eitaa logo
حیات طیبه
396 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد. مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود. چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: ـــ مامان بریم؟! ـــ بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست. ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود. ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه. مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. ــ چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. ـــ خبری از شهاب، نیست... با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت. ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین مامو ریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! ـــ انتظار زیادی نیست! حقته! اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاری ش... ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! ـــ بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زد؟ بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ مرسی مهیا جان! ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه... ـــ کجا؟! زوده! ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای ماد رش، از پله ها پایین رفت. ـــ بریم مهیا جان؟! ـــ بریم... مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. ـــ خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. ــ آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. ـــ امروزم خستت کردم دخترم! ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم ا ستقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞