشید و میرفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد.
عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشهای به نظاره ناله های بیمادریام نشسته و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که ناله های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه اش را برای گریه های بیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.
پدر پیراهن مشکی اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریههایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تختخواب اتاق زمان دختری ام خزیده و از اینهمه بیکسیام ناله میزدم.
پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم زخمهای دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می آمدندو تنها محبوب دل و مونس مویههای غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد!
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد001
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد002
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد003
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد004
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
با توجه به اینکه بعضی از همراهان کانال پیام دادن و گفتن فردا میفرستیم
زمان ورود به مسابقه رو باز میگذاریم
ولی شانس ویو و بازدیدتون کمتر میشه
در هر حال بازم وقت هست😍😍
🌸🌹🍭🎂🍰🥧
#کد005
#مسابقه #کیک_خونگی
🍒از عید قربان تا عید بزرگ غدیر🍓
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهای
#پارت_صد_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نمیدانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه هایم شکست.
ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چارهای
آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسلهای کتاب مفاتیحالجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمیکشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی هیچ پرده ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بیآنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان! » و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی میخوری برات بیارم؟ » سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی! » با چشمانی که از زخم اشکهایم به جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم... »
که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه
بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله!
مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت... » دست سردم را میان دستان برادرانهاش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت. » از شنیدن نام مجید، خون در رگهایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش! » عبدالله با گفتن «باشه الهه جان! » خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش! » از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران میکرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره! » عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره! »
که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (ع) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط صداش بزن... » دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشمهایم زیر طوفان اشک جایی را نمیدید و همچنان میگفتم:
«عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت... » گریه های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانهاش دلداری ام میداد و میشنیدم که مخفیانه به عبدالله میگفت:
«آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه.چی کار کنم؟اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#عاشقانہ_شهدا🌷
همسرم💞
شهید ڪمیل خیلے با محبت بود☺️
مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ
از من مراقبت میڪرد...😇
یادمه تابسـتون بود
و هوا خیلے گرم بود🌞
خستہ بودم،
رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم
وخوابیدم😴
«من بہ گرما خیلے حساسم»😖
خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ
و متوجہ شـدم برق رفته☹️
بعد از چند ثانیہ
احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم
رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ...
دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم😊
ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط خستگے...😴
شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم
و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفه
رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳
پاشدم گفتم
ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟
خستہ شدے⁉️😞
گفت:
خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما حساسے
میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍🙂💚
#شهید_کمیل_صفری_تبار🌹
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️