💠﷽💠
🔴 یکی از اعتقادات #غلط این است که از #خون_گوسفندی که برای خرید #ماشین یا #منزل قربانی کردهاند بر روی دیوار منزل یا ماشین، میمالند تا از خطرات و بلاها محفوظ بماند.
💠 باید گفت اینکار به هیچ عنوان #مستند دینی ندارد، بلکه از آداب و سنت غلطی است که در دوران #جاهلیت وجود داشته است.
~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌹
🍀
✨🍀
🍀🌸🍀
🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_53
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
ـــ خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
ــــ مهیا خانم...
ـــ بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ـــ من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
ــــ تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
ـــ کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
ــــ من، این موضوع رو فراموش کردم...بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
ـــ قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
ـــ خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
ـــ شرمنده مزاحمتون شدم...
ـــ نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
ـــ سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
ــــ پس چته؟! آروم بگیر...!!
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند.
بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد.
ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتوش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
ـــ جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
ـــ باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت.
ـــ من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
ــــ سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
ـــ بشین ببینم.
در را باز کرد و در ماشین نشست.
ـــ سلام!
ـــ علیکم السلام!
ـــ شرمنده مزاحم شدیم.
ـــ نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
با ایستادن ماشین به خودش آمد.
با خود گفت:
ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا کمی استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید.
ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد.
ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه!
ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_54
ـــ سلام مهیا!
مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد!
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
ـــ آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
ـــ بابت چی؟!
ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
ـــ یه لحظه صبر کن مهیا...
ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
ـــ تو؟! تو می خوای بیچارم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.
مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
ــــ شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خوان برن.
مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت.
شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود...
موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
ـــ سلام چی شد؟!
مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت:
ــــ گند زد به همه چی...
ـــ کی؟!
ـــ شهاب!
ـــ ڪی؟!
چرا داد می زنی؟!
ـــ تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
ـــ آره...
ـــ دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
ـــ بیمارستان.
ـــ خب من دارم میام خونت... زود بیا!
ــــ باشه اومدم!
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است..
مهیا. بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید.
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهلا خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
خاطره ای از آزاده «امیرحسین تروند» که از روزهای سخت اسارت اینگونه یاد میکند:
****
از ابتدای اسارت، یکی از درجه دارهای عراقی وقتی مرا دید، چون ریشم بلند بود به فرماندهش گفت: من این را می خواهم.
افسر پرسید: می خواهی چه کار کنی؟
گفت: وقتی برادرم در جنگ کشته شد، مادرم از من خواست ده نفر از آن ها، مخصوصا پاسداران را بکشم. مادرم گفت: باید انتقام برادرت را بگیری، وگرنه تو را حلال نمیکنم. من هم می خواهم این یکی از آن ده نفر باشد.
فرمانده گفت: امکان ندارد. چون تعداد اسرا را گزارش داده ایم. اما او با بوسیدن صورت فرماندهش خیلی اصرار می کرد. تا بالاخره افسر را راضی کرد. سپس در حضور همه چنگ انداخت و ریشم را گرفت و مرا کشید و به کنار خاکریز برد. در این لحظه احساس کردم رگهای حیاتم در حال قطع شدن است. احساس سردی و بی محتوایی می کردم. کاملا منگ بودم. و با همه چیز بی ارتباط شدم. ناگهان اسلحه اش را به سمت من گرفت و گفت: إحنا عراق لو ایران؟ (این جا عراق است یا ایران؟)
عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی بود و ما سه کیلومتر در خاک دشمن پیش رفته بودیم که اسیر شدیم.
گفتم: ما أدری. (نمی دانم.)
گفت: أنتم متجاوزین لو إحنا؟ (شما متجاوز هستید یا ما؟)
گفتم نمیدانم.
و دوباره گفت: أنتم کافرین لو إحنا؟
گفتم: نمی دانم.
بعد گفت: أنتم مسلمین لو احنا؟ (شما مسلمانید یا ما؟)
این جا گفتم: هر دو مسلمانیم.
گفت: نه، نه. شما مسلمان نیستید. شما فرس، مجوس هستید. شما پیروان چه کسی هستید؟ شما زرتشتی و آتش پرستید. ما مسلمانیم. سپس از جیبش یک قرآن کوچک درآورد و گفت: این سند اسلام ماست. این به عربی و برای اعراب نازل شده. بر پیامبر عرب نازل شده است. برای شما چه چیزی نازل شده است؟
گفتم: این برای ما هم هست. ما هم نماز می خوانیم، قرآن می خوانیم.
او هم خندید و گفت: شما فرس، مجوس هستید. شما فقط آتش میپرستید و به خدا و قرآن اعتقادی ندارید.
گفتم: نه ما قرآن می خوانیم.
گفت چطور قرآن می خوانید؟ شما فارس هستید؟ قرآن عربی است. شما چه اطلاع دارید؟ بعد هم قرآن را باز کرد و به من داد و گفت: اگر راست میگی بخوان.
من اول قرآن را نگرفتم. ولی دیدم با کلاشینکف به سینه ام اشاره کرد. چاره ای نداری؛ حتما باید بخوانی. من هم گرفتم و از همان جایی که باز بود، شروع به تلاوت کردم. آیاتی از سوره یس: ألم أعهد إلیکم یا بنی آدم أن لا تعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین* وأن اعبدونی هذا صراط مستقیم و لقد أضل منکم جبلا کثیرا افلم تکونوا تعقلون
به این جا که رسیدم، مکث کردم. گفت: یالا استمر؛ یعنی ادامه بده. من هم آیه آخر را دوباره خواندم: ولقد أضل منکم جبلا کثیرا أفلم تکونوا تعقلون.
گفت: لالا استمر؛ یعنی تکرار نکن. ادامه آن را بخوان. من متوجه شدم با اینکه اینها عرب هستند، اما قرآن را نمی فهمند. برای همین ضمیرهای آیه را ظاهر کردم و گفتم: ولقد أضل شیطان منکم یا جماعة! یا ایها العرب! خلقا کثیرا افلم تکونوا تعقلون.
گفت: لا، لا، لا، منکم، منکم، لا منا، یعنی انسان های زیادی از شما را گمراه کرده است، نه از ما را.
گفتم: توکه گفتی، قرآن برای عرب نازل شده است نه برای عجم. ولقد أضل منکم، برای ماست که فارس مجوس هستیم یا برای شماست که قرآن برایتان نازل شده؟ ناگهان قرآن را از دستم گرفت و با تعجب به قرآن نگاه کرد و چند بار این آیه را تکرار کرد: ولقد أضل منکم. سپس به من اشاره میکرد و می گفت: لا، لا، هذا لا ینطبق؛ یعنی این جور در نمی آید. ولقد أضل منکم. سپس به خودش اشاره می کرد و می گفت: هذا ینطبق؛ یعنی این بر ما قابل تطبیق است که عرب زبان هستیم. دست آخر نگاهی به من کرد و گفت: برو. والله العظیم نجاک منی؛ خداوند تو را از دست من نجات داد. القرآن العظیم نجاک منی، قرآن تو را از دست من نجات داد. وقتیبلند شدم تا به سوی دوستانم بروم، از پشت سر شنیدم که میگفت: لعن علی جدی، لعن علی ابوی. لعنت بر جد من، لعنت. چرا قرآن را برایش باز کردم که علیه من شود.
و گفت: قرآن تو را از دست من نجات داد، یکدفعه جریان خون گرم را در رگ هایم حس کردم و از آن حالت سردی و منگی خارج شدم. فهمیدم خدا میخواهد به من بفهماند که من همیشه با شما هستم. هم آن طرف خط و هم این طرف خط. با خود گفتم: عجب خدایی است. واقعأ قرآن معجزه کرد و مرا نجات داد.
📢گروه جهاد و مقاومت سایت مشرق
~~~🔹☀️🌴☀️🔹~~~
🌷كانال (لاله اى از ملكوت)؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
☀️
🌴
☀️🌴
🌴☀️🌴
☀️🌴☀️🌴☀️🌴☀️🌴☀️
#به_خودتان_رحم_کنید!
🌺خداوند متعال در #حدیث_قدسی میفرماید: «فَارْحَمُوا انفسکم يَا عَبِيدِي! فَإِنْ الْأَبْدَانِ ضعيفةٌ وَ السَّفَرَ بَعِيدٌ وَ الْحَمْلُ ثَقِيلٌ وَ الصِّرَاط دَقِيق وَ النَّارِ لظي وَ الْمُنَادِي إِسْرَافِيل وَ الْقَاضِي رَبِّ الْعَالَمِينَ.»[1]
ای بندگان من! به خودتان #رحم کنید. دلتان به حال خودتان بسوزد. اگر به خودتان رحم نکنید، کس دیگری نیست که به شما رحم کند. به عاقبت اعمالتان بیاندیشید. زندگی تنها منحصر در این لذایذ زودگذر دنیوی نیست، زندگی تنها پوشاک، مسکن، خوراک و شهوت نیست. بدانید هر عملی که در دنیا انجام دهید، اثر و نتیجهاش را در آخرت خواهید دید. به فکر روزی باشید که هیچ کس بار دیگری را به دوش نمیکشد، روزی که برادر از برادر فرار میکند. بدانید که فردای قیامت تنها و غریب هستید.
{وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى}[2]
🍃اگر میخواهید از تنهایی و وحشت قیامت رهایی یابید، تا فرصت هست، در دنیا دوست و شفیعی برای خود برگزینید، تا نجاتبخش شما باشد، از رهروی که راه را درست رفته است، راهنمایی بگیرید تا مبادا روز قیامت فریاد حسرت سردهید:
{يٰا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلاً}[3]
ای کاش در دنیا راهی را میرفتم که پیامبر نشانِ ما داده بود، ولی افسوس که به بیراهه رفتم، به خود رحم نکردم و امروز به خسران و عذاب گرفتار شدم.
☘خوشا به حال کسانیکه از لحظه مرگ به جمع بندگان خوب خدا میپیوندند، تا روز قیامت خوشاند و در بهشت از نعمتهای بهشتی بهرهمند هستند.
{ فَادْخُلِي فِي عِبَادِي ۞ وَادْخُلِي جَنَّتِي }[4]
از بزرگترین خوشیهای مؤمنان در عالم برزخ دیدار با اولیای خداست. شاید هیچ لذتی برای آنان، بالاتر از نشستن در محضر رسول خدا(ص) و امیرمؤمنان(ع) و سایر ائمه(ع) نباشد.
🌸امیرمؤمنان(ع) میفرماید:
فَارْحَمُوا نُفُوسَكُمْ فَإِنَّكُمْ قَدْ جَرَّبْتُمُوهَا فِي مَصَائِبِ الدُّنْيَا؛[5]
پس به خود رحم کنید، که شما خود را در دنیا به مصائب و رنج ها امتحان کردهاید.
شگفتا از حال کسانیکه در دنیا به واسطه ضعفِ ایمان در برابر اندک رنج و مصیبتی، طاقتشان به تنگ آمده و کارشان به انکار خدا و قیامت و آلوده شدن به گناه کشیده شد، ولی با همین طاقت کم میخواهند به استقبال عذاب اُخروی نیز بروند.
📚پی نوشت:
[1] . کلمه الله:473.
[2] . انعام (6): 94؛ «(همانگونه که شما را نخستینبار در رحِم مادر تنها و دست خالی آفریدیم )اکنون هم تنها نزد ما آمدید.»
[3] . فرقان (25): 27؛ «(روزی که ستمکار از شدت حسرت دستهای خود را به دندان میگزد، و میگوید: ) ایکاش همراه این پیامبر راهی به سوی حق انتخاب میکردم!»
[4] . فجر(89): 29و30؛ «پس در بین بندگانم در آی! و در بهشتم وارد شو.»
[5] . نهج البلاغه: خطبه 183.
~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🍃
🌟🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
💠بسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#گذرے_بر_سیره_ے_شهید
✍دعاهایش درست و کامل اجابت می شد. همانطور که دلش می خواست. از خدا خواسته بود که صاحب فرزند دوقلو شود. وقتی خدا بچه ها را بهمان هدیه داد روز و شب شکر می کرد. دوست داشت نسلش محب اهل بیت باشند. می گفت: این دخترها برایم از صدها پسر باارزش ترند.
✍قبل از به دنیا آمدن بچه ها کمی دستمان خالی شد چون مجبور شدیم پس اندازمان را به یک نیازمند قرض دهیم. اهل قرض گرفتن هم نبود. از خدا خواسته بود اگر بچه ها پر روزی هستند، نشانه ای برایش بفرستد. همان روزها حق التدریس دوره ای که در یک حوزه مشغول بود و اصلا فراموش هم کرده بود، به حسابش واریز شد. آن هم یک مبلغ قابل توجه.
بچه ها که به دنیا آمدند، زندگی رنگ دیگری گرفت. می گفت خیر و برکت از وجودشان می بارد. هر وقت نگاهشان می کرد، فقط خدا را شکر می کرد و بس.
✍با آنکه عاشق بچه ها بود، وقتی هنوز دو ماهشان تمام نشده بود، عازم سوریه شد. یکی از بستگان در مخالفت با تصمیمش به او گفته بود که حالا نرو، بچه هایت خیلی کوچک هستند.
و او در کمال جدیت پاسخ داده بود که مگر امام حسین(ع) بچه کوچک نداشت؟ تازه امام فرزندش را به میدان نبرد برد اما بچه های من در امنیت هستند. اگر نروم شرمنده بچه های امام می شوم.
دو ماه قبل از شهادت، تماس گرفت و گفت: کارهای خودت و بچه ها را برای آمدن به سوریه انجام بده. می خواهم واسطه زیارت شما و بچه ها باشم.
✍سوریه که بودیم، خیالش راحت بود. از بزرگ شدن بچه ها لذت می برد. بچه ها هم کلی وابسته اش شدند. بعضی روزها ساعت ها می نشست و با بچه ها بازی می کرد. آنقدر که خسته می شدند و خوابشان می گرفت. می گفت: می خواهم این مدت که نبودم جبران کنم. بگذار هر چقدر می خواهند از بچگیشان لذت ببرند...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
راوے : #همسر_شهید 🌷
─═इई🔸🌿🌷🌿🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌷
🌿
🌷🌿
🌿🌷🌿
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
✍ علامه حسن زاده آملی میفرمایند:
⚪️بدانید که مسافرید
⚪️باور کنید که در مسیرید
⚪️هر روزی که به ما میگذرد
⚪️هر روز به رفتنمان نزدیک تر می شویم
✔️ ابدیت در پیش داریم، در اینجا تا یک سنی زندگی میکنیم اما در آن دنیا "تا" نداریم
#هستیم_که_هستیم
حواسمان باشد که درست بسازیم اخرتمان را، وگرنه گرفتاریم.
~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💠﷽💠
#چرا_معصوم_خلق_نشدیم!
🔴 یکی از باورهای غلط این است که چون #امام و #معصوم خلق نشدهایم نعوذبالله خداوند بیعدالتی کرده است و یا برخی آرزو میکنند کاش معصوم خلق شده بودند تا به مقامات عالی و درجات بالای #بهشت میرسیدند!
💠 اگر از شما سوال کنند در مسابقات المپیک و مثلا در رشته دومیدانی به نفر اول چه مدالی میدهند یقینا خواهید گفت: مدال #طلا.
حال اگر از شما بپرسند اگر در مسابقات پاراالمپیک که ویژه #معلولین و افراد دارای نقص عضو است فردی در دومیدانی اول شود چه مدالی میگیرد مسلما اینجا هم خواهید گفت: مدال #طلا.
حال میپرسیم آیا جنس طلا در مسابقات المپیک با جنس طلا در مسابقات پاراالمپیک تفاوت دارد؟ خیر. نمیتوانیم بگوییم چون این فرد، معلول بوده طلایی با #عیار_کمتر به او بدهید!
💠 با توجه به مثال بالا فرمولی در قرآن داریم که میفرماید: لایُکَلِّفُ اللهُ نَفسا الا وُسعَها؛ خداوند هیچ کس را تکلیف نمیکند مگر به اندازه وُسع و توانش! (بقره آیه ۲۸۶) پس چه مرد چه زن، چه عالم چه بیسواد، چه پولدار چه فقیر هرکس اگر تکالیف و #وظایف خود را بشناسد و با توجه به توان و ظرفیتش آنها را با جدیت انجام دهد (ترک گناه و انجام واجبات) همان مدال #طلا (یعنی بهشتی) که به امام و معصوم میدهند به او هم میدهند.
💠 شاید بتوان گفت روایاتی که اشاره به همجواری پیامبران با برخی افراد عادی در بهشت دارد اشاره به همین مطلب است.(امالی شیخ صدوق ص۲۹۸)
💠 از طرفی این گونه نیست که مقام امامت یا نبوت را اگر به کسی بدهند او دیگر خیالش راحت و آسوده باشد، بلکه هر چه مقام بالاتر رود، #مسئولیتها بیشتر، تکالیف #سنگینتر، هجمههای شیطانی بیشتر و تلاش و سختی و مصیبت و #امتحان افزایش مییابد؛ بلکه رسیدن به مقام نبوت و یا مقامات بعد از آن نیز تنها با گذراندن سختیها و تلاشها و امتحاناتی سخت امکان پذیر است، مانند داستان حضرت #ابراهیم علیهالسلام و ذبح فرزند و...!
~~~🔸☘🍁☘🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
☘
🍁☘
☘🍁☘
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
علّامه محمدتقی جعفری (ره) حافظه ای قوی داشت، به طوری که صد هزار بیت فارسی و عربی در حفظ داشت.
روزی در تاکسی گفت: خدای من! راننده تاکسی اعتراض کرد و گفت: مگر خدا فقط متعلق به شما است که می گویی ای خدای من. ایشان فوراً این شعر سعدی را خواند:
چنان لطف او شامل هر تن است
که هر بنده گوید خدای من است
راننده از این حاضر جوابی علامه خوشش آمد.
نكته هاى ناب اخلاقى، ص38
https://eitaa.com/malakut
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_55
ـــ مادر، ی آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرت یا نامزدت که نیست! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!
من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.
تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتوموبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_56
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد...
زمزمه کرد.
ـــ نکنه داره میره سوریه؟!
نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است...
فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد.
با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود.
دستی به گلویش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند.
ــــ الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.
پاهایش را، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
ـــ بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد.
***
با عصبانیت از جایش بلند شد.
ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد.
ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید.
ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت.
ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش را باریک کرد.
ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت:
ـــ این دیگه به تو ربطی نداره...
تو کار خودت رو انجام بده...
ـــ قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت.
ــــ آره...قشنگه...
ـــ پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت. مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
ـــ تو چیزی نپسندیدی؟
ـــ نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
💎راه تمرین برای #رشد_معنوی
باید برای رشد معنوی تمرین داشته باشیم، بدون تمرینهای سخت نمیتوان به خدا مقرب شد. محور تمرینها #اطاعت_از_خداست، بخصوص در زمینههایی که مخالف دوستداشتنیهای آدم باشد. پس از مدتی تحمل سختی و اعتماد به وعدههای خدا، روحیهای لطیف پیدا خواهیم کرد؛ به شرطی که آن را با غرور از بین نبریم.
👤استاد پناهیان
~~~🔸⭕️💠⭕️🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💠
⭕️
💠⭕️
⭕️💠 ⭕️
💠⭕️💠⭕️💠⭕️💠⭕️💠
❤️ اگر می خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می ورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است ، در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسی که عشقش ماشین است ، ارزشش به همان میزان است.
✅ اما کسی که عشقش خدای متعال است ، ارزشش به اندازه خداست.
#ارزش_انسان
🌟تو آنی، که در بند آنی
~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌹
🍀
✨🍀
🍀🌸🍀
🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
قرارگاه خاتم قول داده تا 15 تیر آب خرمشهر، آبادان، شادگان، دارخوین را برساند. دنیای عجیبی است سپاه پالایشگاه میسازد و تحریم بنزین را بیاثر میکند، سپاه مشکل آب خوزستان را حل میکند، سپاه محرومیت زدایی میکند، دولت هم با پروژه های سپاه عکس یادگاری میگیرد و اما ناسزا ها را باید ســـپاه بشنود...
─═इई🔸🍃☀️🍃🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
شهید نیروی انتظامی که برای خودش درخواست تنبیه کرد
این شهید را مقایسه کنید با برخی مسئولین که با مدیرییت افتضاحشان اقتصاد را به این روز کشاندند، حتی قادر به مدیریت توزیع ارز دولتی در میان شرکت ها نیستند ولی نه توبیخی در کار است و نه برخوردی و نه استعفایی
فقط فرض کنید اقتصاد دست امسال این شهید بود، قطعا امروزمان اینگونه نبود
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut