💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج
#پارت_صد_و_نود_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
«مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت... »
با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد. میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم: «مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم.
امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی... » و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: «الهه! وقتی گفتی ازم
طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم،
فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم... »
و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
«وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بریدی... »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غم
#پارت_صد_و_نود_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم: «مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچه ام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچه ام رو سقط کنم! »
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانه اش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه بیخبر بود.
میترسیدم در برابر غیرت مردانه اش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم:
«مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم! »
که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:
«من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخداهیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو! »
انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:
«از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حامله ام رو کتک زده و میخواسته بچه ام رو سقط کنه... »
که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم: «مجید! التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی
بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی
دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم... »
که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:
«آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟ »
و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانه اش، فقط انتهای قصه را گفتم:
«گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعه اس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه! »
جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم:
«ولی من بخاطر همین بچه ای که باباش شیعه اس از همه خونواده ام گذشتم! »
سپس با سر انگشتم صورت زخمی ام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم:
«این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم! »
و نمیدانم صفای این جملات بی ریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد: «میدونم الهه جان... » و من همین که محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانی اش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت. دستم را پیش بردم تا جای شکستگی پیشانی اش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:
«چیزی نشده. »
ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم: «بخیه خورده، مگه نه؟ » و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خنده ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:
«فدای سرت الهه جان! »
و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!»
* * *
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همدلی
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸حفظ عزت و آبروی دیگران در کمک رسانی و همدلی 🌸
حتما ببینید و برای دیگران ارسال کنید 😍
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#ماجرای_یک_عکس که جهانی شد
هفته #دفاع_مقدس
مادر شهید شاهین باقری:
شاهین در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقود شد، ۱۱ سال از فرزندم خبری نداشتم و هر لحظه منتظر بازگشتش بودم تا جایی که هرگاه کسی درب خانه را میزد به گمان بازگشت شاهین به سمت درب میدویدم و هر بار بیش از قبل ناامید میشدم.
هرگاه کاروانی از شهدا به تهران میآمد به امید اینکه خبری از فرزندم بگیرم به استقبال شهدا میرفتم.
یک روز زمستانی هنگامی که برف هم شدید میبارید متوجه شدم کاروانی از شهدا به تهران آمده فوراً به سمت آن کاروان رفتم.
در همین حال عکسی از من در کنار ماشین حمل شهدا گرفته شد که این عکس در رسانههای داخلی و خارجی بازتاب زیادی داشت.
شاهین ۱۲ اسفند ۶۲ در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکرش هم در باتلاقهای این جزیره ماند، اما بلاخره پس از ۱۱ سال به من خبر دادند که پیکر فرزندت بازگشته؛ وقتی برای دریافت پیکر شاهین رفتم تنها چند کیلو استخوان تحویلم دادند و آن لحظه به یاد روز تولدش افتادم که تنها ۳ کیلو داشت و آن روز هم ۳ کیلو از استخوانهایش را تحویلم دادند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#اندکی_تامل
#تربیت_فرزند
تصور کنید خانه تان🏡 آتش 🔥گرفته و شما دو لیوان در دست دارید؛ اولی آب و دومی نفت، کدام لیوان را روی آتش🔥 خالی می کنید؟ 🧐
داد زدن😡، تهدید کردن، تمسخر، توهین و تحقیر کردن، انتقاد کردن، کتک زدن، قهرکردن و محروم کردن کودک
مانند لیوان نفت دردست شما باعث شعله ور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد .
اما همدلی😊، درک متقابل، احترام، عشق، گوش دادن، آموزش دادن امیدوار بودن، آرام بودن، مدیریت رفتار خود را داشتن همان لیوان آبی🥛 است که نه تنها آتش را خاموش می کند، که به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد .
فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید.
لیوان آب را انتخاب می کنید یا لیوان نفت را؟
👧🏻🌸🧒🏻🌱👧🏻🌸🧒🏻🌱👧🏻🌸🧒🏻🌱
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
حدیث #همسرداری
💠 قال الامام السجاد عَلَيْهِ السَّلامُ : إنَّ أرضاکم عِندَاللَّهِ أسبَغُکم عَلي عِيالِهِ.
▫️خداوند از آن کس خشنودتر است که خانواده خود را بيشتر در آسايش و نعمت قرار دهد.
📚«بحارالأنوار، ج 78، ص 136»
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 0️⃣3️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#زندگی_بندگی
💠 اصلاح نگاه به زندگی 💟
اگر زن یا مرد هدفش از ازدواج و زندگی ، فقط رسیدن به آسایش و مال و امکانات هر چه بیشتر و بیشتر باشد،
همین نگاه و هدف ،
انسان را ، روز به روز از رسیدن به هدف دور تر می کند.
چرا که وقتی مال داشتن، ملاک قرار بگیرد، به دنیال آن تفاخر، چشم و هم چشمی ، حرص و طمع نیز وارد سبک زندگی ما خواهد شد.
و در این صورت ما نه تنها آرامش اولیه خود را نداریم بلکه اضطراب و استرس دنیا گرایی، آسایش را از زندگی می گیرد.
💎 خب چه نگاهی داشته باشیم؟
به جای بزرگ داشتن و ملاک و هدف قرار دادن دنیا،
باید
برای خودمان ارزش و احترام قائل باشیم
هدف ، اعتلای روح خود و همسر و خانواده و فرهنگ جامعه باشه
وقتی ما نفس و وجود خودمون رو عزیز بدونیم و برای وجودمون در دنیا ارزش های الهی قائل باشیم، قطعا نگاه ما به دنیا زیبا تر خواهد شد و آرامش بیشتر و آسایش بیشتری در زندگی خود پیدا میکنیم .
🔻امام سجاد علیهالسلام:
مَنْ كَرُمَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ هَانَتْ عَلَيْهِ اَلدُّنْيَا
❇️ آن كس كه شخصيّت خود را گرامى و محترم داشت، دنيا در نظرش پست و بىمقدار گشت.
📚 تحف العقول عن آل الرسول علیهمالسلام، جلد ۱، صفحه ۲۷۸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#دفاع_مقدس
#آزادی اسلامی
✅ خیلی ها دنبال آزادی هستند و تصور می کنند جمهور اسلامی آزادی رو از زنان گرفته.
در صورتی که آزادی ی بی حد و حصر رو هیچ عاقلی نمی پذیره و هیچ حکومت و سیاستی هم اجازه نمیده انجام بشه.
دین اسلام آزادی رو در حدود قوانین اسلامی تعریف می کنه که موجب میشه:
زن؛ کرامت انسانی اش محفوظ بمونه و از کالا شدن و مورد سوء استفاده شدن نجات پیدا کنه.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#تفاوتها
👱♀ برخی مردان ممکن است فکر کنند #رابطهجنسی در وضعیت #خستگی و استرس در #زن، به رفع آنها #کمک میکند، که برداشتی #غلط است.
🙂بهترین گزینه برای آرام شدن و از بین رفتن خستگی زن، #صحبت کردن با همسر است...
🧔برخی زنان ممکن است برای خستگی مردان گزینه های زیادی را در #اولویت قرار دهند ولی این غلط است
😳بهترین گزینه برای رفع خستگی #مردان یک #رابطهجنسی خوب است.
👌 #تفاوت ها را #بشناسیم تا #سازگارتر زندگی کنیم.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
سهم ما همیشه همین بوده
زنده باشیــم با نســیــم حرم
کربــلایی حساب کــن مـــــرا
با همین پخش مستقیم حرم
😭
#اربعین پیاده روی قسمت ما کن آقا😭
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_نود_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به س
#پارت_صد_و_نود_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم. آشپزی و کار کردن در خانه
غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند. چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه
کسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم. وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم،
اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم. هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بی اختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم
زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمه های خشم پدر متلاشی شد و بقیه اش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم
برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادی اش میسوخت.
چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقه ای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانه ای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید. مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم.
مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه می آمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود. به خصوص امشب که سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست.
هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد. از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت. ابراهیم و محمد که ظاهرًا از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند. دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهرًا قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد. شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم.
حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بی مِهری خانواده ام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم. اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانه های مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت. حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت
دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم. خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚