📛 جوانی که ناخواسته در خلوت با یک زن طاغوتی قرار گرفت . . . 📛
⛔️ زن گفت: دنبالم بیا ...
گونی به دست دنبالش راه افتادم، رفتیم توی ساختمان، جلو راه پله ها زن ایستاد . اتاقی را در طبقه دوم نشانم داد و گفت : خانم اون جا هستن .
به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چی کار بکنم ؟ این که نشد سربازی که بیام پیش یک خانم !
ترس نگاهش را گرفت، به حالت التماس گفت : صدات رو بیار پایین پسرم ! با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و گفت : برو بالا خانم بهت می گن چیکار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست .
باز پرسیدم :آخه باید چیکار کنم ؟
انگار ترسید جواب بدهد. برای این که تکلیف را یکسره کنم، رفتم بالا در اتاق باز بود؛ جوری که نمی توانستم در بزنم. نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم .بند پوتین هام رو باز کردم و بیرونشان آوردم. با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتر، گفتم : یا الله !
صدایی نیامد، دوباره گفتم : یا الله ، یا الله !
این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره ! یا الله گفتنت دیگه چیه ؟ بیا تو !😱
مردد و دو دل بودم زیر لب گفتم : خدایا توکل بر خودت .
رفتم تو، از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت، کم مانده بود نقش زمین شوم، فکر می کنی چه دیدم ؟😰
گوشه اتاق روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان مینی ژوب نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن ! پاهاش رو هم خیلی طبیعی و عادی انداخته بود روی هم، تمام تنم خیس عرق شد .😨😱
چند لحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت، همین که به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون، پوتین هام رو پام کردم و بند ها رو بسته، نبسته، گونی را برداشتم.
زن بی حجاب با عصبانیت داد زد : آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد !
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد، پله ها رو دوتا ، یکی اومدم پایین، رنگ از صورت زن چادری پریده بود، زیاد بهش توجه نکردم و رفتم تو حیاط دنبالم دوید بیرون دستپاچه گفت : خانم داره صدات میزنه.
گفتم : این قدر بزنه تا جونش در بیاد !
گفت : اگر نری می کشنت ها !
عصبی گفتم : بهتر !
من می رفتم و زن بیچاره هم تقریبا دنبالم می دوید، دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم، یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد، ازش پرسیدم : پادگان صفر – چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت : واسه چی می خوای؟ !
گفتم : می خوام از این جهنم دره فرار کنم
گفت : به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه ؟ این جا بهترین غذا ، بهترین پول و بهترین هر چیزی رو بهت می دن؛ کیف می کنی!
با غیظ گفتم : نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند، بی خیال آدرس شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده پر نمی زد، فقط گاه گاهی ماشینی می آمد و باسرعت رد می شد .
آن روز هر طور بود بالا خره پادگان رو پیدا کردم. از آن چیزهایی که آن جا دستگیرم شد ، خونم بیشتر به جوش می آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته داشتم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب سرهنگ طاغوتی بی غیرت بود!😑
به هر حال دو، سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرندم همان جا ولی حریفم نشدند. آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت : این پدر سوخته رو تنبیهش کنین که بفهمه ارتش خونه ننه – بابا نیست که هر غلطی دلش می خواد بکنه
هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت، نوبت بعد چهار نفر جدید می آمدند. قرار شد به عنوان تنبیه خودم تنهایی همه توالت ها رو نظافت کنم .
یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم مشغول کار بودم که یک سرگرد آمد سروقتم. خنده غرض داری کرد و گفت : ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشماش نگاه می کردم✌
کفری تر از قبل ادامه داد : قدر اون همه ناز و نعمت رو حالا می فهمی، نه ؟
بر و بر نگاش می کردم، گفت : انگار دوست داری برگردی همون جا، نه ؟
عرق پیشانی ام را با آستین گرفتم.حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان(عج) کمکم می کردند که خودم رو نمی باختم .خاطر جمع و مطمئن گفتم : این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه ، بعد ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی کارم همین باشه؛ با کمال میل قبول میکنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمیگذارم👏
عصبانی گفت : حرفت همینه؟
گفتم : اگه بکشیدم، اونجا نمی رم
بیست روز مرا تنبیهی همانجا گذاشتند وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند ، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات
#شهید_برونسی
~~~🔸🍃⚜🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
⚜
🍃
⚜🍃
🍃🌺🍃
⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜