🔴 #معجزه_چشم_گفتن
💠 هرگاه خواستهای از #شوهرتان دارید و او به هر دلیلی (ولو بیجهت) با شما #مخالفت میکند به او با روی باز و #رضایت بگویید:
چون شما گفتی #چشم...
انجام نمیدهم😊
💠 مردها ناخواسته شیفته و #عاشق چنین زنی میشوند.
💠 و یقینا چنین مردی به #مرور، خواستههای چنین همسری برایش #ارزش پیدا کرده و در رفتار، او را #درک خواهد کرد.
💠 فقط کمی #صبوری میخواهد😊
صد بار نگفتی و بدیدی ثمرش را
یکباربگو چشم وببین معجزه اش را
~~~🔸🍃🌔🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🔴 #دوست_داشتنِ_این_شکلی
💠 بعضی وقتها حرفهایی می زد که همان میشد #مبنای زندگیمان یکبار رو به من کرد و گفت: "من تو رو برای #خودت دوست دارم، نه برای خودم تو هم بهتره من رو به خاطر #خودم دوست داشته باشی نه به خاطر خودت."
💠 همین جمله باعث شده بود در مواقع خاص، خودم را جای #ایشان بگذارم و بعد تصمیم بگیرم؛ و طبیعی بود که با این نگاه، زندگیمان دارای تحکیم، #محبت و مودت بیشتری میشد.
#شهید_رجایی
📙 سیره شهید رجایی، ص۵۸
~~~🔸🍃❤️🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
#شهید_علی_چیت_سازیان 👇
اگر بنا بود #آمریکا را سجده کنیم...
#انقلاب_نمی کردیم ، ما بنده ی خدا هستیم و فقط برای او سجده می کنیم...
سرِ حرفمان هم ایستاده ایم...💪
اگر تمام دنیا ما را محاصره ی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست...✊
سلاح ما ایمان ماست. #ایمان بچه هاست که توی #خلیج فارس با ناوهای غول پیکر می جنگند...
حاضریم که تمام سختی ها را قبول کنیم، فقط یک لحظه قلب #امام عزیزمان شاد شود. همین!"
.
هرکس بهش بر میخورد ، بخورد!!😇😊
~~~🔸🍃🌷🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
👌داستان بسیار جالب و عبرت آموز
#زن_فاحـشه_و_مرد_عابد
عابدی در میان قوم بنی اسرائیل زندگی می نمود که هرگز متوجه امور دنیوی نگردیده بود، پس شیطان تمام لشکریان خود را فراخواند و گفت: کیست که برود و فلان عابد را گمراه نماید؟
پس یک از لشکریان شیطان گفت: من می روم.شیطان پرسید: از چه راهی او را گمراه می نمایی؟
گفت: از راه زنان!
شیطان گفت: او هرگز با زنان معاشرت نداشته است و لذت آن را نچشیده است.
پس دیگری گفت: من می روم.
شیطان پرسید: از چه راهی عابد را گمراه می کنی؟
گفت: از راه شراب و لذت طعام ها.
شیطان لعین گفت: نه، او از این راه نیز فریب نمی خورد.
پس دیگری گفت: من می روم.
شیطان پرسید: از چه راهی گمراهش می نمایی؟گفت: از راه نیکی و عبادت!
پس شیطان گفت: برو که این کار از تو ساخته است.
پس آن شیطان به شکل مردی درآمد و به مکان عبادت آن عابد رهسپار شد و در برابر او ایستاد و مشغول به نماز شد، پس عابد چون خسته می شد به استراحت می پرداخت در حالی که آن شیطان استراحت نمی کرد و این روش مدتی ادامه یافت. پس عابد نزد آن شیطان رفت و از روی کنجکاوی از او پرسید: به چه دلیل تو چنین قوتی در عبادت بدست آورده ای؟
شیطان جوابش را نداد.
باز مرتبه ی دیگری به نزد او رفت و التماس کرد که با او سِرِ خود را بگوید.
این بار شیطان گفت: ای بنده ی خدا؛ گناهی کردم و پس از آن توبه نمودم و هر وقت که آن گناه را به خاطر می آورم نیرو می یابم و بر شدت عبادت خود می افزایم.
عابد گفت: بگو چه گناهی انجام داده ای تا من نیز آن را انجام دهم و سپس توبه نمایم، شاید به مرتبه ی تو برسم و چنین تلاشی در به جا آوردن عبادت خداوندی کسب نمایم.
شیطان گفت: به داخل شهر برو و آدرس خانه ی فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا کن!
عابد گفت: دو درهم از کجا بیاورم؟ من نمی دانم دو درهم چیست، چرا که هرگز مشغول به دنیا نشده ام.
پس شیطان دو درهم به او داد و عابد با آن لباس ها که مخصوص عبادت بود راهی شهر گردید و نشانی خانه ی آن فاحشه را جویا شد. پس مردم به او نشان دادند در حالی که گمان می گردند آن عابد آمده است تا آن زن را هدایت نماید.
چون عابد داخل خانه ی آن زن شد دو درهم را بسوی او انداخت و گفت: برخیز.
پس آن زن گفت: ای مرد، تو به ظاهری آمده ای که کسی تا حال به این شکل نزد من نیامده است، پس خواهش می کنم ماجرای خود را با من بازگو و دلیل آمدنت به این جا را؟
چون عابد ماجرای خود را برای زن نقل نمود، آن زن گفت: ای بنده ی خدا؛ ترک گناه آسان تر است از توبه کردن و بدان هر کسی قادر به توبه نمودن واقعی نمی گردد، پس بدان آن مرد بی شک شیطانی بوده است که در هیبت انسان بر تو ظاهر شده بوده، الحال برو به عبادتگاه خود و مطمئن باش که آن را در آن جا نخواهی دید.
پس عابد برگشت و آن زن زناکار در همان شب مُرد، چون صبح گردید بر درِ خانه ی او نوشته شده بود که حاضر شوید برای تشییع پیکر فلان زن که او از اهل بهشت است!
پس مردم به شک افتادند و به مدت سه روز او را دفن نکردند چرا که بر حال او شک داشتند، پس حق تعالی وحی فرمود به سوی پیغمبری از پیغمبران خود (حضرت موسی (ع)) و فرمود: برو و بر فلان فاحشه نماز بخوان و به مردم نیز بگو تا بر جنازه ی آن نماز بخوانند که من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب گردانیدم به سبب آن که بنده ی مرا از معصیت من بازداشت!
📓1- کافی، ج 8: 384.
2- حیوةالقلوب (تاریخ پیامبران)، ج 2: 1340- 1342.
~~~🔹🍁🎾🍁🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🎾
🍁
🎾🍁
🍁🎾🍁
🎾🍁🎾🍁🎾🍁🎾🍁🎾
#بهائیت_بدون_نقاب
چند نسل قبل از شما بهایی شدند و روند بهایی شدنشان چگونه بود؟
در خانواده مادرم، همه مسلمان هستند. مادر بزرگم (مادر پدرم) بهایی بود. پدر بزرگم هم عاشقش میشود و با او ازدواج میکند. طبیعتا چون مادر بزرگم بهایی بوده، مادر من هم به تبعیت از مادرش بهایی میشود. در مورد خانواده پدریام به این صورت بوده که اینها بهایی بودهاند، اما عدهای از آنها تبری جسته و مسلمان میشوند. فقط چند نفر از آنها بهایی باقی میمانند، از جمله پدر بزرگم.
راجع به دانشگاه رفتنان کمی توضیح بدهید. چون دانشگاه مخفیانه برای مردم ما قدری غریب است.
دانشگاه بهاییها به این صورت شکل گرفت که حدود ۱۵ سال بعد از انقلاب، اساتیدی که از دانشگاه اخراج شده بودند، دانشگاهی به نام BIHE را تأسیس کردند. کنکور داشت اما در آن پارتیبازی زیاد میشد. هدف این بود که ما در دانشگاههای ایران شرکت نکنیم و در این زمینه موفق نشدند. چون خیلی از رشتههای مورد علاقه بهاییان را این دانشگاه نداشت.
ارتباطتان با فرد بالادستیتان در تشکیلات چگونه بود و در چه سطحی در زندگی شما نظر میداد؟
ارتباط با فرد بالادستی بیشتر تلفنی بود. حضورا هم در جلسات صورت میگرفت. اما دیدار سران با برنامهریزی از قبل صورت میگرفت. راجع به هر مسالهای نظر میدادند. ازدواج، طلاق، ارث، مسائل سیاسی و ... .
در نقاط عطف سیاسی بعد از انقلاب، آیا از شما خواسته بودند کاری بکنید؟
به صورتی که مستقیم بگویند، اتفاق نیفتاده بود، چون بهاییها ادعای عدم مداخله در سیاست دارند، اما در عمل کاملا دخالت میکنند. اساسا این فرقه، یکفرقه و حزب سیاسی است. آنها در سراسر فضای مجازی و در تمام مسائل سیاسی حضور دارند. یکی از تناقضاتشان همین عدم مداخله در امور سیاسی است.
ادامه دارد
~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍃
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#قسمت سیزدهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#قسمت چهاردهم داستان دنباله دار تمام زندگی من: پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞