🔴 خانمها چجور لیست خرید بنویسند؟
💠 گاه اختلاف زن با شوهرش بر سر #خریدی است که مرد انجام داده است. مثلاً چرا فلان چیز مهم را نخریدی؟ چرا فلان #مارک یا جنس را نخریدی؟ چرا زیاد یا کم خریدی؟ چرا میوه یا سبزی خراب گرفتی و ...
💠 در حالیکه با یک تدبیر #ساده میتوان جلوی این اختلافات جزئی را که عامل سردی روابط میشود گرفت.
💠 خانمها دقّت کنند در لیست خرید شفاهی یا مکتوب خود موارد #ضروری و اولویّتدار را مشخص کنند. #مقدار خرید فلان جنس را تعیین کنند مثلاً یک کیلو یا دو کیلو. اگر نوع مارک براشون مهم است آن را مشخص کنند.
💠 خانمها حتماً پس از خرید توسط مردشان زبان #تشکّر داشته باشند تا اگر خواستند پیشنهاد یا گلایهی کوچکی کنند مردشان عصبانی نشود.
💠 همان ابتدای ورود همسر لازم نیست ایرادات خرید را بگویید بعد از قدردانی و رفع #خستگی و شرایط مناسب با زبان نرم و گشادهرویی خواسته خود را بیان کنید.
💠 مرد نیز از #انتقاد همسرش نسبت به خرید وی، استقبال کند و با صبوری و محبّت به خواستهی همسر خود #احترام بگذارد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️ بهتريـن ڪاناڸ #همسـردارے در ایتـا ❤️
💕 #مهارت های همسـردارے
💕 راههاے #جــــذب همسر
💕 آموزشـــ #سیاست های زنانہ
💕 آموزشـــ #سیاست های مردانہ
💕 #مشاوره رایگـــــان فقط مخصوص اعضای کانال😍😍
💘 ڪلیـــــڪ ڪنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1057161216Ca96abb365a
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نود_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مس
#پارت_دویست_و_نود_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
محو حرفهای زینب سادات شده و نگاهم همچنان میان این زائران عاشق میچرخید که هر یک در گوشهای دراز کشیده و در اوج خستگی، نشانی از پشیمانی در نگاهشان دیده نمیشد که چشمم به یک زن جوان عراقی افتاد که به نظرم شش ماهه باردار بود. آنچان خیره نگاهش میکردم که خودش متوجه شد، به چشمان متحیرم لبخندی زد و من باور نمیکردم او در این وضعیت و با این بار سنگین، از رهروان پیادهروی اربعین باشد که دلم را به دریا زدم و با مهربانی پرسیدم: «شما سختت نیس با این وضعیت اومدی؟ »
که خودم سختی این دوران را کشیده و حتی نمیتوانستم تصور کنم که زنی با حمل شش ماهه، این مسیر طولانی را با پای پیاده بپیماید، ولی متوجه حرفم
نمیشد که مامان خدیجه به یاریام آمد و سؤالم را برایش ترجمه کرد. صورت زیبا و درخشان این مادر جوان از خنده پُر شد و با اشاره دست و به کلماتی با لهجه
غلیظ عراقی پاسخم را داد که نه تنها سختش نیست که به عشق امام حسین (ع) میرود و ظاهراً مسیری طولانی را تا اینجا پیموده بود که پاهایش ورم کرده و مدام به ساق پایش دست می کشید تا دردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو این عزم عاشقانه، تنها نگاهش میکردم که صدای پُر شور و نشاط کودکی، توجهم را جلب کرد.
پسر بچه ای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر «یا علی! » به لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد و دیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش در جنین، زائر پیاده امام حسین(ع) باشد، اینچنین عاشق پرورش مییابد. ساک را
کنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین (ع)بود که با قدمهای کوچکش مدام این طرف و آن طرف میرفت و تنها یک عبارت را تکرار میکرد:
«یا ابوالسجاد ادرکنی! »
و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش بالا میبُرد و صدا بلند میکرد: «لبیک یا حسین! » مامان خدیجه به نگاه حیرتزدهام خندید و پاسخ اینهمه علامت سؤال ذهنم را با خوشرویی داد: «عراقیها بعضی وقتها امام حسین(ع) رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد (ع) صدا میزنن! »
و من دلم جای دیگری بود و تازه میفهمیدم چرا مجید به هیچ عشوه و تطمیع و تهدیدی از میدان عشقبازی تشیع به در نمیشود که نه به کلام محبت آمیز من
پای دلش میلرزید و نه از وحشیگریهای پدر و نوریه میترسید و مرد و مردانه پای عقیده اش میماند که حالا میدیدم اینها در جنین به عشق امام حسین(ع)
دست و پا میزنند، در کودکی با ذکر امام حسین (ع)شادی میکنند و در جوانی و برومندی و پیری به نام امام حسین(ع) افتخار میکنند و گویی پوست و گوشت و
خونشان با عشق امام حسین (ع) روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مِهر فرزند پیامبر (ص) را از دست ندهند و من از درک اینهمه عاشقی عاجز بودم که سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانه هایم را گرفت و به لهجه عربی چیزی میگفت که نمیفهمیدم.
زنی میانسال و تنومند، با هر دو دست شانههایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم میخندید، مدام کلماتی را تکرار میکرد و من تنها نگاهش میکردم که مامان خدیجه با خنده رو به من کرد: «الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده! » و زینب سادات هم پشتش را گرفت: «الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن! » و من خجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم به در کند و او دست بردار نبود که بلاخره تسلیم مهربانیاش شده و دراز کشیدم تا کمر و شانههایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مِهر و محبتش آبم کرد که خم شد و به پاهایم دست میکشید و خاک قدمهایم را به چشم و صورتش میمالید.
از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که میتوانستم از مهربانی بیریایش تشکر کردم تا سرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین (ع) را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کرد و با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پاکباخته به لرزه افتاده بود، رو به من کرد: «الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین(ع) رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباسهای زائر رو به صورتشون میمالن تا روز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره شون مونده، محشور بشن! »
و اینها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و میدانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده
که من از اهل سنت هستم و میدیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمیشوند که همه را در مقام میهمان امام حسین (ع) همچون نور
چشم خود میدانستند.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نود_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی محو حرفهای زینب سادات شده و نگاهم همچ
#پارت_دویست_و_نود_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
* * *
روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد.
من و زینبسادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمتر خیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ما ایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسید احمد و مجید هم روی کوله پشتیهایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با
اینهمه دردِ سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش از طلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان میکردم صورتم نه از قطرات باران
که از جای پای فرشتگان نَم زده است.
کفشهایمان حسابی گِلی شده و لکه های آب و گِل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود و اینجا دیگر کسی به این چیزها اهمیتی نمیداد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین(ع)، همه سختیهای این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر(ص) تمام مسیرهای منتهی به کربلا را با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینب و دیگر بانوان حرم را به جان بخرند. هوا کم کم روشن میشد و آفتاب بار دیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی، عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخوردهترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته میشد که به احترام مقام پدرانهاش، کنار موکبی ایستادیم، ولی از کثرت جمعیت، صندلیهای موکبها پُر شده و مجبور بودیم سرِ پا بمانیم و میهمانوازی خالصانه عراقیها اجازه نمیداد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بلاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمیشدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم.
امروز هوا سردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباسهای گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. دیگر کفشهایمان کاملاً گِلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدمهای همدیگر میگذاشتیم، آب و گِل از زیر کفشها به لباسها میپاشید و کسی اعتراضی نمیکرد که در این مسیر هر چه سختی میرسید، عینِ نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سر سبز تر شده و تقریباً اطراف جاده از نخلستانهایپراکنده پُر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحههای شورانگیزی که با صدای بلندی در فضا میپیچید، منظرهای افسانهای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقبتر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم میزدیم.
بارش باران هم کُندتر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید: «دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟ »
به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم: «آره! خیلی خوب خوابیدم! » از احساس رضایتی
که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم میدید، به رویم خندید و با گفتن «خدا رو شکر! » در سکوتی شیرین فرو رفت. از
گونههای درخشانش که از هیجان بهجتانگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیر طراوت باران، پوشیده از شبنم شده بود، میفهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این
سفر میبرد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم: «مجید! الان چه حالی داری؟ »
از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد: «فکر میکنم دارم خواب میبینم!»
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌼مهریه
✍️رهبر انقلاب؛
ازدواج دادوستد نیست! زن و شوهر در یک جای مشترک سرمایهگذاری میکنند.
اسلام مهریه را قرار داده است؛ امامهریه این را بهصورت یک معاملهی داد و ستدی نمیکند.
اینجا دادوستدی نیست؛ بلکه طرفین در یک جای مشترک سرمایهگذاری میکنند.
اینطور نیست که شما مثل خرید و فروش، یک چیز بدهید و یک چیز بگیرید. نه، اینجا چیزی دادن و چیزی گرفتن نیست؛ بلکه هر دو نفر موجودی خودشان را در صندوق و کاسهی مشترکی میگذارند و هر دو از آن استفاده میکنند. در ازدواج، قضیه این است.
نقش مادّیات در اینجا باید خیلی ضعیف باشد. ما که میگوییم مهریهها را سنگین نکنند، از این بابت است. اگر ما گفتهایم که مهریه بیش از فلان مقدار نباشد، معنایش این نیست که اگر بیش از فلان مقدار بود، عقد باطل یا حرام است؛ نه، جایز هم هست، اما کار غلط است.
بعضیها چند میلیون تومان مهریه میگذارند؛ یعنی #ازدواج را که یک امر انسانی است، به یک دادوستد و به یک کار بازاری و معاملهگری تبدیل میکنند. این، تحقیر و توهین به نقش و شأن انسانیت در ازدواج است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک راه ساده برای درمان مشکل خودارضائی
🔴 #حکیم_ضیایی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#معیارهای_انتخاب_همسر
همتایی و تناسب❗️
◀️ تناسب فرهنگی- اجتماعی:
بهتر است زن و شوهر به لحاظ فرهنگی و اجتماعی تناسب داشته باشند؛ مثلاً کسی که عمدة فعالیتش علمی و پژوهشی است، اگر با کسی ازدواج کند که روحیه اجتماعی او تجملاتی، اشرافی، اهل مسافرت، تفریحات و گشتوگذار است، ممکن است دچار اختلاف شوند.
◀️هماهنگی روانشناختی:
روحیات افراد با هم فرق دارد؛ برخی برونگرا (اهل شوخی، ارتباط با دیگران و معاشرت، تفریح، جنب و جوش و تحرک زیاد و...) و برخی درونگرا (تمرکز بر خود، تفکر زیاد، عدم ارتباط زیاد با دیگران و...) هستند. اگر این تناسب حفظ نشود (یعنی هر دو از یک گروه نباشند) در زندگی مشترک به احتمال زیاد با مشکل مواجه میشوند.
#تناسب #همتایی #کفیت
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴 #درک_توان_شوهر
💠 برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید.
💠 درک توان شوهر، و ابراز این درک، از چشم همسرتان دور نمیماند و محبوب او میشوید. این درکِ مهربانانهی شما، به همسرتان آرامش میدهد!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💠 وعده الکی ندیم ☺️
امام علي عليه السلام:
لا تَعِدَنَّ عِدَةً لا تَثِقُ مِن نَفسِكَ بإنجازِها
هرگز #وعده اى نده كه نسبت به انجام آن از خود مطمئن نيستى.
📚غرر الحكم : 10297
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نود_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش
#پارت_دویست_و_نود_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و حقیقتاً میدیدم چشمان کشیدهاش رنگ رؤیا گرفته وهمچنان نگاهش میکردم تا این خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش را
به افق برد و مثل اینکه در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد،عاشقانه زمزمه کرد: «قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین ع داره میگه بیا! » وباز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد:
«الهه! اگه یه لحظه امام حسین ع از ما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم! » و من نمیتوانستم این حضور حی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و او همچنان میگفت: «این جمعیت رو ببین! اینهمه آدم برای چی دارن این مسیر رو میرن؟ داعش اینهمه تهدید کرد که بمب میذارم، میکُشم، سر میُبرم، چی شد؟ امسال شلوغتر از پارسال شد که خلوتتر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر ازاینه که امام حسین ع بهشون میگه خوش اومدید! »
و خدا میخواست شاهد از غیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و با اشاره دستش نشانم داد: «همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین !ع کی غیر از امام حسین ع همچین دل و جرأتی به اینا میده؟ » که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقیاش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه و
خانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛
نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم و صفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبر ص میترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالا کجا بود تا ببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین ع در این جاده چه میکند و چطور اینهمه زن و مرد و کودک و پیر و جوان را مجنونِ دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیز کردنهای داعش، این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکبها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند و چه جای تعجب که زینب سادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضر شده و هیئتی از کلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین ع شده بودند!
حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء ع به عنوان الگوی تمام حرکتهای انقلابی در این دنیا، پس از چهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و سُنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمیدانستم، به احترام فداکاریاش به پا میخیزند و جذب کربلایش میشوند، هر چند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه، حدیث دیگری بود!
چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاههای هلال احمر عراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینبسادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکّنی بگیرند. آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن! » و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:
«از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلی هاشون مسیحی و ایزدی هستن. »
نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبها بود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد
آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نود_و_نهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حقیقتاً میدیدم چشمان کشیدهاش رنگ رؤی
#پارت_سیصدم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین ع بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند.
دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت.
غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان
جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند.
اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آ کنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظه ای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند.
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم.
کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید
حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟ »
میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمی آمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم:
«نه، چیزی نشده. » که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خستهای؟ » و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و به راه افتادیم.
میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانی اش گرفتار نشوم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚