eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
168 بازدید
101 بازدید
150 بازدید
از و و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم هایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: «حاجی عبدالرحمن؟ » حلقه چادرم را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: «خونه نیس. » و او با مکثی کوتاه گفت: «اومدیم برای عرض تسلیت. » و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «ما از شرکای تجاریاش هستیم. » و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت: «ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم. » با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم که اشارهای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: «پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟ » از این همه گستاخیاش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: «شما برید نخلستون، اونجا هستن. » که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: «شما دخترش هستی؟ » از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: «می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم. » در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن «ممنون! » در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگی ام، خانه قلبم را دقّالباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هق گریه های غریبیام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزدهاش نمیکرد. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🌟جوایز 💫بنا بود به سه نفر اول فقط جایزه بدیم اما بخاطر نزدیک بودن امتیاز بازدیدها⚡️ به شش نفر جایزه خواهیم داد😍🌸 🎁نفر اول جایزه نقدی 🎁نفر دوم کتاب آن مرد با باران می آید 🎁نفر سوم کتاب دختر شینا 🎁نفر چهارم کتاب دختر شینا 🎁نفر پنجم کتاب قصه دلبری 🎁نفر ششم کتاب قدرت و شکوه زن اکثر کتابها از پرفروشترین و‌ تاثیرگذارترین کتب ارزشی و مورد تاکید مقام معظم رهبری است. 🌸❤️ مبارکتون باشه ❤️🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❗️چرامردان روزهای تعطیل درامورات خانه کمک نمیکنند؟؟ 💠آقای شعبانی (مشاور و مدرس در مرکز بهارنکو شیراز) 👈شرح مساله یکی از مسائلی که خانم ها زیاد با آن مواجه میشوند این است که روزهای تعطیل که مخصوصا خانم های شاغل به گرد گیری و نظافت منزل میپردازند وقتی از شوهر خود طلب کمک میکنند با برخورد سرد و خموده و حتی پرخاش او مواجه میشوند وبسیاری از خانم ها با ندانستن علت این رفتار و با برداشت های غلط خود نسبت به این رفتار نه تنها به شدت ناراحت میشوند بلکه با واکنش هایی نسبت به همسر خود موجب میشوند روز تعطیلی که میتوانست زمینه توجه و همدلی بیشتر آنها را فراهم کند به روزی بد تبدیل شود. ❗️به راستی علت این رفتار در مردان چیست؟ ✅این موضوع نیز همانند مسایل گذشته که در کانال ذکر کردم به تفاوت بین زن و مرد بر میگرده 👈اساسا مردان از انجام رفتارهایی که هیجان آنی و کلی داشته باشه به شدت لذت میبرند شاید یکی از علل این کار ترشح هورمون تستسترون در آنها در زمان های اضطراب آور است به عنوان مثال رفتارهایی همچون رانندگی در خیابان های پرتردد و مسابقات ورزشی هیجان آور جزء این رفتارها محسوب میشوند 👈اما برعکس خانم ها از رفتارهایی که غالبا دارای استرس کم ولی تدریجی است لذت میبرند چراکه ترشح هورمون استروژن را در آنها تنظیم میکند به عنوان مثال رفتارهایی مثل آشپزی و گرد گیری و خیاطی و امثالهم از جزء این دسته رفتارها محسوب میشوند تصور کنید صبح جمعه است و شما از مرد خود میخواهید در جارو کردن به شما کمک کند 👈خوب یک سوال ازخانم ها دارم؟میزان استرس این رفتار چه قدر است؟؟ پس جوابتان را گرفتید خوب حالا مساله رو اینجوری باهاش مطرح کنید!!! شوهرجان قراره خیلی زود میهمان برامون بیاد و هنوز غذا آماده نیست و خونه نامرتبه و کلی ظرف نشسته هم وجود داره ؟چه کار کنیم به نظرت؟؟ حالا خواهید دید واکنش مرد شما با مرحله قبل متفاوت خواهد بود 🌹 برخی خانم ها میگن چرا مردان اینگونه اند واین خیلی بد است ومردان هم باید مثل ما باشن ولی همین خانم ها از این نکته غافلند که همین ویژگی (یعنی لذت بردن از استرس های کلی و هیجان آور) باعث میشه مرد ساعت ها کار کند که اگر مردان اینگونه نبودند هرگز به سر کار نمیرفتند و در خانه می ماندند 👈پس بدانیم هر رفتاری علت دارد با شناخت درست زمینه قضاوت صحیح و واکنش بهتر را ایجاد کنید ✅البته ذکر این مطلب نه تنها نباید بهونه ای برای آقایون بشه حتی من به آقایون سفارش میکنم که در امورات خونه به همسرتون کمک کنید چراکه منفعتش به خودتون بر میگرده چون کمک به همسر در او نشاط و شادابی و توجه ایجاد میکنه و باعث میشه خانم شما در ایجاد محیطی آرام و دل انگیز در خانه برای شما چیزی کم نگذاره. (حتما برای آقایان ارسال شود.) 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️ ایده پیام عاشقانه❤️ آدم های دیگر را نمی دانم! در من اما اولین حسی که هر روز صبح بیدار می شود دوست داشتن توست. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
از و حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیه گاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریه های بیمادری ام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد. میترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بی اختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانه اش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذرهای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین کَندم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت. ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: «الهه! باز گریه میکردی؟ » برای جمع کردن نان های داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانهاش پیشنهاد داد: «الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟ » سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد: «الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم. » سپس به چشمان بیرنگم خیره شد و التماس کرد: «الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ساحل.» و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهی اش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: «خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم. » سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: «دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟ » و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «من که دلم خیلی براش تنگ شده! » از آهنگ آ کنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: «پس میدونی دلتنگی چقدر سخته! » از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: «الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری با مجید چی کار میکنی؟ » و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم: «اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت...» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔴😏 👌 مرد هایی که محجبه دارند، گاه یادشان میرود که از بابت حجاب_تشکر کنند! ⛔️یادشان میرود که از مهمان با حجاب سخت تر است! ⚠️یادشان میرود که ⚠️ با حجاب سخت تر است! یادشان میرود که داری با حجاب سخت تر است! 🔍یادشان میرود که خرید با سخت تر است! ❣️یادشان میرود که در تابستان چه است چادری بودن! ❣️یادشان میرود اگر از همسرشان است؛ ❣️بخاطر سختی است که آنها تحمل میکنند! 🌼گاهی با شاخه ای گل 🌷 از بابت حجابشان تشکر کنید،🙏❤️ تا بدانند که که با میکنند ،برایتان است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
اگر زن و شوهر بتوانند از نظر همدیگر را ارضا کنند، قادرند بسیاری از تنش های زندگی را هم کنند 🔴 اما اگر روابط جنسی خوبی با هم نداشته باشند گاهی حتی مشکلات زندگی هم تبدیل به می شود. ⁉️ مشکلات جنسی میان زوجین کجاست 🔘🔴«اصولا مشکلات جنسی به دلیل عمده میان زوجین بوجود می آید که ناشی از بوده مثل «مشکل زودانزالی، ناتوانی جنسی، بی میلی جنسی، واژنیسموس.» 🔘🔴«دومین دلیل مشکلات جنسی زوجین است از جمله اینکه در شب عروسی عده ای اصرار به برقراری رابطه میان زوجین در همان شب را دارند نیز موجب اختلالات جنسی زوجین می شود.حتی عده ای پشت در منتظر می ایستند تا از انجام این رابطه مطمئن شوند و در نتیجه هم به دلیل خستگی های ناشی از برپایی مراسم عروسی و نیز به خاطر استرسی که برای برقراری اجباری رابطه در همان شب دارند این موارد مانع برقراری رابطه خوب میان زوجین شده و ضمن اینکه انتظار اطرافیان واسترس ناشی از این انتظار منجر به اختلالات عملکرد جنسی می شود.» ☑️«این تصور که حتما برقراری رابطه زناشویی است و تمکین از وظایف زن است و زن هیچ حقی در آمیزش ندارد نیز باعث ناکام ماندن رابطه زناشویی شده و رابطه جنسی زمانی سالم است که باشد وتکالیف یک سویه رابطه جنسی بین زن و شوهر را بر هم می زند.» 🔘🔴« دلیل مشکلات جنسی ناشی از اختلالات و ناسازگاری ها در خواب بوده و همان طور که می دانیم مشکلات میان زوجین به دو گروه عمده خارج از بستر و داخل بستر خواب مربوط می شود و درست است که رابطه زوجین در بستر خواب بخش کوچکی از زمان زندگی آنها را تشکیل می دهد اما رابطه جنسی سالم اگر اصل زندگی نیست، چسب زندگی است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💎 زشتی غیبت 🔻امام حسن عسکری (ع): اِعْلَمُوا أَنَّ غِيبَتَكُمْ لِأَخِيكُمُ اَلْمُؤْمِنِ مِنْ شِيعَةِ آلِ مُحَمَّدٍ أَعْظَمُ فِي اَلتَّحْرِيمِ مِنَ اَلْمَيْتَةِ ❗️بدانيد كه شما از برادر مؤمنتان كه از شيعيان اهل‌بيت است، از خوردن گوشت مرده حرام‏تر است. 📚 بحارالأنوار، جلد ۷۲، صفحه ۲۵۸ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️💍❤️ 🔰هفت میان دو نفر در 1️⃣ همخوانی سرشت و منش ، خلقی و وسواسی 2️⃣ همخوانی - آمیزشی 3️⃣ همخوانی و سالی 4️⃣ همخوانی 5️⃣ همخوانی و سیاسی 6️⃣ همخوانی - شغلی 7️⃣ همخوانی - پیکری (قد و وزن) 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
با دخترتان تغییر کنید 🌸 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_دهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند ر
از و که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشیات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه! » و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: «مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اول صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده. » و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟ » سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: «اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی میخوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی میخوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس! » و حالا نرمی ماسه های زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: «همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته! » از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: «خیلی نگران حالت شده بود. هر چی میگفتم الهه حالش خوبه، قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، میخواست خودش از حالت با خبر بشه... » و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینهام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟ » در برابر سؤال ناگهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: «حدود ساعت سه. چطور مگه؟ » و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهایی ام ضجه میزدم و از منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارِ حال آشفته ام، پَر پَر میزده و بیتاب الههاش شده بوده که دیگر در هاله ای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: «هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه! » نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه! » باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد: «ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه! » و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: «الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه! » همانطور که محو قامت غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقش را روی ماسه های ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: «الهه! باهاش حرف بزن! » و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمیدانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانه های گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه میتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بی اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس میکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: «الهه...» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
👌 به خاطر 3 چیز هیچگاه کسی رو نکن: 1_ 2_ 3_ 🍃 چون انسان هیچ گاه در مورد آنها ندارد. به زیباییت نناز تو «خلقش» نکرده ای... افتخار به اصل و نسب خودت نکن تو «انتخابش» نکرده ای.... اگه میتونی به ... .... و بناز.... چون خودت هستی که اونو بدست آوردی. ‌‌‎ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
را گردن کسی نیندازید! بچه من نبوده! شیطون گولش زده ! پسر ما نبوده؛ امیرعلی بوده! امروز مریم اینجا بوده این کارها را انجام داده! زیرا: دراين حالت به دنبال هستیم ،مقصریابی و توبیخ شخص اشتباه است. با اين كار به فرزندمان می‌آموزیم کارت را نپذیر! و را یاد‌می‌گیرد. کار صحیح آموزش داده نشده و تمرکز بر روی کار اشتباه است. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔶با 5 روش زیر به جنگ بروید! ☑️ قدم زدن و کردن ☑️ مناسب ☑️ معاشرت با انسانهای نگر ☑️ شیوه های مدیریت استرس ☑️ بیدار شدن 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_یازدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «ال
از و ای کاش میتوانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه! » ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریاییاش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانهاش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. * * * سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: «میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه. » سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایهام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی! » و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم! » از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجان های خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به خانه میآمد. فنجانها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_دوازدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ای کاش میتوانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش
از و چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده! » با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن! » چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم... » که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟ » سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام. » و او با گفتن «منتظرم! » از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بیقراری کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنه اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش رابه خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان! » مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبی اش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی! » نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش! » مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم. » و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_سیزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آ
از و و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانهمان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمندم! » و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم... » دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی! » و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟ » و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده! » و حالا نوبت گریه های بیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین(ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه... » که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟ » و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان... » و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانه های سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟ » و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. پایان فصل دوم ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهاردهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و
❤️ 🌸🍃❤️ فصل سوم ❤️🍃🌸 از و پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای رهایم نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچمهای تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با بی تفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد: «این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه! » منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: «علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم. » در برابر این همه سرمستی و ذوقزدگی بیحد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه! » اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخششهای بی حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید: «عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟ » و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: «اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایه گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه! » از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: «اگه الان مامان بود، چقدر غصه میخورد! » سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «نمیخوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایهاش رو از دست بده! » و او بیدرنگ جواب داد: «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه سودی داره که من بکنم! » دلشوره ای از جنس همان دلشوره های مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: «خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم حقوق بده! » حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: «همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه! » سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: «الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه! » و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزه ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن همین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚