eitaa logo
حیات طیبه
396 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتا رش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته باشه. از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سرسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت : ــ نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده . از مسجد خارج شد گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد ــــ جواب بده پشیمون میشی اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی ؟ خانومم بد دهن نباش ِ ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو می کشتی ـ ــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوانم ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزارم گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردر شدیدی گرفته بود ـــ شما گفتید که اینطور نیست ! مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت. ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. ـــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود. ـــ شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. ـــ فالگوش؟! جالبه!! خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. ـــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. ـــ من هم تازه فهمیدم کار اونه! ـــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. ـــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه! شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینطوری رفتار می کنه. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ما شینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست. شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞