اذا هممت بشي ء من الخير فلا تؤخره ، فان الله عز و جل ربما أطلع علي العبد و هو علي شيء من الطاعة فيقول : و عزتي و جلالي لا أعذبك بعدها أبدا و اذا هممت بسيئة فلا تعملها فانه ربما اطلع الله علي العبد و هو علي شيء من المعصية فيقول : و عزتي و جلالي لا أغفر لك بعدها أبدا .
☘ امام جعفر صادق (ع) : وقتي اراده كار خيري نمودي تأخيرش مينداز زيرا خداي متعال گاهي بر بنده مشرف مي شود كه او مشغول طاعتي است ، پس مي فرمايد : به عزت و جلالم سوگند كه تو را پس از اين هرگز عذاب نكنم و چون اراده گناهي كردي انجام مده ، زيرا گاهي خدا بر بنده مشرف مي شود كه او معصيتي انجام دهد ، پس مي فرمايد : به عزت و جلالم كه تو را بعد از اين ديگر نخواهم آمرزيد .
📚 اصول كافي ، ج 3 ، ص 213
~~~🔹💠🏴💠🔹~~~
🏴كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💠
🏴
🏴💠
💠🏴💠
🏴💠🏴💠🏴💠🏴💠🏴
🌷 امام صادق عليه السلام به راوى فرمود:
آيا ملاك قبولى اعمال بندگان را به شما خبر دهم؟
راوى گفت: بله،
امام فرمود: ملاك قبولى اعمال عبارتند از:
1. شهادت اين كه معبودى بجز خدا نيست و حضرت محمّد صلي الله عليه و آله بنده و رسول اوست.
2. اقرار و اعتراف به دستور الهى
3. ولايت اهل بيت عليه السلام
4. برائت از دشمنان اهل بيت
5. تسليم در مقابل اهل بيت علیه السلام
6. تقوا
7. كوشش در راه خدا و آرامش
8. انتظار حضرت مهدى عليه السلام
📘كتاب الغيبة، نعمانى، ص 200
~~~🔹🍂🔵🍂🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🔵
🍂
🔵🍂
🍂🔵🍂
☀️🍂🔵🍂🔵🍂🔵🍂🔵
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_67
ـــ اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد. مریم چادرش را آویزون کرد.
ـــ پس چی فکر کردی مامان خانم!
ـــ حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!
ـــ آ ره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه... شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ هر چی خدا بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه.
شهاب عصبی دستی در موهایش کشید.
ـــ چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!
ـــ خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه... میگم صبر کن... این جوری میکنی! پس چی بگم!
ـــ نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!
ــــ شهاب جان! این امر خیره! هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی. شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.
ـــ برام یه استخاره بگیر ! محسن قرآن را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد.
ـــ بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد. صدای تلفن کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد.
ـــ جانم مامان؟!
ـــ بابا... چقدر عجله داری؟!
ـــ اومدم... اومدم... ـــ باشه! گوشی را قطع کرد. کیسه های خرید را روی زمین گذاشت. با کلید در زد.
ـــ سلام! مهیا با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش در هم جمع شد.
ـــ علیک السلام بفرمایید!
ـــ مهیا خانم من... مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد.
ـــ من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا ا ین کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید. اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند. خریدها را بر داشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت.
ـــ با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد. با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد.
ـــ سلام خوبید؟! بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست .
ـــ چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!
ـــ چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند... مهلا خانم، سینی شربت را روی میز گذاشت.
ـــ یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!
ـــ نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.
مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت.
ـــ دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه... شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد.
ـــ مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم! مریم و مهلا خانم خندیدند. مهیا با تعجب به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود. شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت.
ـــ اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...
_ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت! مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟! مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟! مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود. مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم... مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده باشد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_68
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرسته. فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند .
_ بفرمایید. شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟! شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه... شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟! همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!! شهاب با اعتراض گفت:
_بابا! دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس رو نگاه کرد، درست بود. وارد شد، روی یکی از میز ها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد. به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو... تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
_ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟! تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته! شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره... شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم . شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست. مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛ پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم! من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و ماد رته... احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد... مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه... و به قلب مهیا اشاره کرد. احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
_ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم. مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
خانوم عزیز
هرچه نیاز دارید،از شوهرتان بخواهید!
مردها دوست دارند مورد نیازهمسرشان باشند و از این که نیاز های همسرشان را برطرف کنند ،احساس غرور و قدرت میکنند...
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💙
💕
💚💕
💝💚💕
💙💝💚💕💚💝💚💝💙
نماز روز پنج شنبه🍀🌺
📢نمازی برای برآورده شدن حاجات به توصیه آیتالله بهجت رحمهالله
🔷آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
نماز حاجات روز پنجشنبه
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز دورکعتی)
در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🎾
🎾🌸
🌸🎾🌸
🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خواب
🔷 همسر شهید #محسن_حججی نقل
می کند :
علی بعضی وقت ها بی دلیل زمین می خورد و ما نگران شدیم . با خانواده تصمیم گرفتیم علی رو ببریم دکتر ...
تا اینکه یه شب محسن به خواب یکی از آشنایان می آید و می گوید :
علی سالم است و هنگام بازی ، چون می خواهد بیاید بغلِ من ،
ولی نمیشه
زمین می خورد ...
#علی_یک_دانه_آقا_محسن ❤️
#شهیدان_زنده_اند~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🍃
🌟🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
سید یاسر جبرائیلی :
⚡️تلقی عمومی این است که خاموشیهای برنامهریزی شده این ایام ناشی از کمآبی است. اما صرفا پانزده درصد برق کشور در نیروگاههای آبی تولید میشود و ذخیره آب پشت سدها نسبت به سال گذشته صرفا بیست درصد کاهش داشته است، لذا کم آبی نمیتواند دلیل این خاموشیهای گسترده و سراسری باشد.
واقعیت این است که نرخ رشد ظرفیت نیروگاهی کشور در دولت آقای روحانی نسبت به دولت سابق، چهل و دو درصد کاهش یافته و این کمکاری صرفا ناشی از اهمال یا ضعف مدیریتی نیست.
دولت آقای روحانی در موافقتنامه پاریس تعهد داده است که سوزاندن سوختهای فسیلی را دوازده درصد کاهش دهد. باید توجه داشت که نیروگاههای حرارتی که هشتاد و پنج درصد برق کشور را تامین میکنند، از سوخت فسیلی استفاده میکنند.
طبیعی است که وقتی دولت در توافقنامه اقلیمی پاریس تعهد داده است سوزاندن سوختهای فسیلی را دوازده درصد کاهش دهد، نهتنها باید از افزایش ظرفیت نیروگاهی کشور خودداری کند، بلکه باید طرحهایی را نیز برای کاهش سطح کنونی استفاده از سوختهای فسیلی اجرا کند.
این قلم همچنان که قائل است و در جای دیگر مبسوط به این بحث پرداخته که کارکرد رژیمهای بینالمللی نظیر سازمان تجارت جهانی تثبیت و نهادینه کردن وضع موجود اقتصاد جهانی به نفع کشورهای پیشرفته است، معتقد است موافقتنامه پاریس نیز کارکرد مشابهی دارد. اگر گرم شدن زمین ناشی از سوزاندن سوختهای فسیلی باشد، این کشورهای پیشرفته هستند که از زمان اختراع ماشین بخار در سال هزار و ششصد و نود میلادی تاکنون، اصلیترین و بیشترین مصرفکننده این سوختها بودهاند و قطار پیشرفت خود را به نقطه کنونی رساندهاند اما حال که خود صاحب فناوریهای نوین چون هستهای شدهاند و در کمال وقاحت دیگران را از رسیدن به این فناوریها بازمیدارند، سخن از ضرورت کاهش مصرف سوختهای فسیلی میگویند تا مبادا مسیر پیشرفتی که آنها طی کردهاند، توسط ملتهای دیگر نیز طی شود. اگر بناست مصرف سوخت فسیلی در جهان کنترل شود، باید محاسبه شود که از سال هزار و ششصد و نود تاکنون هر کشور چقدر سوخت فسیلی مصرف کرده و بر اساس آن، سهم هر کشور در کاهش مصرف تعیین شود که اگر اینگونه شد، کشورهای غربی باید حداقل دو قرن هیچ سوخت فسیلی مصرف نکنند.جالب اینکه آمریکا که بیش از نُه برابر ایران گاز گلخانهای تولید میکند، از موافقتنامه پاریس خارج شده است.
♦️مقاله مبسوط و مستندی در این باره نوشتهام که میتوانید در گزارش تیتر نخست روزنامه وطن امروز در شماره امروز مطالعه فرمایید.
www.vatanemrooz.ir/newspaper/page/2482/1/195186/0
~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌹
🍀
✨🍀
🍀🌸🍀
🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
📚 #داستان_آموزنده
👈 #عیب_جویی
روزی پادشاهی به اطرافيانش گفت كه اگر از كسی عيب و ايرادی ببيند، آن شخص بايد يك درهم تاوان بدهد. يكی از شحنه ها (نگهبان ها) مردی را عريان ديد و گفت: بايد به دستور پادشاه يك درهم بپردازی.
مرد گفت: چه....چه...چرا بايد بدهم؟! شحنه گفت دو درهم بايد بدهی چون لكنت هم داری. شحنه گريبان مرد راگرفت؛ او خواست دفاع كند، معلوم شد دستش هم بالا نمی آيد. شحنه گفت حالا بايد سه درهم بدهی!
در اين گير و دار كلاه از سر مرد افتاد و آن مرد كچل بود. شحنه طلب چهار درهم كرد. مرد بينوا خواست بگريزد، كاشف به عمل آمد كه لنگ و چلاق هم هست. شحنه گفت از جايت تكان نخور كه تو گنجی بسيار پر بها هستی.!!!
👌متأسفانه برخی در پيدا كردن عيب و ايراد در ديگران چنان مشتاق و جدی هستند كه انگار گنجی را جست و جو می كنند.
~~~🔹🍃🔵🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🔵
🍃
🔵🍃
🍃🔵🍃
☀️🍃🔵🍃🔵🍃🔵🍃🔵
#عدم_تناسب_عذابجهنم_باخطایگنهکار
🔴 یکی از باورهای غلط این است که بزرگی عذاب #جهنم اصلا تناسبی با گناه خطاکار ندارد!
مثلا در روایت داریم عذاب هر کلمه #شوخی با نامحرم #هزارسال حبس در آتش جهنم است.
(وسائلالشیعه، ج ۲۰، ص ۱۹۸)
💠 فرض بفرمایید یک ساختمان مخابرات و یک ساختمان معمولی مسکونی را با یک بمب تخریب کنیم. سوال ما این است کدام یک برای بازسازی نیاز به وقت و هزینه بیشتری دارد. یقینا مخابرات وقت بیشتری برای تعمیر و اصلاح میخواهد زیرا سیستم مخابرات بسیار #پیچیدهتر و دقیقتر و ظریفتر از منزل مسکونی است.
💠 #روح انسان نیز سیستم بسیار پیچیده و ظریفی دارد که با یک ضربه به ظاهر کوچک گناه بزرگترین آسیب به آن وارد میشود. درست مثل یک #مادربورد کامپیوتر که ممکن است با ضربه و فشار یک سوزن به صفحه آن آسیب جدی ببیند و برای تعمیرش زمان زیادی را تعمیرکار باید صرف کند تا اصلاح شود.
💠 از طرفی ظاهر گناه را ما انسانها کوچک میپنداریم درحالیکه گناه یعنی تمرد و سرپیچی از خالق هستی که خطای بزرگی محسوب میشود پس تخریب روح با سرپیچی از خداوند زیاد است.
💠 #جهنم نیز پالایشگاه و تعمیرگاه روح انسان است. لذا هرچه تخریب روح بیشتر باشد به طور طبیعی باید روح زمان بیشتری در پالایشگاه جهنم بماند تا تعمیر و اصلاح شود. پس خلقت جهنم از روی انتقام نیست بلکه از روی محبت و لطف خداوند است تا روح انسان در آن اصلاح شده ومجوز ورود به بهشت را بگیرد.
~~~🔹🍁🌾🍁🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
🌾
🍁🌾
🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
#دلواپسی_مردان_غربی برای #زنان #چادر_به_سر_ایرانی...
#مارتین_ایندیک
مارتین ایندیک، از عناصر اصلی محقق آمریکایی درباره اسلام و خاورمیانه در اظهاراتی آورده: دیگر وقت آن نیست که دانشجویان را به خیابان ها بکشانیم؛ بلکه باید چادر را از سر زنان برداشت و از این طریق می توان نظام اسلامی ایران را سرنگون کرد.
#میشل_هوئلیک
میشل نویسنده اسلام ستیز فرانسوی می گوید: جنگ بر ضد اسلام گرایی؛ با کشتن مسلمانان فایده ای ندارد؛ فقط با فاسد کردن آن ها میتوان به پیروزی دست یافت. پس باید به جای بمب بر سر مسلمانان دامن ها ی کوتاه فرو بریزیم.
#جیمز_لادن
خبرنگار رادیو ملی آمریکایی طی گزارشی با خوشحالی اعلام کرد: مردم ایران برای آزادی بیشتر فشار آورده اند. اکنون انواعی از موسیقی که قبلاً با مخالفت شدید رو به رو بود؛ عمومیت یافته؛ و زن ها حجاب را تعدیل می کنند و کت های آنان کوتاه و کوتاه تر می شود.
#دیوید_کیو
دیوید کیو مامور سابق سیا: مهم ترین حرکت در جهت براندازی جمهوری اسلامی، تغییر فرهنگ جامعه فعلی ایران است و ما مصمم به آن هستیم.
#کنت_دمارانش
کنت دمارانش رئیس سابق جاسوسی فرانسه در اظهاراتی به ریگان رئیس جمهور سابق آمریکا گفت: شما نمی توانید با یک عقیده به وسیله تانک و هواپیما مبارزه کنید. شما باید با هر عقیده ای به وسیله عقیده بجنگید. این بار دشمن ما مذهب است.
#فرانتس_فانون
جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی: استعمار حداکثر کوشش خود را بر مسئله چادر تمرکز داده است. هر چادری که دور انداخته می شود افق جدیدی را که تا آن هنگام بر استعمارگر ممنوع بود در برابر او می گشاید. پس از دیدن هر چهره بی حجابی امید های حمله ور شدن اشغالگر ده برابر می گردد.
#بنیامین_نتانیاهو
به کمیته اصلاح دولتی آمریکا گفت: آمریکا می تواند با پخش سریال های فاکس که افراد زیبا روی جوان را در وضعیت های متنوعی از برهنگی نشان می دهند و زندگی های فریبنده و مادی گرایانه دارند و رابطه های بی قید جنسی برقرار می کنند یک انقلاب را علیه حکومت ایران به راه اندازد. این[سریال ها] واقعا براندازانه هستند. جوانان ایرانی دلشان از لباس های دلپسندی که دراین سریال ها می بینند خواهد خواست. آن ها استخرها و زندگی های پرزرق و برق راخواهند خواست.
#مستر_همفر
جاسوس معروف انگلیسی: زنان مسلمان دارای حجاب محکم هستند و نفوذ فساد در میانشان ممکن نیست. به هر وسیله ای شده باید آن ها را از حجاب اسلام خارج کرد. آنگاه مردان و جوانان فریفته می شوند و فساد در کانون خانواده ها رخنه می کند.
#مقامات_آمریکا
یکی از جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود آورده است: ما موفق شدیم چادر مشکی زن ایرانی را به چادر توری و گل دار تبدیل کنیم چادر را هم به مانتو و مانتوهای بلند را به مانتوهای رنگین تنگ و خیلی کوتاه. اکنون از حجاب برخی زنان مسلمان فقط یک روسری مانده است.
یکی از مقامات بلند پایه آمریکا در ارتباط با پوشش در ایران گفت: هر زن چادری در کوی و برزن ایران؛ به منزله پرچم جمهوری اسلامی ایران است؛ لذا ما برای براندازی این نظام؛ باید حجاب را سست نماییم.
#حجاب پرچم مبارزه با #تهاجم_فرهنگی است.
نشر دهید.
~~~🔹🍂🔵🍂🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🔵
🍂
🔵🍂
🍂🔵🍂
☀️🍂🔵🍂🔵🍂🔵🍂🔵
پلو مرغ
حضرت آیت الله مظاهری می فرماید:
خدا رحمت کند پدرم را، ایشان می فرمود:
آن وقت، با قافله به کربلا می رفتند. جایی منزل کردیم، دیدیم یک آقایی آنجا خوابیده است.
گفتیم: شاید غذا نخورده باشد. یک کسی رفت، بیدارش کرد و گفت: بیا غذا بخور.
آن مرد گفت: پلومرغ داری؟ گفت: نه. گفت: نه من نمی آیم.
آن کس گفت: ما آمدیم، خیال کردیم دیوانه است. در وسط راه و پلومرغ! به عنوان غذا حتی نان خالی نیز گیرشان نمی آید، حالا به او می گوییم بیا ناهار بخور می گوید پلومرغ دارید یا نه! گفت: فهمیدیم که دیوانه است.
گفت: اتفاقا رکن الملوک اصفهان رسید. بعد از شستن دست ناهار را کشید، به من تعارف کردند، گفتم: من ناهار خورده ام اما این آقا که این جا خوابیده، ناهار نخورده است و می گوید که پلومرغ می خواهم.
رکن الملوک گفت: خوب ما که پلومرغ داریم، بروید صدایش کنید،
می گوید: رفتیم بیدارش کردیم و گفتیم پلومرغ آمد، بیدار شو. آن مرد آمد بر سر سفره و پلومرغش را خورد.
وقتی خوردنش تمام شد برای این که خیال می کردند که دیوانه است، خواستند سر به سرش بگذارند،
رکن الدوله از او پرسید: پلومرغ یعنی چه، آن هم وسط بیابان، حالا اگر ما نرسیده بودیم چه؟
آن مرد گفت: می دانستم که پلومرغ می رسد حال اگر از جانب تو نمی رسید از جانب کسی دیگر می رسید.
رکن الملوک پرسید: از کجا؟ به چه دلیل می گویی؟
گفت: برای این که من قاری بودم برای یک هندی سر قبرش در مقبره ای از مقبره های حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام قرآن می خواندم. رسم آن ها این بود که شب به شب برای من غذا می آوردند. همیشه پلومرغ بود. اتفاقا آن هندی که هر شب برایم غذا می آورد، در گذشت و دستگاه به هم خورد. دیگر کسی نبود که به من پول بدهد تا چه رسد به این که برایم غذا بیاورد.
من بر سر قبر امیرالمؤمنین علیه السلام آمده و خطاب به آن حضرت گفتم:
یا علی! تو از این هندی کمتر نیستی. این قرآنی را که برای او می خواندم برای تو می خوانم پولی که او می داد از تو نمی خواهم اما پلومرغ را می خواهم تو این را بده من نیز قرآن را برایت می خوانم. من قاری تو، پلومرغ هم از تو.
خلاصه این معامله را با آن حضرت انجام دادم. از آن وقتی که این معاهده بود تا به حال در هر شبانه روز یک دفعه، پلومرغ رسیده است.
📚پندها و حکایت های اخلاقی/ 194 - 193
~~~🔹🍃🌷🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍃
🌷
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_69
مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جای ی بهتر از اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت.
_ شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست. سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم. مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم. شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرا م کرده بود. مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا... سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته... مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد ... با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و سینی چایی را بلند کرد. مطمئن بود، با این استرسی که داشت ، چایی را حتما روی شهاب می ریخت. بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
ـــ سلام!
سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد. شهاب اس تکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود. شهین خانوم لبخندی زد.
ـــ حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد.
ـــ چشم خانوم! حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب! خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم. مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت. ـــ این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش. راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد . همه خندیدند. شهاب سرش را پایین انداخت.
ـــ وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم... آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده... شهاب، با خجالت سرش را پایین انداخت.
ـــ الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد.
ـــ اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد.
ـــ بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد.
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_70
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آ ن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت زد.
ــــ این چفیه ایه که من بهتون دادم؟!
ـــ بله... دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. ــــ من اول شروع کنم یا شما؟! مهیا آرام گفت:
ـــ شما بفرمایید. !
ـــ خب! من شهاب مهدوی، 22سالمه، پاسدارم این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید. دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید.
ـــ واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش را با خجالت پایین انداخت.
ــــ مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم. واقعیتش من انتظار زیادی ندارم، فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، کنارم باشه؛ تکیه گاهم باشه؛ چیزی از من پنهون نکنه؛ منو محرم اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم ، همیشه در مورد این موضوع، من رو درک کنند.
ــــ شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت.
ـــ من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...
ـــ بفرمایید؟!
ـــ شما می خواید برید سوریه؟! شهاب سرش را بالا آورد.
ــــ نخیر نمیرم، سعادت نداریم. احساس آرامشی به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
ــــ مهیا خانم جوابتون... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
ــــ سکوتتون علامت رضایته؟! مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت. شهاب خنده ای کرد و خداروشکری گفت. **
آیا وکیلم:
ــــ با اجازه بزرگترها، بله! نفس آسودهی کشید. صدای صلوات در محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد. اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله را گفت. دوباره صدای صلوات در محضر پیچید. دفتر بزرگی مقابلشان قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، که شهاب الآن مرد زندگیش است. بعد از امضا های شهاب، همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های خودشان را دادند. در جمع همه خو شحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. آرام دستان مهیا را در دستش گرفت. با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین اندا خت، الآن حرف مادرش را درک می کرد؛ که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که... شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
ـــ ممنونم، مهیا خانوم...
هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...
ــ سلام خانمی...
ــ سلام عزیزم خوبی؟!
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!
ــ نزدیک خونمونم.
ــ دانشگاه بودی؟! مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه! شهاب خندید.
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم. شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞