eitaa logo
حیات طیبه
442 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
40 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. امام خمینی (ره) ⭕️ 🔰سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم. 🔰راننده نیسان آمد و گفت: بار را کجا خالی کنم⁉️ بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند. 🔰وارد اتاق کار من شد لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. 🔰همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم‌. 🔰داشتم فاکتور را نگاه می کردم سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: با آقا ابراهیم جبهه بودی؟ گفت: نه 🔰گفتم: بچه محلشون بودی⁉️ 🔰پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: از کجا می شناسیش⁉️ 🔰نفسی کشید و گفت: ماجراش طولانی و باورش سخته بگذریم. 🔰من خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم جلو آمدم و گفتم: جالب شد بگو چی شده⁉️ 🔰راننده که اشتیاق من را شنید گفت: من ساکن ورامین هستم حدود پانزده سال پیش وانت داشتم و بار می بردم. 🔰یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه. دختر کوچک من با چند بچه دیگر بیرون از خانه مشغول بازی بودند. 🔰من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون. 🔰دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگتر ها خبردار شوند مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود.. 🔰خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. 🔰حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند. 🔰دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود.😔 🔰خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم. 🔰بار مشتری هنوز توی وانت بود. من رفتم این بار را تحویل بدم. 🔰راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم. 🔰همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره جذاب و ملکوتی داشت. 🔰جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند. 🔰اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید 🔰آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند. 🔰 من هم در نماز خانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت. این را گفت: و رفت. 🔰یکباره از خواب پریدم. دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود دخترم گریه می کرد و پرستار ها در کنارش بودند. دکتر بخش آمد. 🔰خلاصه بگویم دوباره از ریه هایش عکس گرفتند. پزشکان می گفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته! 🔰اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده آن جوانی که در خواب دیدم همان بود. فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کُردی پایش بود. 🔰صحبت های راننده که به اینجا رسید گفتم: دخترت الان چیکار می کنه؟ 🔰گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است. ما ارادت خاصی به این شهید داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خواندیم. 🔰با نگاهی پر از تعجب گفتم: باور این حرف ها سخته. قبول داری؟! 🔰راننده گفت: اتفاقا ۱۵ سال پیش عکس های ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر آب است و عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست. 🗣مرتضی پارسائیان 📕بر گرفته از ┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈ 💖كانال حیات طیبه ؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe
هادی مرا هدایت و مسلمان کرد 🌸🌷🍏🌸🌷🍏🌸🌷 🔰خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ابراهیم، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد.. 🔰تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود. 🔰این خانم جوان گفت: من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم. 🔰دو سه سال قبل در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت کشور برویم نمی دانستم کجا برویم. شمال، جنوب، شرق، غرب و.. دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است. 🔰از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم . تفریحی رفتیم و یکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم. توی راه خیلی خوش گذشت. 🔰شب بود وارد شهر شدیم هیچ هتل و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. همه جا پر بود. خسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور. همگی خندیدیم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا را می خواست! 🔰اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که کمی روسری هامان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور. 🔰کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت. یک اتاق به ما دادند وارد شدیم. دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود. 🔰هر یک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می کرد و حرف های زشتی می زد.. 🔰تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد. من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من! 🔰صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم برخلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود فقط زیر عکس این جمله بود: دوست دارم گمنام بمانم. 🔰سفر خوبی بود. روزهای بعد در هتل و.. چند روز بعد به تهران برگشتیم. 🔰مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم. دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند. این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش و نام کتابش سلام بر ابراهیم بود. 🔰علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم. همینطور شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب که رسیدم دیگر با عشق می خواندم. اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود. 🔰در سکوت و تنهایی فقط فکر کردم. ابراهیم تمام فکر و ذهن من را پر کرده بود. عجب شخصیتی دارد این شهید!؟ 🔰من آن شب به شوخی می خواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! 🔰او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت. 🔰مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیهم السلام تحقیق کردم تا اینکه ابراهیم،, هادی من به سوی اسلام شد من مسلمان شدم. ❣️سلام خدا بر ابراهیم که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت علیه السلام آشنا کرد.❣️ :_خواهر_شهید🌸🍏 ~~~🔸☘️💖☘️🔸~~~ 💖كانال حیات طیبه ؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe 💖 ☘️ 💖☘️💖 ☘️💖☘️ 💖☘️💖☘️💖☘️💖☘️💖