eitaa logo
حیات ♡⁩
597 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌻حیات = زندگی هدف زندگی جاودانه است 😇 این شصت ، هفتاد سال ها به چشم بر هم زدنی تمام خواهد شد🌿 اینجاییم که بار و بندیلِ محکم ببندیم🌱 حرفی ، سخنی ¿👇 @Hayat_ad313
مشاهده در ایتا
دانلود
اگہ‌یه‌دونـه‌از‌این‌تـابـوتا‌سهـم‌مـا‌ هم‌بشـه‌‌دیگه‌همـه‌چی‌حلـه:))💔!
⇩ "سعۍ کن، مدافع‌ قݪبت‌ باشۍ از نفوذ‌ شیطان؛ شاید‌ سخت‌تࢪ از‌ مدافع‌حࢪم‌ بودن مدافع‌ قݪب‌ شدن‌ باشد..! شهیدمحمدرضادهقان‌امیرے"
مالڪیت‌آسمان‌بہ‌نام‌ڪسانے‌نوشتہ‌شده‌است‌ کہ‌بࢪاین‌زمین‌دل‌نبستہ‌اند . . .🚶🏿‍♂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشھ‌‌بازدوباࢪه‌علمداࢪحࢪم‌ باشۍ؟!💔(: ³ࢪوزدیگࢪتاشهادت‌سرداࢪ... 🌱
وایییییی‌بچه‌ها‌شایدبهترین‌خبری‌بودکه‌میتونستم‌بشنوم😍 فردا‌قراره‌شهیدگمنام‌بیارن‌تومدرسمون😍 همتونویادمیکنم✨❤️ امیدوارم‌راست‌باشه😃🖐🏼 تافردابشیم‌1k؟
حیات ♡⁩
‹ بِسمِ‌الله‌اَلرَحمن‌اَلرَحیم › #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_پنجم در پايان بايد اين نكته را يادآور شد
‹ بِسمِ‌الله‌اَلرَحمن‌اَلرَحیم › روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد ميكرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم:اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا7منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضالت من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيالت سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است. تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دوره هاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي ميكنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نميشود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به ً شب ها روزمرگي دچار شد و طي ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده ميشدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار ميكردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه،نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند. ________________ کپی‌ممنوع🚫 خواندن‌رمان‌بدون‌عضویت‌ممنوع!‼️🚫 ________________ سه دقيقه در قيامت تجربهاي نزديك به مرگ كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي ناشر: نشر شهيد ابراهيم هادي ________ 「مدافعـٰان‌حیـٰا|ᴍᴏᴅᴀғᴇᴀɴᴇ ʜᴀʏᴀ」
یك‌دقیقه‌بیشتر‌دوستت‌دارم...✨🖐🏼!
یه جایی مولانا خیلی قشنگ میگه که: «چو خدا بود پناهت،چه خطر بود ز راهت؟! به فلك رسد کلاهت که سر همه سرانی!» دیگه تا وقتی خدا هست از چی میترسی؟! اون پناهِ امن توعه رفیق!😌🌱✨
انسان،بینِ دو بـــی‌نهایت قرار گرفته است؛ بــی‌نهایت صعود و بی‌نهایت سقوط.. انتخاب با شماســـت! علامه حسن‌زاده‌آملی🌱
اگر جوانان‌ ما در اعتقاداشان‌ به خود بقبولانند امـام‌ زمان‌(عجل‌الله‌) در میـان آنھا زندگی می‌کند وشاهدِ اعمالشان است ، رفتـار و زندگی وفداڪاری و مـرگ‌ و حیات‌ِ آنان‌ تغییر کیفۍ پیدا مـۍکند و چه بسا جھش‌ِ بزرگۍ در حرکت‌ تکاملۍ جوانان‌ ما به سوی مدینه فاضله ایجاد شود..((:🌱 "شهید‌مصطفی‌چمران ″