eitaa logo
حیات طیبه
419 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌸آیةالله حق شناس (ره): همت کن و سحرها بیدار شو، و اگر حال هم نداری نماز نخوان! چای بخور، به بیداری شب عادت کن داداش جون! وقتی بنده اى در دل شب تاریک با خدای خود خلوت میکند، پروردگار قلب او را نورانى میکند. تا از شب زنده داری وارد نشوی، غیر ممکن است بتوانی سیر الی الله بکنی، آقا جان! باید این قسمت را داشته باشی. تمام اولياء و علمای اعلام و بزرگان دین، اهل شب زنده داری بوده اند. ♥️ ~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 🍃 ⚜🍃 🍃⚜ 🍃 🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
نامه الهی : فقیر و حقیر و ذلیلم ؛ به راه لغایت تو خود شو دلیلم. الهی : زاین سرای فانی به تنگ آمدم برای سرای باقی دلتنگم کن. الهی : آلوده ای هستم که میل دارم خود را ازانواع پلیدی پالوده سازم ؛ یاری ام کن بر پالودگی و دوری از آلودگی.. الهی : آلوده ام درست ، اما آلودگی ام بی نهایت نیست ، زیرا از حقیرغیراز حقیر بر نیاید.اما تو که بی نهایتی آلودگی این آلوده و بسیاری چون این آلوده در قبال کرم بی نهایت تو بی نهایت اندک و حقیر است ، پاکم کن ای بی نهایت پاکی . الهی : حقیر و پَستم درست؛ اما خواهانت هستم ؛ مگر نه اینکه پَستانی چند با دَستانی تهی به درگاهت آمدند و چنان دستِ پُر بازگشتند که اگر دارائیشان در بین عالم منتشر شود ، همه را بهره ای از آن خواهد بود ؛ ای کریم بی منتها منت نه و بی انتهایم کن. الهی : ای همه چیزِ هر آنچه هست؛ آگاهم کن به این که همه چیزِ هرآنچه هست تویی ولا غیر. الهی : گاهی که به نگاهی این بی پناه ِ گم کرده راه را ، توفیق گفتن "یا الهی" میدهی ؛ احساس می کنم که تو آبی و این حقیر چو ماهی. الهی : توفیق ده که فراموش نکنم که همیشه در آغوش تؤام ~~~🔹🍂🔵🍂🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🔵 🍂 🔵🍂 🍂🔵🍂 ☀️🍂🔵🍂🔵🍂🔵🍂🔵
🙋♂ آیا فکرهای شهوت‌آمیز در مورد زنان نامحرم یا فکر فیلمهای تحریک کننده گناه دارد؟ ✍ جواب: تخیّل نامحرم به قصد بر انگیختن شهوت جایز نیست. و بى شک آثار نامطلوبى بر روح انسان مى‌گذارد. 🌹امام علی علیه السلام : مَن كَثُرَ فِكرُهُ فِي المَعاصِي دَعَتهُ إلَيها؛ آنكه در گناهان، بسيار انديشه كند، [اين كار،] او را به گناه مى كشانَد. غرر الحكم، ح8561 🌹حضرت مسیح به پیروان خود فرمود: «موسى بن عمران به شما دستور داد زنا نکنید، اما من به شما سفارش مى کنم فکر زنا را هم نکنید، زیرا کسى که به زنا بیاندیشد، مانند کسى است که در اتاق زیبا و رنگ آمیزى شده اى، آتش روشن کند. در این صورت هر چند ممکن است خانه در آتش نسوزد، لکن دست کم دود آن را سیاه و خراب مى‌کند». مجلسى، بحارالانوار، ج 14، ص 331. بنابراین بهتر آن است که انسان از تخیلات شهوانی و فکر گناه خود داری کند تا روح و فکر انسان آلوده نگردد و زمینه گناه فراهم نشود. ~~~🔸🌏🌕🌏🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌕 🌏 🌕🌏 🌏🌕🌏 🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتا رش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته باشه. از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سرسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت که مهیا لبخندی زدو گفت : ــ نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده . از مسجد خارج شد گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد ــــ جواب بده پشیمون میشی اولی را دیلیت کرد دومی را لمس کرد با خواندن پیام از عصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت ـــ اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت ـــ ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم ـــ خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی ؟ خانومم بد دهن نباش ِ ـــ خانومم و مرض .آشغال تو داشتی منو می کشتی ـ ــ نه گلم حواسم به تو بود تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد ـــ تو از جونم چی می خوای ؟؟ ـــ فقط تورو می خوانم ـــ احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیزارم گوشی رو قطع کرد با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردر شدیدی گرفته بود ـــ شما گفتید که اینطور نیست ! مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت. ـــ سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. ـــ پس قضیه تلفنن و حرفاتون چی بود. ـــ شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. ـــ فالگوش؟! جالبه!! خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. ـــ نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. ـــ من هم تازه فهمیدم کار اونه! ـــ کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. ـــ بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه! شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینطوری رفتار می کنه. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود. اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ما شینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست. شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
ـــ سلام حاج خانوم! ـــ سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. ـــ نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت. موهای پسرش را نوازش می کرد. ـــ امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! ـــ چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. ـــ سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. ـــ مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد... ــــ وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟! ـــ آره! مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پد و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود. ـــ سرکارم که نمی گذارید؟! احمد آقا بلند خندید. ـــ نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه. مهیا از جایش بلند شد، دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. ـــ جدی یعنی برم؟! مهلا خانم اخمی کرد. ـــ لوس نشو... برو دیگه! مهیا به اتاقش رفت. زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طر ف پایین رفت. در را باز که کرد؛ همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد و سوار ماشینش شد. مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد. عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. ـــ سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟! ـــ سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! ـــ خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! ـــ خدا خیرش بده ! محمد آقا فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. ـــ خداروشکر... ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد. ـــ واقعا ؟ خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! ـــ چی گفت؟! ـــ کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد... اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه... مهیا لبخندی به رویش زد و بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کر د، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است، که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!! غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود. بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: ـــ نام ونام خانوادگی؟! ـــ مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. ـــ سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! ـــ سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! ـــ شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! ـــ بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. ـــ حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!! دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. ـــ نامرد گفتی نمیام که!! ـــ قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند! مریم او را درآغوش گرفت. ـــ ازت ناراحت بودم؛ ولی الان میبخشمت. ـــ برو اونور پررو... با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند. شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: ــــ آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. 25 نفر ـــ الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد. مریم لبخندی زد. ـــ اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: ــــ امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد. ـــ شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. ـــ من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مانع لقاء الهی 🌺 آیت الله جوادی آملی: طبق فرموده حضرت علی علیه السلام،نماز ملاقات با پروردگار متعال است. اگردر احادیث گفته شده ، از خوردن سیر وپیاز قبل نماز خود دارید کنید ؛چون بوی بد مانع لقاء الهی است. اگر بوی بد ظاهری مانع باشد پس به طریق اولی ، گناه که باعث بد بو کردن ومتعفن کردن روح و درون انسان است ، مانع و حاجب لقاء الهی است، تا انسان از گناه فاصله نگیرد ، واز گناهان گذشته خود با استغفار بوی بد گناه را از خود دور نکند، لقاء الهی ممکن نخواهی بود، وچه کمال انقضاء پروردگار نائل نخواهی شد. (( الهی هب لی کمال الانقطاء الیک)) ~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌹 🍀 ✨🍀 🍀🌸🍀 🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
فراموش مکن که انسان مانند درياست ؛ هر چه عمیق تر باشد آرامتر است... انسان بزرگ بر خود سخت می گیرد، وانسان کوچک بر دیگران... انسان قوی از خودش محافظت میکند ، و انسان قویتر از دیگران.... و قطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت. هرکس که به او نزدیک تر است، آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است، و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس كرد ... ~~~🔹🍂🔵🍂🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🔵 🍂 🔵🍂 🍂🔵🍂 ☀️🍂🔵🍂🔵🍂🔵🍂🔵
اما ازطلا ✅از بزرگی پرسیدند ✅چرا فاسد ها خوشگل‌ ترن؟! 🌀 چرا آدمای الکلی و سیگاری باحال‌ ترن؟! 🌀 چرا با اونایی که دیگران رو مسخره می‌کنن بیشتر به آدم خوش میگذره؟؟ 🌀 ✅چرا اونایی که خیانت می‌کنن، تهمت میزنن، غیبت می‌کنن، دروغ میگن موفق‌ ترن؟! 🌀 چرا همیشه بدا بهترن!؟ 🌀 جواب داد …. پیش خدا یا پیش مردم؟ دیگه چیزی نگفتم😯 ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶تلاش کنید در طبقات پایین بهشت نباشید 🔸اينطور که ظاهراً از زيارت عاشورا برداشت مي شود زماني همه از جهنم بيرون خواهند آمد و مقام خلود جهنم فقط براي چند نفر باقي مي ماند که؛ «اللّهم خصّ انت اول ظالم باللعن منّي و ابدا به اولاً ثم الثّاني و الثّالث و الرّابع» غير از آنها، فرعونها، نمرودها، هارون الرشيدها، شدّادها، همه بالاخره از جهنم خارج مي شوندآنها که حجت الله را کشتند و ولي الله را شهيد نمودند. اما اين چند نفر باقي مي مانند همانگونه که پيغمبرـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ «کلمة طيبة کشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها في السماء»[۳] است، ايشان نيز «کلمة خبيثة کشجرة خبيثه اجتثّت من فوق الارض»[۴] مي باشند. 🔸راجع به زيارت عاشورا خيلي فکر کنيد. تمامي ائمه اطهار«عَلَيهِم السَلام» صاحب مقام محمودند و اين مقام موجب مي شود که بسياري از گناهکاران را حتي آنان که در حقشان ظلم بسياري روا داشتند، مورد شفاعت خواهي خود قرار دهند اين است که آن شاعر، خطاب به سيد الشهدا «عَلَيهِ السَلام» عرض مي‌کند: با سخاوتي که شما داريد مي ترسيم وقتي به بهشت رفتيم يزيد را هم در آنجا ببينيم! آن وقت چگونه بايد تحمل کنيم؟! و لذا بايد به شيعيان گفت: نهايت سعي تان را بکنيد تا در مراتب مادون بهشت قرار نگيريد. زيرا ممکن است بعد ازمدتي در آنجا افرادي مثل يزيد را هم ببينيد. 🔸البته اين به آن معني نخواهد بود که ستمکاران و گنه کاران در جهنم هيچ عذابي نمي بينند و يک دفعه وارد بهشت مي شوند. نه خير! آنها در ابتدا در نهايت عذاب قرار مي گيرند تا پاک شوند. مريضي که هيچ جاي بدنش سالم نمانده پزشکان بايد آنقدر او را جراحي کنند تا بالاخره بتواند روي پايش بايستد. پس بهشت رفتن انسان، کار آساني نيست. 📚شرح مراتب طهارت نفس 👤استاد صمدی آملی _______________________ 3- ابراهیم/24 4- ابراهیم/26 ~~~🔸🍁⚜🍁🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut ⚜ 🍁 ⚜🍁 🍁⚜🍁 ⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜🍁⚜
ـــ لباس پوشیدی... جایی میری؟! ـــ آره مامان! با دختر ها و آقا محسن میریم معراج شهدا... ـــ بسلامتی قبول باشه! دعامون کنید. ـــ محتاجیم به دعا! بابایی نیستش؟! ـــ نه! رفته مسجد. جلسه دارند. ـــ باشه... پس من رفتم دیر کردم نگران نشید چون ممکنه برا نماز هم اونجا بمونیم. ـــ باشه عزیزم؛ ولی زنگ زدم موبایلت رو جواب بده. ـــ چشم! از پله ها پایین آمد. در را باز کرد. دختر ها دم در بودند. ـــ سلام! همه جواب سلامش را دادند. مهیا، به ماشین محسن اشاره ای کرد. ـــ بریم دیگه؟! مریم به او اخمی کرد. ــ انتظار ندارید که همتون رو همراه خودم و حاجیم ببرم... سارا، ایشی گفت! ـــ پس با کی میریم؟! انتظار داری پشت سرتون سینه خیز بیایم؟! مریم خندید. ـــ دیوونه تو و سارا و... (چشمکی به او زد) نرجس جونت با شهاب میاید! این بار مهیا، برعکس بارهای قبلی با آمدن اسم شهاب، اخم هایش در هم شد. شهاب و نرجس آمدند. نرجس با دیدن مهیا، حتی ی سلام خشک وخالی هم نکرد. مهیا آرام سلامی گفت؛ که شهاب با اخم جوابش را داد. مهیا اخم هایش را جمع کرد. و در دلش به خودش کلی بدو بیراه گفت؛ که چرا سلام کرد!! همه سوار شدند. مهیا که اصلا حواسش به بقیه نبود، سرجایش مانده بود. حتی وقتی سارا صدایش کرد؛ متوجه نشد. شهاب بلند تر صدایش کرد. مهیا به خودش آمد. ـــ خانم محترم بیاید دیگه! و با اخم سوار ماشین شد. دوست داشت بیخیال رفتن شود. اما مطمئن بود؛ شهاب این بار مسلما ، کله اش را می کَنَد ، مهیا سوار ماشین شد. نرجس جلو نشست و سارا و مهیا پشت. مهیا با ناراحتی به شهاب و نرجس نگاهی انداخت. نمی دانست چرا تا الان فکر می کرد؛ شهاب، از نرجس دل خوشی ندارد. اما اشتباه فکر می کرد. شهاب خیلی خوب با او رفتار می کرد. یاد رفتارهای اخیر شهاب افتاد. دوست نداشت بیشتر از این به این چیز ها فڪر کند... چشمانش را محکم روی هم بست. ـــ حالت خوبه مهیا؟! مهیا به طرف سارا برگشت. لبخندی زد. ـــ خوبم! سرش را بلند کرد، با اخم شهاب در آینه مواجه شد. مجبور شد سرش را پایین بیندازد. موبایل مهیا زنگ خورد. مهیا بی حوصله موبایلش را درآورد. با دیدن اسم مهران، از عصبانیت دستانش مشت شد. رد تماس زد، اما مهران بیخیال نمی شد. ـــ مهیا خانم؛ نمی خواید به تلفنتون جواب بدید؛ خاموشش کنید. سرمون رفت. و آرام زیر لب شروع به غرغر کردن کرد. سارا و نرجس که خیلی از رفتار شهاب شوکه شده بودند؛ حرفی نزدند. سارا به مهیا که در خودش جمع شده بود، و چمشانش سرخ شده بودند نگاهی انداخت. مهیا، دلش از رفتار جدید شهاب، شکسته بود. باور نمیکرد، این مرد همان شهابی باشد، که روز هایی که ماموریت بود، شب و روز به خاطر نبودش گریه می کرد. به محض رسیدن مهیا پیاده شد. سارا قبل از پیاده شدن روبه شهاب گفت: ــــ آقا شهاب! رفتارتون اصلا درست نبود. نرجش حالت متعجب به خود گرفت: ـــ ای وای سارا جون! آقا شهاب چیزی نگفتن که... ـــ لطفا تو یکی چیزی نگو! سارا هم پیاده شد. مریم کنار سارا ایستاد. ـــ سارا؛ مهیا چشه چشماش پر از اشک بودند. ازش پرسیدم، چته؟! فقط گفت، من میرم داخل... سارا، ناراحت به رفتن مهیا نگاهی انداخت. ــــ از خان داداشت بپرس! مریم متوجه قضیه شد. برادرش هم دیشب؛ هم الان؛ رفتار مناسبی با مهیا نداشت. حرفی نزد و همراه محسن به داخل رفتند... مهیا، در گوشه ای نشسته بود. فضای زیبا و معنوی معراج الشهدا خیلی روی او تاثیر گذاشت. آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛ که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت. نگاهی به اطراف انداخت. مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند. سارا هم مداحی گوش می داد. نرجس عکس می گرفت؛ اما شهاب... کمی با چشمانش دنبال مهیا گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح به دست ذکر می گفت. آوای اذان از بلندگو به صدا در آمد. مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت. همه دختر ها به سمت داخل رفتند، ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد. گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود. نمازش را خواند. بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد. چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست. با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد. به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند. ـــ چیزی شده؟! همه به طرفش برگشتند. مریم خداروشکری گفت. ـــ کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم. ـــ همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم. سارا خندید. ـــ دیدید گفتم همین دور و براست! شهاب با اخم یک قدم نزدیک شد. ـــ این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید. اینقدر بچه بازی در نیارید.. محسن با تشر گفت:
ــــ شهاب!!! مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند. ببخشیدی گفت و از بچه ها دور شد. مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت به طرف شهاب آ مد. ـــ فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن... روبه محسن گفت. ـــ بریم محسن! به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود. مریم و محسن در ماشین نشستند. ـــ ببخشید مزاحم شدم! مریم لبخندی زد. ـــ اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون. مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت. ماشین حرکت کرد. همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد، گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد... و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک روی گونه اش را پاک می کرد... ــــ خوش اومدی عزیزم... منتظرتم. تلفن را قطع کرد. در اتاقش را باز کرد و با صدای بلند گفت: ـــ مامان! ـــ جانم؟! ـــ مریم داره میاد خونمون... ـــ خوش اومده! قدمش روی چشم! در را بست نگاهی به بازار شام کف اتاقش انداخت. سریع اتاقش را مرتب کرد. دستی روی روتختیش کشید. کمرش را راست کرد و به اتاق نگاهی انداخت. همزمان صدای آیفون آمد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، و از اتاقش خارج شد. مریم، که مشغول احوالپرسی با مهلا خانم بود؛ با دیدن مهیا لبخندی زد و به طرفش آمد. او را در آغو ش گرفت. ـــ سلام بر دوست بی معرفت ما... مهیا، لبخندی زد و او را در آغوش گرفت. مهلا خانم به آشپزخانه رفت. ـــ بیا بریم تو اتاقم. به سمت اتاق رفتند. هر دو روی تخت نشستند. مریم با دیدن عکس شهید همت و چفیه لبخندی زد. ــ تغییر دکور دادی؟! پس اون پوستر ها کو؟! مهیا، سرش را برگرداند و به دیوار نگاه کرد. ـــ اصلا هم خوانی نداشتن باهم. اونا رو برداشتم. مریم اخمی کرد و گفت: ـــ نامرد سه روزه پیدات نیست. حتی پایگاه سر نمیزنی! ـــ شرمنده! اصلا حالم خوب نبود. حوصله هم نداشتم. مریم، شرمنده نگاهی به مهیا انداخت. ـــ به خاطر حرف های شهاب...؟! تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛ در زده شد و مهلا خانم با سینی چایی وارد اتاق شد. مهیا از جایش بلند شد و سینی را از دست مادرش گرفت. ـــ مهیا مادر... این شکلات ها رو مریم جان زحمت کشیدن آوردند. ـــ خیلی ممنون مری جون! ـــ خواهش میکنم! من برا خاله آوردم نه تو!! مهلا خانم از اتاق رفت و دختر ها را تنها گذاشت. ـــ خب چه خبر خانم؟! از حاجیتون بگید؟! ـــ حرف رو عوض نکن لطفا مهیا... مهیا سرش را پایین انداخت. ـــ اشکال نداره اون منظوری نداشت. ـــ مهیا؛ به من یکی دروغ نگو... من از راز دل دوتاتون خبر دارم. مهیا، سریع سرش را بالا آورد و با تعجب به مریم نگاه کرد. ـــ اینجوری نگام نکن! من از دل دوتاتون خبر دارم! ولی اون داداش مغرورم؛ داره همه چیز رو خراب میکنه. ـــ ن... نه! اصلا اینطور نیست، مریم لطفا قضاوت نکن. مریم دستش را بالا آورد. ـــ لطفا ادامه نده. من بچه نیستم؛ باشه؟!! ـــ مریم! ـــ مریم بی مریم! لطفا اگه نمی خواهی حقیقت رو بگی... دروغ نگو! ـــ اصلا اینطور نیست. تو این چند روز چون یه خواستگار اومده، مامان بابام تاییدش کردند. واسه هم ین، دارم به اون فکر میکنم. خودم زیاد راضی نیستم اما خانوادم راضین... واسه همین سردرگمم... ـــ خواستگار؟! ـــ آره! ـــ قضیه جدیه؟! ـــ یه جورایی! مریم باورش نمی شد. او همیشه مهیا را زن داداش خودش می دانست. مریم، بعد از نیم ساعت بلند شد و به خانه ی خودشان رفت. در را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. شهین خانوم و شهاب در پذیرایی نشسته بودند. ـــ سلام مامان! ـــ سلام عزیزم! مهیا چطور بود؟! ـــ خوب بود! سلام رسوند! به طرف پله ها رفت که با صدای شهاب ایستاد. ـــ حالا کار به جایی رسیده به ما سلام نمی کنی؟!! ـــ خودت دلیلشو میدونی! شهاب عصبی خندید. ـــ میشه بگید من چیکار کردم؟ خودمم بدونم بلاخره! مریم عصبی برگشت. ـــ نمی دونی؟! آخه تو چقدر خودخواهی! اون همه حرف که بار مهیا کردی؛ چیزی نبود. ـــ تو هنوز اون قضیه رو فراموش نکردی؟! ـــ چون فراموش شدنی نیست برادر من... صدایش رفته رفته بالاتر می رفت. ـــ مثلا با کی داری لج میکنی، ها؟!! شهاب فک کردی من از دلت خبر ندارم؟ فکر کردی من نمی دونم تو به مهیا علاقه داری!! ـــ مریم... لطفا! ـــ چیه؟!؟ می خوای انکار کنی؟! می ترسی غرورت خدشه دار بشه؟!! نترس آقا! همینجوری با غرور جلو برو... الان دیگه خیالت راحت میشه، مهیا خواستگار داره؛ قضیه هم جدیه! مریم نگاه آخر را به برادرش که تو شوک بود، انداخت و از پله ها بالا رفت... صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !! نمی توانست همانجا بماند. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت. ـــ سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. ـــ جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. ـــ مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟! مریم لبخندی زد. اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. ـــ دیگه پسرت داره میره تو25 سالگی اونم 22 سالش شده این بچه بازیا چیه در میارند...؟ دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفاوت حرام و جایز نیست برخی از افراد بین جایز نیست و حرام است، تفاوت قائلند و تصور می کنند شدت حرمت در جایز نیست بسیار پایین تر می باشد، تا جایی که آن را با مکروه مقایسه می کنند. در حالی که در مقام عمل بين آن دو، هیچ تفاوتی نيست. 📗استفتائات آیت الله العظمی خامنه ای ~~~🔸☘🍁☘🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 ☘ 🍁☘ ☘🍁☘ 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
برخی گناهان، دوبل محاسبه می شود، ولی بسیاری از مردم بدان توجهی ندارند. کوچک شمردن گناه، شادی پس از گناه و آشکارا گناه کردن، خود گناه دیگری محسوب می شود. ~~~🔸☘🍁☘🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 ☘ 🍁☘ ☘🍁☘ 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
جلوتر بودن زن در نماز بسیاری از مردم بر این باورند كه اگر زن جلوتر از مرد يا مساوی با مرد به نماز ايستاد، نماز او باطل است. در حالی كه اين طور نيست و نظر مراجع در اين زمينه متفاوت است. امام: رعايت نكردن مرد بر زن كراهت دارد ولی نماز باطل نيست.1 بهجت، زنجاني، صافی، نوری همدانی: نماز باطل نيست ولی كراهت دارد.2 خامنه ای، وحيد خراسانی: در صورتی كه يك وجب فاصله باشد نمازشان صحيح است.3 مكارم شيرازی، سيستانی: زن باید عقب تر بایستد، وگرنه نماز او باطل است و فرقی بین محرم و نامحرم نیست.4 1 و 2. رساله مراجع م 886 3. رساله مراجع م 886 و اجوبه س374 4. استفتاء از دفاتر ~~~🔸☘🍁☘🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 ☘ 🍁☘ ☘🍁☘ 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 آماری از در کتابی مستقل📚 🌍طبق آماری که از مراکز مختلف اخذ گردیده طی 20 سال اخیر افرادی که متوجّه فرهنگ غنی شیعه گردیده و به جرگهء مستبصرین پیوسته و به مذهب اهل بیت درآمده‌اند پنج هزار برابر 14 قرن گذشته‌ می‌باشند. 📕اخیرا یکی از مراگز پژوهشی قم به نام«مرکز الابحاث العقائدیّه»کتابی تحت عنوان‌ «موسوعة من حیاة المستبصرین»تألیف کرده 📚که تا کنون 14 جلد آن چاپ شده است.در بعضی از صفحات کتاب فرد مستبصر را در یک صفحه یا نصف صفحه معرّفی کرده‌اند. ✍مسئول این مؤسسه طی توضیحات خود درخصوص این مجموعه اعلام داشت،مواردی‌ که در این کتاب آورده شده مصداق ضرب المثل مشت نمونه خروار است 👥و اگر بخواهیم‌ پژوهشگران،اندیشمندان،محققان،اساتید دانشگاهها،دانشجویان یا طلبه‌هایی را که به این‌ طیف پیوسته‌اند در این کتاب بیاوریم به یقین این دوره به بیست برابر افزایش خواهد یافت و به 300 جلد خواهد رسید. ✅منبع: پایگاه تخصصی وهابیت پژوهی و جریان های سلفی، عنوان: وهابیت از نگاهی دیگر،به نقل از حضرت آیت الله حسینی قزوینی. ~~~🔹⚜💠⚜🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💠 ⚜ 💠⚜ ⚜💠⚜ 💠⚜💠⚜💠⚜💠⚜💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💭 ابوعثمان مى گوید: من با سلمان فارسى زیر درختى نشسته بودم، او شاخه خشكى را گرفت و تكان داد همه برگهایش فرو ریخت . 💭 آنگاه به من گفت: نمى پرسى چرا چنین كردم؟ گفتم : چرا این كار را كردى؟ 💭در پاسخ گفت: یک وقت زیر درختى در محضر پیامبر (ص) نشسته بودم، حضرت شاخه خشك درخت را گرفت و تكان داد تمام برگهایش فرو ریخت. 💭 سپس فرمود: سلمان! سوال نكردى چرا این كار را انجام دادم؟ گفتم: منظورتان از این كار چه بود؟ 💭 فرمود: وقتى كه مسلمان وضویش را به خوبى گرفت، سپس نمازهاى پنچگانه را بجا آورد، گناهان او فرو مى ریزد، همچنان كه برگهاى این درخت فرو ریخت. ~~~🔹🍁🌾🍁🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دخالت دیگران در زندگی زناشویی ~~~🔹🍃 🔵 🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut